part 20

2.8K 404 9
                                    

همیشه توی زندگی یه اتفاقاتی هستند که نتنها به خوبی خوردت میکنند بلکه تو مجبوری بی چون و چرا اونا رو بپذیری.
اتفاق هایی که قدرت تغییرشون از دست های تو خارجه و چشم هات توان دیدنشو نداره.
حالا دیگه تهیونگ معنای همه ی این جمله ها و کلمه ها رو میفهمید و سرسختانه سعی در پذیرفتنش داشت.
اما مگه میشد؟!
نفس عمیقی کشید نگاهشو از منظره سبز رنگ درخت های باغ گرفت و به پسر بچه ای که فین فین کنان روی تخت خوابیده بود خیره شد ، پسری که مهم ترین ادم زندگیش بهش سپرده بود.
"ته..کوک!" این روز ها همه ی دلخوشی زندگیش تو زمزمه کردن اسم پسر کوچیک خلاصه میشد ، اسمی که مخلوطی از اسم های خودشون بود ، لبخند تلخی زدو نگاهشو به ساعت داد. عقربه های ساعت ۸:۲۵ دقیقه صبح رو نشون میداد ، قدم های ارومش رو به سمت تخت برداشت و کنار صورت تهکوک روی زمین زانو زد و درحالی که موهای خرمایی رنگ و ابریشمی پسر رو نوازش میکرد ، زمزمه وار گفت: "تهکوکا؟ بیدارشو ، وقتشه که بیدار بشی!"
پسر تکون کوچیکی خوردو با صدایی خوابالو و کلفتی گفت: "بابایی بزار یکم دیگه بخوابم!"
تهیونگ لبخندی به تلخی شربت سرما خوردگی تحویل چشم های بسته پسر کوچیک داد و بعد از گفتن "باشه" ای زیر لب به سمت کمد لباس هاش رفت.
...
"اقای کیم ، با گذشت زمان تو حرف های من هیچ تغییری ایجاد نمیشه ، هیچ تغییر قابل توجهی تو وضعیت بیمار شما بوجود نیومده. الان سه ماهه که تو کما به سر میبره و هیچ علائمی از هوشیاری در ایشون نیست. متاسفم که اینو میگم اما توانایی نگه داری ایشون دیگه از توان ما خارجه!"
پزشک با بی رحمی این کلمات رو به زبون اوردو چشم هاش رو از تیله های لرزون و چشم های گریون تهیونگ گرفت. چطور میتونست اینطور حرف بزنه؟ چطور میتونست اینقدر بی رحمانه حقیقت رو به زبون بیاره و خودخواهانه انتظار مرگ جونگ کوک رو داشته باشه؟ مگه اون مرد یه پزشک نبود؟ مگه وظیفه نداشت اون فرشته زیبای روی تخت رو به بهترین شکل درمان کنه؟ مگه نباید کاری میکرد که اون چشم های مجذوب کننده دوباره باز بشن؟

دست هاش رو روی مژه های نم دارش کشید و اون اشک های مزاحم رو کنار زد!
" لطفا فقط یک روز دیگه! " غمی که تو صدای تهیونگ نهفته بود تو تک تک این کلمات به رخ کشیده میشد و پزشک مسن پشت میز رو به قبول کردن درخواست پسر وا میداشت.
از روی صندلی بلند شد و به سمت در خروجی حرکت کرد دستش رو روی دستگیره در گذاشت و دستگیره رو به سمت پایین فشرد. اما با یاداوری چیزی به سمت پزشک برگشتو گفت: " میتونم ببینمش؟"
پزشک با نگاه کردن به چشم های مملو از اشک تهیونگ سرش رو به نشونه مثبت تکون دادو نگاهشو از تهیونگ گرفت.
بعد پوشیدن لباس های مخصوص ، تهکوک رو در اغوش گرفتو وارد اتاق شد.
صدای صوت دستگاه ها قلبشو سوراخ میکرد و قامت خسته و بی جون خرگوش مهربونش روی تخت بیمارستان روزی صد بار کمرشو خم میکرد.
گریه های بی صدای تهکوک نفسش رو میبرید و بغض سنگین شده توی گلوش نفس کشیدن رو سخت کرده بود ، مدت کم برای تهیونگ ده ها سال گذشته بود و ایدل جوان حالا بعد از گریه های متعدد دیگه نه صدایی برای خوندن داشت و نه احساسی برای نوشتن ، تهیونگ تو این مدت کم به اندازه ده ها سال پیر شده بود. با قرار گرفتن دستش میون دست های کوچکی اشک هاش رو با دست ازادش پاک کردو نگاهشو به پسر داد.
"بابا ته ، میدونم میخوای با بابایی کوک تنهایی حرف بزنی ، نمیدونم چرا بابا کوک بیدار نمیشه من دلم براش تنگ شده ، مگه چقدر خسته شده که این همه میخوابه؟" پسر کوچیک بی توجه به فشرده شدن قلب کسی که تازگی پدر صداش میزد اشک هاش رو با دست های کوچولوش پاک کرد و از اتاق خارج شد.
تهیونگ بعد از رفتن تهکوک چنگی به لباسش زدو سعی کرد درد سرسام اور قلبش رو اروم و نفس های سنگینش رو منظم کنه ، نگاه تار شدش رو به چشم های بسته پزشک جوان دادو قدمی جلو تر رفت ، نفس عمیقی کشیدو با صدایی که از شدت بغض ضعیف و نازک شده بود همزمان با هر کلمه قدمی به سمت جونگ کوک بر میداشت:
"حالت چطوره؟ امروز پرستارا باهات چطور رفتار کردن؟ جات اینجا راحته؟ حوصلت که سر نمیره؟ ما دلمون برات تنگ شده! تهکوک بیشتر از من دلتنگته و بهونتو میگیره ، دیروز مربیش میگفت تو مهد کودک بعد از دیدن دستمالی که تو به هانا داده بودی کلی گریه کرده و بهونه گرفته ، ایهارا شی هم هفته پیش برگشت به کشورش ، میگفت اینجا احساس خفگی میکنه." با رسید به تخت روی صندلی کنارش نشست و دست های یخ زده پزشک جوان رو میون دست های خودش گرفت و ادامه داد:
"هوسوک و جی وون کارخونه رو از اول راه اندازی کردن و قهوه های خوش طعم و سالمی تولید میکنن و هر از گاهی سری به تهکوک میزنن ، یونگی و جیمین هم به زندگی عادیشون ادامه میدن هر روز برای دیدنت میان ، اها فراموش کردم بگم که دست جیمین هم بهتر شده و دیگه میتونه توی رقص ازش استفاده کنه!" سکوت کوتاهی کردو با شدت گرفتن گریه اش بحث جدیدی رو شروع کرد:
"مومین هیونگ همه چیزو برام تعریف کرده ، بهم گفت که تهکوک پسر خودت نیست و روز اولی که رفتی اونجا به مادرش برای به دنیا اومدش کمک کردی و مادرش اونو به تو سپرده و بعدش مرده ، همچنین بهم گفت اون چند هفته کجا بودی و قبلش به اداره پلیس خبر داده بودی ، بهم گفت که رفتنت اونجا علاوه بر نجات جون من و برگردوندن چشمام دلیل دیگه ای هم داشت ، گفت که میخواستی این اسیب دیدن ها برای همیشه تموم بشه برای همین با پلیس همکاری کردی و اینکه اونشب همه چی زیر نظر بوده."
دندون هاش رو به هم فشرد و با درد ناله کرد:
"اگه همه چی از قبل مشخص بوده ، اگه همه چی طبق نقشه بوده ، اگه همه ی اتفاقات زیر نظر بوده ، پس.. پس چرا تو الان جای من اینجا خوابیدی؟ پس چرا تو به جای من چشم هات رو بستی و به سختی نفس میکشی؟ مگه نمیخواستی زندگیمو نجات بدی؟ زندگی من بدون تو هیچه ، من بدون تو حتی نفس کشیدن برام سخته ، چرا بدون اینکه به من بگی سرخود کاری کردی؟؟"
نفسش رو با اه دردالودی بیرون فرستاد و دوباره صبحت کردن رو اغاز کرد:
"جونگ کوکا من حاضرم برای همیشه تو تاریکی و بدون داشتن چشم هام زندگی کنم اما تو و عطر و صدات رو کنارم داشته باشم!"
با ترکیدن بغض سنگینش تنها صدایی که فضای ساکت اتاق رو نا اروم میکرد ، صدا هق هق های مردونه و شکسته تهیونگ بود ، اب دهانشو قورت دادو درحالی که به سختی میتونست حرف بزنه و یا نفس بکشه با صدایی شکسته خطاب به جونگ کوک گفت: "دکترا میگن نمیتونن بیشتر از این اینجا نگهت دارن ، فکر میکنن تو دیگه قرار نست برگردی ، اما من ازشون خواستم که یک روز دیگه اینجا بمونی تا چشم هاتو باز کنی ، من مطمئنم که بر میگردی ، مطمئنم یه روز کنار هم با تهکوک خوشحال خواهیم بود ، پس ، پس لطفا هر چه زود تر چشم هات رو باز کن ، چشم های تو تنها دارایی زندگی منه ، لطفا زندگیمو ازم نگیر!"
اما انگار برای این درخواست کاملا دیر شده بود.

Can you continue it?!

𝐘𝐨𝐮𝐫 𝐄𝐲𝐞𝐬Where stories live. Discover now