Part 21 ✨

311 61 76
                                    

جنو با اخم غلیظ کنار پنجره سراسری اتاق ایستاده بود و از اون ویوی مرتفع مردم زیر پاشو رصد می‌کرد. چقدر دلش می‌خواست جزئی از اون قشر معمولی باشه، چقدر دوست داشت برای یکبار هم که شده یه زندگیه عادی رو تجربه کنه، زندگی که به دور از این همه تنش و اضطراب بود؛ زندگی که میتونست برای خودش تصمیم بگیره نه اینکه مثل یه حیوون خونگی دست آموز بار بیاد.
اما اون مجبور بود ، اجباری که حتی نمیدونست دلیل مسخرش چی میتونه باشه ، نه اینکه ندونه ها البته که میدونست اما میخواست قبول کنه که زندگیش اینجوری برنامه ریزی شده و برای همچین چیزی بوده که به دنیا اومده ، درواقع دیگه حوصله کلنجار رفتن و پس زدن نداشت. دیگه نه میتونست برای خودش هدفی انتخاب کنه و نه هدفی داشت که بخواد برای رسیدن بهش تلاش کنه پس زندگیشو به دست پدرش سپرده بود. اون مرد غد و بداخلاق تصمیم گیرنده بود، اون بود که می‌گفت جنو چیکار کنه ، کجا بره یا حتی اوقات فراغتش رو‌ با کیا بگذرونه؛ مثل اینکه زندگی‌ لی جنو از یه مرحله‌ای به بعد به اون سپرده شده بود و خودشو‌ مسئول رسوندن جنو به اون چیزی که میخواست ، میدونست.
درواقع اون پیرمرد خرفت از وقتی متوجه شد پسر ارشدش ذره‌ای با اون و اهداف شخصیش سازگار نیست تموم سخت‌گیری هارو به پسر کوچیک‌تر تحمیل کرد تا بالاخره اونو جوری که میخواد، بار بیاره. درست یادش بود ، همه چیز از روزی که تیونگ مخالفت خودشو اعلام کرد شروع شد، روزی که تصمیم گرفت مقابل پدرش بایسته و برای رسیدن به چیزی که میخواد بجنگه تا جایی که مجبور شه خونه رو ترک کنه و خیلی صریح از رسیدن به ارثیه‌ای که حقش بود کناره گیری کنه، اون روز روزی بود که نگاه‌ها روی پسر کوچیک‌تر خونواده یعنی' لی جنوی حرف گوش کن' متمرکز شد ؛ کسی که قرار بود موروث تموم دارایی ها بشه.
خب چی میتونست از این بهتر باشه؟ اما نه، بیاین باهم صادق باشیم این چیزی نبود که جنو میخواست. اون هیچوقت توی زندگیش به همچین چیزی فکرم نکرده بود. با این اوصاف یا باید مخالفت می‌کرد یا زندگیش رو برای رسیدن به خواسته‌های پدرش فدا می‌کرد و از اونجایی که لی جنو میونه‌ خوبی با مخالفت کردن نداشت ترجیح داد مثل همیشه حماقت خودشو تکرار کنه و با سکوت اجباری به چیزی که لی پیر خواسته بود عمل کنه تا وظیفه‌اش که " براورده کردن یکی از آرزوهای پدر مغرورش بود " رو به نحو احسنت به‌جا بیاره و‌ اونو خوشحال کنه.

خوشحالی اون در قبال نابود کردن زندگی خودش ، واقعا می‌ارزید؟
دیگه مهم نبود وقتی الان اونجا بود ، دقیقا وسط زندون شیک و‌ لوکس جدیدش ، جایی که قرار بود بقیه زندگی گوهشو اونجا سر کنه.
صدای به هم کوبیده شدن در چوبی رشته افکارش رو پاره کرد.ظاهرا منشی بی‌حوصله از دست حواس پرتی های جنو حسابی کفری شده بود.
درست یک روز بعد از ارائه پایان نامه‌اش ، روزی که فکر می‌کرد قراره به عنوان هدیه‌ای برای اتمام دوران تحصیلش میزبان یه جشن مفصل باشه اونجا بود.

𝐁𝐞𝐚𝐮𝐭𝐢𝐟𝐮𝐥 𝐌𝐢𝐬𝐭𝐚𝐤𝐞 Where stories live. Discover now