فریادی از سر اعتراض زدو گفت:" تهیونگا تو باید صبحانتو بخوری، چرا مثل بچه ها رفتار میکنی؟"
"آآآ، هیونگ، من از اینا دوست ندارم!" تهیونگ با لجبازی گفت.
"تهیونگ لطفا لجبازی نکنو اینو بخور!" جونگ کوک کلافه گفتو قاشق رو جلوی دهان تهیونگ نگه داشت.
سرشو کج کردو دست به سینه به تکیه گاه صندلی تکیه دادو با لحن بچه گونه ای گفت:
"من از اون صبحونه هایی که ایهارا شی درست میکنه میخوام."
قاشقو تو ظرف گذاشتو کلافه روی صندلی کنار تهیونگ نشستو سعی کرد آرامشش رو حفظ کنه:
"تهیونگا من نمیتونم از اونا بپزم لطفا لجبازی نکن."
با تموم شدن جمله ی جونگ کوک در ورودی با تق کوچیکی باز شدو ایهارا با دست پر وارد شد.
"صبح بخیر پسرا!" با خنده گفتو به سمت آشپزخونه حرکت کرد. تهیونگ از روی صندلی بلند شدو با لبخند مسطتیلی عمیقی به سمت صدای دختر حرکت کرد اما این حرکت سراغاز اتفاقی دردناک برای جونگ کوک شد چرا که با اولین قدمی که گذاشت پاش به گوشه صندلی گیر کردو با شتاب روی جونگ کوک افتادو هر دو با هم روی زمین افتادن.
صورتش از شدت دردی که تو کمرش میپیچید جمع شده بودو چشم هاشو بسته بود.
"متاسفم جونگ کوک!"
نگاهشو به تهیونگ که حالا روی بدنش قرار داشت داد. لب هاشو از هم فاصله داد تا حرفی بزنه اما درد اجازه خارج شدن هیچ کلمه ای رو بهش نداد.چشمهاشو دوباره بستو سعی کرد با زدن لبخند تهیونگو از نگرانی در بیاره اما این کارش کاملا بی فایده بود؛ درد حتی موقعیت رو هم از یادش برده بود.
سعی کرد حرف بزنه اما باز هم جز ناله ای خفیف از دهانش خارج نشد پس به بردن دست هاش توی موهای تهیونگو نوازششون اکتفا کرد.
"شما پسرا حالتون خوبه؟" ایهارا گفتو سعی کرد خندشو کنترل کنه.
"من که خوبم اما ظاهرا جونگ کوک و صندلی بدجوری به مشکل خوردن." تهیونگ اینو گفتو از روی جونگ کوک که از درد به خودش میپیچید بلند شد.
"اوه پایه صندلی بد جوری رفته تو پهلوت!" ایهارا خطاب به جونگ کوک گفتو صورتشو از دردی که از وضعیت جونگ کوک بهش منتقل شده بود ، جمع کرد.
چشمهاشو باز کردو به وضعیتی که توش بود نگاه کرد. در تلاش برای بلند شدن بود که دست گرمی زیر لباسش خزیدو روی پهلوش نوازش وار حرکت کرد.
"من ... من....واقعا متاسفم!" تهیونگ با لحن غمگینی گفتو بوسه کوتاهی رو روی پهلوی جونگ کوک کاشتو بلافاصله محتاطانه و با سریع ترین سرعتی که تو این وضعیت ازش بر میومد به سمت اتاقش حرکت کرد و البته چندباری هم توی راه نزدیک بود زمین بخوره.
بعد از رفتن تهیونگ به کمک ایهارا بلند شدو روی صندلی نشست تا درد کمرش اروم بشه اما همچنان بخاطر بوسه تهیونگ که روی پهلوش نشسته بود بدنش توی اتیش میسوختو همین باعث شد که درد کمرشو فراموش کنه.
دستشو روی جای بوسه تهیونگ حرکت دادو لب زد:"این چی بود؟"
همزمان با اتمام جملش صدای خورد شدن چیزی از اتاق تهیونگ به گوشش خوردو همین کافی بود که دردشو نادیده بگیره و به سمت اتاق تهیونگ بدوه.
در اتاق رو با شتاب باز کردو به تهیونگ که میون تیکه های شکسته گلدون نشسته بود چشم دوخت.
"نمیتونم......نمیخوام.......نباید آسیب ببینید" تهیونگ زیر لب گفتو تیکه ای از گلدون شکسته رو توی دستش گرفت.
"نمیخوام به کسی صدمه بزنم." با فریاد بلندی گفت و تیکه ای از گلدون رو روی شاهرگ مچ دست چپش قرار دادو همزمان با اتمام جملش تکه تیز رو روی شاهرگش فشرد که دستی قدرتمند مچ دست لرزونش رو اسیر کرد و اون صدای گرم آرامش بخش عصبی غرید:
"اگه انقدر تشنه ی خونی پس بزار من راحتت کنم."
و همزمان با تکون خوردن دستش به سمتی نامعلوم بوی خون بینی تهیونگ رو نوازش کرد.
مضطرب دست هاشو روی دستهای جونگ کوک میکشیدو فریاد میزد:
"چیکار کردی دیوونه؟"
برخورد دستش به کف دست خیس جونگ کوک همزمان شد با دعوت شدن به آغوشی که اشکهاشو پاک و درد توی قلبشو تسکین می داد.
"چیزی نیست،اون فقط یه اتفاق بود ، تقصیر تو نبود که صندلی افتاد." جونگ کوک گفتو دست سالمشو نوازش وار توی موهای تهیونگ حرکت داد.
اروم گرفتن تهیونگ و بسته شدن ضخم نچندان سطحی جونگ کوک سکوتی مرگبار رو توی خونه حاکم کرده بود سکوتی که نفس های تند تهیونگ شکستش میداد.
"پیش خودت چه فکری کردی که این کارو کردی؟" تهیونگ گفتو منتظر پاسخ موند.
"تو پیش خودت چی فکر کردی که خواستی جونتو که فقط مطعلق به خودت نیست بگیری؟" جونگ کوک عصبی گفتو با چشم های وحشیش جسم تهیونگ رو آنالیز کرد.
"فکر نکن چون پزشکی هستی که قراره بیناییمو برگردونه مجبورم بهت جواب پس بدم." تهیونگ با طعنه گفتو پوزخند صداداری زد.
"من ازت جواب نمیخوام ، با اون کارت ممکن بود بمیری میفهمی؟"
با فریاد گفتو با تصور اتفاقی که ممکن بود بیفته پلک هاشو روی هم فشرد.
"نمیفهمم مرگ و زندگی من به تو چه ربطی داره؟"
اتمام این جمله منجر به ترکیدن احساسات ناشناخته و انباشته شده ی جونگ کوک طی این مدت شد و به اطاعت از احساساتش فریاد زد:
"بسته دیگه تمومش کن ، فکر کردی راحته که تو خونه ی یه آیدول زندگی کنی ، وقتی بهش نگاه میکنی قلبت برای آزاد شدن از سینت سخت بزنه ، فکر کردی سادس وقتی نمیدونی چرا وقتی به اون آیدول نگاه میکنی وقتی بهت دست میزنه وقتی صدای نفس هاشو مینشوی ندونی این حس کوفتیه ای که درگیرشی چیه؟"
مکث کوتاهی کردو با صدای بلند تری ادامه داد:
"فکر میکنی فقط خودتی که زندگی سختی داری ، تو فقط دو روز ندیدی، ولی من 13 ساله که مردم 13 ساله که نفس کشیدنم فقط بخاطر هدفمه و حالا قلبم یه دلیل بی منطق دیگه برای تپیدن پیدا کرده و من به هیچ وجه قصد از دست دادنشو ندارم میفهمی؟و اگه قرار به خودکشی باشه من سیزده سال پیش باید انجامش میدادم." جمله اخرش رو با فریاد یه پایان رسوندو با کوبیدن در اتاقش از میزان عصبانیتش خبر داد.
"حرفاشو شنیدی؟ حالا جواب سوال دیشبتو گرفتی؟" ایهارا گفتو با نگاه معنا داری بهش چشم دوخت.
YOU ARE READING
𝐘𝐨𝐮𝐫 𝐄𝐲𝐞𝐬
Fanfiction°•کامل شده•° خلاصه: کیم تهیونگ ایدول معروف کره جنوبی که طی یه اتش سوزی مشکوک بیناییشو از دست میده... چی میشه اگه یه پزشک تازه کارو کم سن و سال مسئولیت درمانشو به عهده بگیره و دست بر غضا از دلیل اون اتش سوزی مشکوک سر در بیاره ... ایا دکتر جئون جونگ...