Part 8 ✨

244 54 59
                                    


سرشو بالا برد تا بتونه منبع صدایی که در فاصله بیست سانتی متری خودش قرار داشت رو با چشم رصد کنه : من .... راستش ... راستش من با لی تیونگ کار داشتم ... میتونم ببینمش؟

از روز اولی که با تیونگ همخونه شد تا همین لحظه ، هر روزی که داشتن به برگ ریزون ترین شکل ممکن می‌گذشت. روزی نبود که نرمال باشه؛ همیشه باید خودشو برای یه اتفاق غیر منتظره آماده می‌کرد و البته که این قاعده یکطرفه‌ای نبود پس به همین اندازه هم برای تیونگ نسبت به یوتا صدق می‌کرد.

یوتا با اخم غلیظش که احساس می‌کرد اون پسر کوتاه رو ترسونده باشه ادامه داد : چند روز پیش اطراف محل کارش دیدمت اما این سوال من نبود، پرسیدم کی هستی؟

" دوست پسر تیونگ. "

به مسخره ترین حالت ممکن فکش به زمین برخورد کرد و ابرهای مشکی رنگش به سمت هفت آسمون شلیک شد : کی؟ تیونگِ ما؟

پسر قد کوتاه آهی کشید و اصلاح کرد : دوست پسر سابق.

یوتا قدش بلند بود ، خیلی بلندتر از تن. عضله داشت دقیقا برخلاف تن که یه اسکلت با روکش پوست سفید رنگ بود. لعنتی رنگ پوستی که اون پسر توی‌ چهارچوب داشت خودش یه پوئن مثبت به حساب می‌اومد ؛ شاید همین جزئیات ریز بود که توجه تیونگ رو به خودش جلب کرده.

تن با حسرت زمزمه کرد : وقتی زیرشی خوب میتونه هندلت کنه؟

یوتا با لحن تعجبی که قصد پایان دادن بهش رو نداشت پرسید : کی؟ تیونگ؟ ... (....پوزخند معنا داری زد....) .. اگه یه درصدم گی باشم اون وسواسی با مغز معیوبشو انتخاب نمی‌کنم ... ( ثانیه ای فکر کرد و بعد شاکی شده ادامه داد ) ... درضمن، حتی اگه برحسب ظاهرم بخوایم حدس بزنیم اونی که تاپه منم نه ته.

تیونگ از توی آشپزخونه داد زد : من چی‌ام؟ دوباره داری با کی بحث می‌کنی یوتا؟

یوتا به در تکیه داد و خطاب به تیونگ جواب داد : یکی اینجاست که میگه تو خوب میتونی منو به فاک بدی.

تیونگ خندید، کنجکاو شد ببینه که کی همچین حرفی رو این موقع صبح زده و باهاش یوتارو آتیشی کرده پس همزمان که به طرف یوتا حرکت می‌کرد درجواب بهش می‌گفت : حتما دیده پتانسیلشو دارم که میگه .... ( پشت سر یوتا قرار گرفت و اونو با دست کنار زد تا مزاحم امروزشونو ببینه ) ... حالا اون کیه؟

طرز نگاه تیونگ شدت حیرت زدگیش رو نشون می‌داد.
یوتا با لحن نیش دار گفت : حتما دیده که میگه؟ جالب شد !!

تن خجالت زده سلام کرد.
تیونگ اخم سنگینی کرد و با صدایی که از ته چاه می‌اومد اخرین مکالمه‌ـشون رو یاداور شد : گفته بودم نمیخوام ببینمت.

تن با صدای گرفته زمزمه کرد : حق دارم‌ که بدونم .‌..

تیونگ نذاشت جملشو کامل کنه و بااکراه اشتباهش رو به زبون اوذد تن : اون یه اتفاق اشتباه بود.

𝐁𝐞𝐚𝐮𝐭𝐢𝐟𝐮𝐥 𝐌𝐢𝐬𝐭𝐚𝐤𝐞 Where stories live. Discover now