Part 1 ✨

1K 98 58
                                    


نوری که با کلی مکافات از پشت شیشه به داخل نفوذ می‌کرد و باعث روشنایی بیش از حد اتاق تاریکش می‌شد با لودگی پشت پلکاش نشست و کم کم دمای اون ناحیه رو افزایش داد.

هر دو دستشو روی‌ صورتش کشید و با صدای گرفته‌ای که نشون دهنده‌ خواب‌آلودگیش بود زیر لب ناسزایی گفت و روز مزخرفش رو با غر زدن شروع کرد.

" دوباره کدوم احمقی اون پرده های فاکیِ اتاقِ تخمیمو کنار زده ! "

با همون ترش رویی که از لحظه چشم باز کردنش روی صورت نشسته‌اش جا خشک کرده بود ، خمیازه ای کشید و به بدن خشک شده‌اش کش و‌ قوسی داد اما اونقدر‌ خسته بود که ترجیح داد دوباره زیر پتوش بخزه و راند دوم چرت زدن امروزشو استارت بزنه. لابه لای ملافه های نخی تخت خوابش غلتی زد ، دستشو به طرف پاتختی دراز کرد و نرم نرمک به پلکاش فاصله داد. صفحه موبایلشو روشن کرد تا قبل از هرچیزی ساعت رو‌ چک کنه و مطمئن بشه که زمان کافی برای یه چرت کوتاه رو داره !

طبق معمول میس کال های از دست رفته لوکاس، دوست عزیزش روی صفحه ایفونش خودنمایی می‌کرد. این به طور تلخی منزجر‌کننده بود! حالا دیگه خواب هم از سرش پریده بود ، تمام احساسات به طور ناگهانی از صورتش گریخته بود و چشم‌های خمارش سرد و بی‌روح شده بودن.

به پشت دراز کشید و بدون هیچ کار اضافه ای به سقف اتاق خیره شد ، سعی کرد روزی که بدترین حماقت عمرش رو به دستای خودش رقم زده بود رو به‌خاطر بیاره اما در کسری از ثانیه درِ اتاق به دیوار کنارش کوبیده شد و لوکاس با هیبت ترسناک و اخمی غلیظ توی چهارچوب قرار گرفت!
-
-
لوکاس مثل برج زهر مار با ابروهای ضخیم درهم تنیده‌اش منتظر کنار میز ایستاده بود و جونگوو مثل کسی که آخرین وعده غذاییش توی این دنیا جلوش قرار گرفته و اون غذای لعنتی توسط خود اون برج زهرمار کنارش، به یه زهر بدون پادزهر آلوده شده، روی یکی از صندلی های وسط جای گرفته بود.
لازم به فکر نبود چون به راحتی میتونست حدس بزنه پدر سحرخیزش الان کجا میتونه رفته باشه ، مادرش هم احتمالا برای اینکه درگیر جنجال جدید از پسر یکی یدونه‌اش نشه از خونه فرار کرده بود و توی این ساعت هیچکس به جز خدمه ای که از ترس آمپر چسبوندنای سر صبح کیم کوچولو توی آشپزخونه قایم شده بودن، اونجا نبود.

جونگوو هیچ اشتیاقی به خوردن نشون نمی‌داد، اون با چشم‌های برزخی به ظرف صبحانه خیره شده بود ، احتمالا توی سرش دنبال راه حلی برای وقت کشی و سوزوندن تک تک ثانیه‌هایی که برای جناب شوشی مقرراتی ارزش داشتن بود.

با سرفه مصلحتی لوکاس سرش رو بلند کرد و وقتی با چشم غره اون پسر دراز قد روبه رو شد چنگال رو سریع برداشت و سعی کرد برای خوردن محتوای ظرف تلاش کنه. چنگالشو با صدای گوش خراشی کف ظرف سرامیکی می‌کشید. لوکاس بهش تشر زد : من وقت ندارم کل روزو منتظرت باشم پرنسس!

𝐁𝐞𝐚𝐮𝐭𝐢𝐟𝐮𝐥 𝐌𝐢𝐬𝐭𝐚𝐤𝐞 Where stories live. Discover now