^cat^

7.6K 761 179
                                    


بالرزش شدید بدن کوچیک و ظریفش خودشو بیشتر جمع کرد و با احساس خیسی موهایش سریعا سرش و بالا گرفت و بادیدن آسمان ابری که حالا شروع به باریدن کرده بود باعث اخمی روی صورت کوچیک و سفیدش شد. خودشو زیر یه درخت قایم کرد اما بازم قطرارت کوچک بارون به بدنش نفوذ میکردن و باعث لرزش بدنش میشدن.

با عطسه ایی که کرد لعنتی فرستاد و شروع به دویدن کرد تا شاید بتواند مکانی را برای ماندن در آنجا و فرارکردن از خیس شدنش، پیدا کند!
انقدری دوید تا پاهای کوچیکش درد گرفتن و مجبور به ایستادنش کردن.

با افتادن نوری سمتش ترسیده توی بوته ی کنارش قایم شدو با کنجکاوی سرکی کشید و فهمید دوتا دختر بهش نزدیک میشدن و این براش خیلی بد بود!

با عطسه ی دیگرش دستی سمتش داراز شدو با نگاه مشکوکش به آن دو دختر نگاه کرد.

"چقدر نازه!...طفلی خیس شده بیا ببریمش تو"

یکدفعه اون یکی روی دستش زدو گفت:"دیونه شدی؟...میخوای فرمانده مارم تنبیه کنه؟"

اما حرفشو گوش نداد و با بغل کردن بچه گربه روبه روش ایستاد و گفت:"گناه داره"

و سریعا پیش دکتر بردتش و با کمی خشک کردنش فهمیدن یه سرماخوردگی کوچیک بوده و این برای دو دختر خوشحال کننده بود!

دکتر سمتشون برگشت و گفت:"خب حالا تا فرمانده ندیدتش ببرش یه جا قایمش کن!"

دو دختر سری تکان دادن و با برداشتن بچه گربه از روی تخت ، تشکری از دکتر کردن و وقتی خواستن به بیرون بروند کسی وارد شد و اون شخص کسی جز فرمانده ی عصبی و خشنشون نبود!
دو دختر وحشت زده به فرمانده نگاه میکردند.

"کی اجازه داد حیون خونگی وارد پادگان کنین؟"

دخترا با لکنت سعی میکردن بهونه ایی برای خودشان پیدا کنند که یکدفعه دکتر وسط حرفشان پرید و گفت:"اونا این بچه گربه رو پیدا کردن که سرماخورده...باید خوشحال باشی همچین سربازای مهربونی و دلسوزی داری!"

فرمانده که همینطور سرد به دکتر کیم نگاه میکرد هنگام اتمام حرف دکتر کیم ، ابروهایش درهم کشیده شد و گفت:"بدتر...اگه بیماریش واگیر داشته باشه چی؟...فورا بندازش بیرون"

دکتر کیم جلوشو گرفت و گفت:"ببخشید فرمانده ولی اینجا من دکترم پس بیماری واگیرداری نداره و دیگه توی کارای من دخالت نکنین!"

فرمانده خم شد تا هم قد دکتر شه و طوری که صورتاشون فاصله کمی داشته باشن گفت:"پس چطوره اخراجت کنم تا آزادی بیشتر داشته باشی دکتر کیم...سرت تو کاره خودت باشه و هرموقع ازت نظر خواستم میتونی حرف بزنی و وقتی میگم اون گربه رو بندازین بیرون یعنی بندازینش بیرون!"

 سمت دو دختر که از ترس سرشون و پایین گرفته بودند رفت و گفت:"فهمیدین؟"
دودختر تند تند سرشونو تکون دادن و گفتن:"بله بله"
با محکم بستن در بیرون رفت و دودختر به گربه ی ناز که غرق در خواب بود نگاه کردن و به اجبار سمت در پادگان رفتن و با گذاشتنش روی زمین سرد اون و بیدار کردن!

~Myhornycat{jenlisa}~Where stories live. Discover now