یک؛ بستنی توت‌فرنگی

899 171 210
                                    

–Header: Single dad illustration by Blue

صدای گریه‌های مادرش و بوم قطع شده بود و سکوت توی خونه پیچیده بود.
جونگین پاهاش رو آروم تکون می‌داد و سعی داشت با دست‌هاش پتو رو چنگ بزنه.
بکهیون سرش رو جلو برد و توی چشم‌های جونگین خیره شد. جونگین بالاخره موفق شد به پتو چنگ بزنه و به دهنش نزدیکش کرد. حرکت دست‌های کوچکش با چشم‌هاش هماهنگی نداشتن و به‌جای دهن، پتو رو داخل بینی‌اش فرو برد.
نخ‌های گوشه‌ی پتو که در اثر چنگ زدن های متوالی‌اش ریش شده بودن، توی بینی‌اش فرو رفتن و قلقلکش می‌دادن. لب‌های جونگین کش اومدن و لثه‌های بدون دندونش رو به بکهیون نشون دادن.
بکهیون لبخند عمیقی به جونگین عزیزش زد و اشک درشتی روی گونه‌اش افتاد.

با صدای مهیب باد از جاش کنده شد و به‌سمت پنجره‌ها رفت و سریع اون‌ها رو بست. جونگین جیغ می‌زد و پاهاش رو با بی‌قراری تکون می‌داد. سمت جونگین دوید و متوجه خون زیادی شد که از بینی‌اش جاری شده بود.
با دست‌های لرزونش جونگین رو درآغوش گرفت و بینی‌اش رو پاک کرد‌.
گریه جونگین شدید‌تر شده بود و خون بینی‌اش قطع نمی‌شد. بکهیون عمیقا ترسیده بود و نمی‌دونست باید چیکار کنه. جونگین رو محکم به‌آغوشش فشرد.
: «جونگینا، من ازت مراقبت می‌کنم. گریه نکن پسر. آروم باش جونگین. ج-جونگین من مراقبتم عزیزکم...».
گریه‌های جونگین شدید‌تر شد و بکهیون از خواب پرید.
سرش رو سمت دیگه تخت چرخوند و جونگین رو دید. نور خورشید به صورت گرد و تپلش تابیده بود و آروم خوابیده بود.

༶ ༶

پنکیک‌ها رو توی دو ظرف سفالی آبی گذاشت و با سس شکلات و توت فرنگی، مشغول تزیینشون شد.
هر چند وقت یک‌بار این کابوس مسخره رو می‌دید. اوایل خیلی بهم می‌ریخت و می‌ترسید اتفاق بدی برای جونگین بیفته، اما کم‌کم براش عادی شد.
شاید این کابوس می‌خواست بهش یادآوری کنه چرا پنج سال از آرزوهای کودکی‌اش دور مونده.
تصمیم سرسختانه خودش بود و باید صبر می‌کرد.

انگشت‌های کوچکی دور کمرش پیچیدن و از فکر بیرونش آوردن. جونگین لپ تپلش رو به کمر بکهیون فشار می‌داد و بهش خیره شد بود.
: «صبح به‌خیر مرد کوچک».
: «صبح به‌خیر، ستاره قدرتمند!»
کرک‌های کمر بکهیون، هر بار با شنیدن حرف‌های عجیب و غریب جونگین و القاب جدیدی که بهش می‌داد، به اهتزاز در می‌اومدن.
: «ستاره قدرتمند، منم؟»
جونگین دست‌های کوچکش رو مشت کرد و به‌سمت جلو خیز برداشت.
: «ستاره‌های قدرتمند-»
بالا پرید و کنار میز نهارخوری فرود اومد و مشت‌هاش رو به هوا پرتاب کرد.
: «اونا می‌آن تا سیاره ما رو نجات بدننننن!»
جونگین تقریبا داشت فریاد می‌زد.
بکهیون روی صندلی نشست و بشقاب و چنگال جونگین رو جلوش گذاشت.
: «اوه، پس من قراره سیاره‌مون رو نجات بدم! این خیلی باحاله جونگین.»
لب‌های شکلاتی شده جونگین کش اومدن و گوشه چشم‌هاش چین خورد. بکهیون به‌خوبی می‌دونست این حالت صورت پسر عزیزش یعنی خیلی از تعریف پدرش خوشش اومده.

MinstrelWhere stories live. Discover now