–Header: Single dad illustration by Blue
صدای گریههای مادرش و بوم قطع شده بود و سکوت توی خونه پیچیده بود.
جونگین پاهاش رو آروم تکون میداد و سعی داشت با دستهاش پتو رو چنگ بزنه.
بکهیون سرش رو جلو برد و توی چشمهای جونگین خیره شد. جونگین بالاخره موفق شد به پتو چنگ بزنه و به دهنش نزدیکش کرد. حرکت دستهای کوچکش با چشمهاش هماهنگی نداشتن و بهجای دهن، پتو رو داخل بینیاش فرو برد.
نخهای گوشهی پتو که در اثر چنگ زدن های متوالیاش ریش شده بودن، توی بینیاش فرو رفتن و قلقلکش میدادن. لبهای جونگین کش اومدن و لثههای بدون دندونش رو به بکهیون نشون دادن.
بکهیون لبخند عمیقی به جونگین عزیزش زد و اشک درشتی روی گونهاش افتاد.با صدای مهیب باد از جاش کنده شد و بهسمت پنجرهها رفت و سریع اونها رو بست. جونگین جیغ میزد و پاهاش رو با بیقراری تکون میداد. سمت جونگین دوید و متوجه خون زیادی شد که از بینیاش جاری شده بود.
با دستهای لرزونش جونگین رو درآغوش گرفت و بینیاش رو پاک کرد.
گریه جونگین شدیدتر شده بود و خون بینیاش قطع نمیشد. بکهیون عمیقا ترسیده بود و نمیدونست باید چیکار کنه. جونگین رو محکم بهآغوشش فشرد.
: «جونگینا، من ازت مراقبت میکنم. گریه نکن پسر. آروم باش جونگین. ج-جونگین من مراقبتم عزیزکم...».
گریههای جونگین شدیدتر شد و بکهیون از خواب پرید.
سرش رو سمت دیگه تخت چرخوند و جونگین رو دید. نور خورشید به صورت گرد و تپلش تابیده بود و آروم خوابیده بود.༶ ༶ ༶
پنکیکها رو توی دو ظرف سفالی آبی گذاشت و با سس شکلات و توت فرنگی، مشغول تزیینشون شد.
هر چند وقت یکبار این کابوس مسخره رو میدید. اوایل خیلی بهم میریخت و میترسید اتفاق بدی برای جونگین بیفته، اما کمکم براش عادی شد.
شاید این کابوس میخواست بهش یادآوری کنه چرا پنج سال از آرزوهای کودکیاش دور مونده.
تصمیم سرسختانه خودش بود و باید صبر میکرد.انگشتهای کوچکی دور کمرش پیچیدن و از فکر بیرونش آوردن. جونگین لپ تپلش رو به کمر بکهیون فشار میداد و بهش خیره شد بود.
: «صبح بهخیر مرد کوچک».
: «صبح بهخیر، ستاره قدرتمند!»
کرکهای کمر بکهیون، هر بار با شنیدن حرفهای عجیب و غریب جونگین و القاب جدیدی که بهش میداد، به اهتزاز در میاومدن.
: «ستاره قدرتمند، منم؟»
جونگین دستهای کوچکش رو مشت کرد و بهسمت جلو خیز برداشت.
: «ستارههای قدرتمند-»
بالا پرید و کنار میز نهارخوری فرود اومد و مشتهاش رو به هوا پرتاب کرد.
: «اونا میآن تا سیاره ما رو نجات بدننننن!»
جونگین تقریبا داشت فریاد میزد.
بکهیون روی صندلی نشست و بشقاب و چنگال جونگین رو جلوش گذاشت.
: «اوه، پس من قراره سیارهمون رو نجات بدم! این خیلی باحاله جونگین.»
لبهای شکلاتی شده جونگین کش اومدن و گوشه چشمهاش چین خورد. بکهیون بهخوبی میدونست این حالت صورت پسر عزیزش یعنی خیلی از تعریف پدرش خوشش اومده.
YOU ARE READING
Minstrel
Romance"بکهیون، جوانترین راننده فرمول وان دنیا، یازده سال برای رسیدن به بزرگترین آرزوش تلاش کرد اما درنهایت، پیشنهاد قرارداد کمپانی رنو رو بخاطر بزرگ کردن پسرش جونگین رد کرد. بکهیون تصمیم گرفت پنج سال دیگه هم صبر کنه و درست زمانی که میخواست برای همیشه ب...