Happy YuTae day (20) ✨

349 66 110
                                    

با احساس دستی که برخلاف سردی فیزیکیش سعی داشت با نهایت گرمایی که از عشق و علاقه‌اش نشأت می‌گرفت موهای ابریشمیش رو به بازی بگیره ، چینی به ابروهاش داد. نمیتونست منکر راضی بودنش از این حرکت بشه ولی امروز یه دادگاه مهم داشت و نباید زیر این حرکات وسوسه کننده انگشتا بین تار موهای بلند شده‌اش به‌ خواب می‌رفت چون اینجوری از برنامه‌هاش عقب می‌افتاد.

به آرومی پلکاشو از هم فاصله داد و با بد عنقی دست یوتا رو کنار زد. یوتا لبخند گشادی بهش تحویل داد ، تو همون لحظه بود که تیونگ با خودش گفت " دوباره اول صبحی چیزی مصرف کرده!! "

کش و قوسی به خودش داد و با حالت کش‌داری که حاکی از خواب‌آلودگیش بود پرسید : نا یوتا بالاخره سرت به سنگ خورد و عاشقم شدی؟

یوتا که تا اون لحظه سعی داشت با نهایت آهستگی و بدون سر و صدا برنامه‌هاشو پیاده کنه بالاخره با ذوق داد زد : لی فاکینگ تیونگ تولدت هپی مپی.

و بعد خودشو روی تیونگ انداخت. تیونگ خنده‌اش گرفته بود، وحشی بازی های یوتا روی تختش بهش اجازه حرکت نمی‌داد. یوتا سفت تیونگ رو چسبیده بود ، بعد از چند ثانیه طولانی تیونگ رو از خودش فاصله داد و به چشماش نگاه کرد ، دستاشو دور صورتش قاب کرد و یه ماچ آبدار ازش گرفت دوباره با همون سرعت اونو توی آغوشش کشید طوری‌که یه دستش دور‌گردنش بود و‌دست دیگه‌اش دور سرش و تیونگ بدون اینکه بتونه حرکتی کنه به قفسه سینه‌ اون احمق احساساتی چسبیده بود.

یوتا با دستاش موهای تیونگ رو بهم ریخت : کاپ‌کیک تلخ من، تولدت مبارک.

تیونگ وقتی از ته دلش می‌خندید پلکاشو به هم نزدیک می‌کرد، به بینیش چینی می‌داد و دندونای خرگوشی کیوتش رو به نمایش میذاشت و الان دقیقا صورتش اون شکلی شده بود. میون خنده هاش بریده بریده جواب داد : هی یو .. یوتا .. بس کن ، من که بچه نیستم ، این کارا چیه مرد !!

یوتا شروع کرد به قلقلک دادن تیونگ ، میدونست تیونگ توان مقابله با این یکی زو نداره البته اینو یه جایی خونده بود که خندیدن اول صبح هم باعث میشه آدم انرژی مثبت زیادی برای کل روزش بگیره و تک تک سلولاش به وجد بیاد پس هیچ‌جوره نمیتونست از این کار بیخیال بشه : ته ته ، تو هرچقدم خودتو گنده دماغ و بزرگ بگیری بازم همون یونگ خر این خونه‌ای‌.

تیونگ دیگه نفسش بند اومده بود : یو....یوو...بسه دیگه.....یوتاااا...

یوتا بالاخره متوقف شد. تیونگ با تموم وجودش یه نفس عمیق کشید، حس کرد نفس کم اورده هنوز ته مونده‌ای از خنده‌هاش باقی مونده بود. خواب به کلی از سرش پرید. حالا جایی که سرش قرار داشت انتهای تختش بود و این‌جابه جایی بزرگ حاصل بچه بازی های ناگهانی و غیرمنتظره یوتا بود. با دستاش سعی کرد روی تخت بشینه؛ وقتی به طور کامل به بالشتش تکیه داد ، یوتا سینی صبحونه رو روی پاهاش گذاشت.
تیونگ با دیدن غذاهای رنگی رنگی که با سلیقه توی ظرف چیده شده بودن زبونش بند اومد : اوه نایوتا این دیگه زیادیه.

𝐁𝐞𝐚𝐮𝐭𝐢𝐟𝐮𝐥 𝐌𝐢𝐬𝐭𝐚𝐤𝐞 Where stories live. Discover now