Part 6

3.2K 534 24
                                    

"چیکار کردی مین؟" مرد پشت میز گفتو منتظر جواب موند.
"موفق شدم قربان!" با افتخار گفتو لبخندی ملیحی زد.
مرد خنده کوتاهی کردو گفت:"افرین! فقط مراقب باش تا اخرش پیش بره وگرنه دوباره بر میگرده به حالت اولش."
با شنیدن جمله ی مرد لبخندش عمیق تر شدو لب زد:
"فکر کنم اشتباه متوجه شدین قربان، کارمو کامل تموم کردم دیگه راه برگشتی نداره."
"تو معرکه ای مین!" مرد گفتو به خنده هاش اجازه داد تا فضای اتاق تاریکش رو پر کنه.

...

"اون چش شده؟" آیهارا پرسید و منتظر به جونگ کوکی که به اُپن اشپزخونه تکیه زده بودو مشغول بازی با موهاش بود خیره شد.
"هر چی فکر میکنم به جایی نمیرسم." جونگ کوک گفتو شونه هاشو بالا انداخت.
"خیلی خب بیا ناهارشو ببر بده بخوره."
جونگ کوک سرشو به چپ راست تکون دادو بعد از برداشتن سینی غذا درحالی که به سمت اتاق تهیونگ میرفت خطاب به آیهارا گفت:
"ولی بعید میدونم از دست من غذا بخوره."
با رسیدن به در اتاق تقه ی کوتاهی به در زدو وارد شد.
"تهیونگا! غذاتو اوردم." جونگ کوک گفت.
"برو بیرون." تهیونگ گفتو روی تخت دراز کشیدو ساعدش رو روی چشمهاش قرار داد.
با بیرون اومدن این جمله از دهن تهیونگ شروع به جویدن لب پایینش کردو جسم شکه شده و چشم های غمگینش رو به سمت در خروجی اتاق برگردوند که با به یاد اوردن چیزی متوقف شد. نگاهشو به سمت پیانو سفید گوشه اتاق داد. سینی غذا رو روی میز کار تهیونگ قرار دادو به سمت پیانو رفتو روی صندلیش نشست. چشمهاشو روی کلاویه ها گردوند و نفس عمیقی کشید.
(خانم وجدان:"چقدر گذشته؟")
لبخند تلخی زدو درحالی که دستشو روی کلاویه ها میکشید تو ذهنش زمزمه کرد:"13 سال."
تهیونگ که حضورشو حس میکرد لب زد:"داری چیکار میکنی مگه نگفتم برو بیرون؟"
پایان جمله تهیونگ تبدیل به اغاز اهنگی شد که جونگ کوک هشت ساله ساخته بود.

"
Amazin & Grace ، How sweet the sound
چه اوای شیرینی!
The saved a wretch like me!
که بیچاره ای مثل من رو نجات داد!
I once was lost but now am found
من یک بار گم شده بودم اما الان پیدا شدم
Was blind but now I see !
کور بودم اما الان میبینم!
That was Grace that taught my heart to fear
اون دعا بود که ترس رو به قلبم یاد داد
Grace ، my fears relieved.
دعایی که من رو از ترس هام رها کرد.
Who precious did that Grace appear?
چگونه اون دعای ارزش مند ظاهر شد؟
The hour I first fell in love!
همون وقتی که برای اولین بار عاشق شدم!

"
با پایان اهنگ چشم های خیس از اشکشو باز کردو دست های لرزونشو عقب کشید. تو همه ی این سال ها برای فراموش کردن درد هاش خودشو از نواختن موسیقی محروم کرده بود. اما حالا فقط بخاطر یه غریبه قانون سنگین خودشو شکسته بودو دوباره به یاد می اورد همه 15 سال گذشته رو.

فلش بک

پله هارو با لبخندی عمیق دو تا یکی طی کردو به طبقه پایین پا گذاشت. با نهایت سرعت خودش رو به مادرش رسوندو روی شکمش نشست.
نگاهی به چهره ی غمگین و چشمهای بسته مادرش انداخت.
لب های کوچیکشو نزدیک گوش مادرش بردو لب زد:
"میدونم نباید وسط فیلم برداری بیام کنارت اما برای لحظه ای فکر کردم که واقعا آپا انداختت پایین."
سرشو بالا گرفتو منتظر به مادرش چشم دوخت تا مثل همیشه با لبخند مهربونش اونو دعوت به سکوت و یکجا نشستن کنه.
لبخند روی صورتش با ادامه یافتن سکوت مادرش محو شدو همین باعث شد تا حواسش به اتفاق هایی که اطرافش می افتاد جمع بشه.
"مادر چرا همه دارن گریه میکنن؟ مگه من نیومدم تو تلوزیون پس چرا اون اقا بد اخلاقه نمیگه کات تا تو بیدار بشی؟ چرا از اون دوربینای بزرگ اینجا نزاشتن؟" با لحنی متعجب از مادرش سوال کرد.
"جونگ کوکا مادر نمیتونه بیدار بشه اخه هنوز فیلم تموم نشده." برادرش گفتو پسربچه ی هشت ساله رو از روی مادرش کنار کشید.
"چرا داری گریه میکنی داداش؟" جونگ کوک با بغض پرسید.
"هیچی نیست فقط این فیلم خیلی غمگین ، بیا جونگ کوک بیا بریم تا مادر اذیت نشه."
دست در دست برادر بزرگش به امید باز شدن چشمهای مادرش از اون صحنه دور شد اما لحظه ای چشم از جسم سردو بی رنگ مادرش میون دریایی از خون برنداشت.

𝐘𝐨𝐮𝐫 𝐄𝐲𝐞𝐬Where stories live. Discover now