با به زانو در اومدن تهیونگ ، دست های جونگ کوک هم از روی شیشه سر خوردن و پایین افتادن ، با دیدن زمین خوردن الهه ی زیباییش ، قلبش به جنون رسید و ذهنش میدون رو برای احساسات سرشار قلبش خالی کرد. بدون فکر کردن به هیچ چیز دست هاش به سمت دستگیره در سر خوردن و بدن دلتنگش برای خروج از ماشین اماده شد.
صدای تلق و تلوق خارج شدن اسلحه و اماده شدنش برای شلیک تنها چیزی بود که اون لحظه میتونست پزشک رو از حرکت باز داره.
نگاهش رو به روکش چرمی صندلی داد و خطاب به مرد صاحب اسلحه با صدایی خسته و گرفته گفت: "مردن الان برام بهترین انتخابه ، منو از چی میترسونی؟"
مرد لبخندی زد که از دید جونگ کوک پنهان موند نگاه معنا دارش رو به پشت سر پسر دادو گفت:
"فکر کردی اونقدر احمقم که به سمت تو ، معشوقه ارباب جوان اسلحه بگیرم؟"
نگاه سرد و خنثی ی پسر ناگهان رنگ ترس گرفت ، دست هاش رو محتاطانه همزمان با چرخیدن سرش به سمت مرد پس کشید و وحشت زده به اسلحه ای که تهیونگ هدفش بود خیره شد.
بزاق دهانش رو قورت داد ، با کوچک ترین حرکت اشتباهی که میکرد تهیونگ رو اینبار برای همیشه از دست میداد. چشم های قرمزش حالا جز گریه های مکرر دلیل دیگه ای داشت دندون های مرواریدیش رو با حرص به هم سایید و از بین قفل دندون هاش غرید: "خوب گوش بده عوضی ، برای من نه تو و نه اون رئیس کثافتت ذره ای اهمیت ندارین ، اگه بخاطر محافظت از پسری که با حماقت تمام اسلحه ات رو به سمتش نشونه گرفتی نبود الان همتون گوشه زندون پوسیده بودین ، پس حواستو جمع کن که اگه کوچک ترین انگشتت به هر بهونه ای ،یا حتی اگه نگاه کثیفت به هر دلیل فاکی بهش بخوره قسم میخورم علاوه بر تباه کردن زندگیت همتونو با هم میفرستم هولوفدونی ، فهمیدی؟"
مرد اصلحه اش رو سر جاش برگردوند ، به سمت جلو برگشت و کمی بعد ماشین با استارت های مکرر روشن شد.
جونگ کوک برای اخرین بار نگاه درمونده اش رو به تهیونگ که حالا تو اغوش جیمین و زیر نگاه های یونگی و گریه های ایهارا اشک میریخت و هق هق میکرد ، داد و تا زمانی که ماشین هنوز به اولین خیابون سر راهشون نپیچیده بود چشم از بدن بی جون بیمار دلرباش برنداشت.●●●
"نونا؟ چرا هوسوکی اوپا نمیاد پس؟"
پسر با صدای شیرینش پرسیدو به نونای مهربونش خیره شد.
جی وون لبخندی زدو در جواب پسر شیرین و دوست داشتنی مقابلش گفت: "تهکوک شی من خبر ندارم که هوسوکی اوپا کی برمیگرده ، اگه کاری داری به من بگو شاید تونستم انجامش بدم!"پسر کمی فکر کردو با تردید گفت: "فکر کنم بابا کوکم رفته پیش همون کسی که همیشه برام داستانشو تعریف میکنه همون که تو اتاقش یه عالمه از عکساش داره ، اخه هرسال تولد بابا کوک هوسوکی اوپا براش از اون عکسا میخره با یه عالمه گل..."
کمی مکث کردو بعد با بغض نالید: "بابایی هروقت از اون میگه گریه میکنه و الانم حتما داره کلی گریه میکنه ، تو میتونی بری دنبالش نونا؟"
با تموم شدن حرف های تهکوک نگاه جی وون لحظه ای رنگ ترس گرفت اگه پدرش از این موضوع با خبر میشد دیگه جای جونگ کوک امن نبود.
باید با جونگ کوک راجب این موضوع حرف میزد تا اون پسر کله شق با بی توجهی ها سر به هوا بودنش سر خودش رو به باد نده.
دختر روی زمین زانو زدو بعد از گرفتن شونه های کوچیک و ظریف پسر لب زد: "خوب گوش تهکوکا ، دیگه به غیر از من و هوسوکی اوپا درباره این که بابا کوک امروز کجا رفته بود با هیچ کس حرف نزن وگرنه بابا کوک و میبرن یه جای دور و تو دیگه نمیتونی ببینیش ، باشه؟ "
پسر اب دهانشو قورت دادو باشه ای زیر لب گفت و به چشم های نونا خیره شد.
با باز شدن در و ورود جونگ کوک با چشم هایی پف کرده و رنگِ پریده که البته حالا دیگه چیز عادی شده بود ، جی وون به سرعت به سمت پسر دوید.
" کجا بودی؟" با لحن عصبی پرسیدو به چشم های کوک که بی هیچ احساسی به زمین دوخته شده بودند خیره شد.
" بیرون..." جونگ کوک گفتو خواست حرکت کنه که همزمان با تغییر جهت صورتش سوزش شدیدی رو روی سمت راست صورتش احساس کرد و بعد از اون صدای عصبی و نگران جی وون فضای اتاق رو پر کرد:
"بیرون؟ هیچ فکر کردی داری چه غلطی میکنی؟ اگه جون خودت برات مهم نیست حداقل به این بچه فکر کن به اون پسر فکر کن که اگه بفهمه نیست و نابود شدی چه بلایی سرش میاد ، به برادر احمق من فکر کن که تو این پنج سال هواتو داشت مراقبت بود ، به من فکر کن که اگه تو نباشی جواب مومین هیونگت رو چی باید بدم! من نمیخوام بلایی به سرت بیاد ، لطفا کاری نکن مجبور بشم تو این عمارت لعنتی زندانیت کنم. میفهمی؟"
چهره جونگ کوک بدون اینکه تغییری کنه به سمت جی وون برگشت و با صدای سردی لب زد: "بله میفهمم."
دختر با شنیدن جواب پزشک جوان عصبی از اتاق خارج شد و درست بعد از خروج جی وون از اتاق جئون جانگ کوک بیست و شش ساله روی زانو هاش افتادو به اشک هاش اجازه باریدن داد. نگاه خیس از اشکش رو به پسر کوچیک رو به روش که اون هم بی صدا گریه میکرد دادو اغوششو براش باز کرد.
پسر پنچ ساله خودش رو به اغوش پدرش سپرد و با ذره ذره وجودش باهاش همدردی کرد. حال بد و گریه های جونگ کوک رو اون پسرم اثر گذاشته بود و این تجربه ی خوبی برای اینده پسر کوچیک نبود.
کوک دست های سردش رو بین موهای تهکوک بردو لب زد: "نباید به نونا چیزی میگفتی."
حلقه دست های پسر کوچیک دور گردن جونگ کوک محکم تر شدو فشار صورتش که به سینه مرد وارد میکرد بیشتر ، کاملا مشخص بود از اتفاقی که چند لحظه پیش افتاده احساس گناه داشت و بدون هیچ شکی خودش رو سرزنش میکرد.
با باز شدن در و ورود هوسوک ، جونگ کوک بی معطلی اشک های مزاحمش رو پاک کردو خطاب به هوسوک درحالی که تهکوک توی اغوشش بود و از جاش بلند میشد گفت: "خسته نباشی هوسوکی اوپا!"هوسوک با شنیدن کلمه اوپا از دهان جونگ کوک خواست لب به اعتراض باز کنه که با شنیدن صدای گرفته کوک و دیدن لباس های شلخته اش لب زد: "دوباره؟"
کوک لبخند تلخی زدو سوال هوسوک رو بی پاسخ گذاشت
"اگه اینطوری پیش بری داغون میشی پسر." هوسوک با نگرانی گفت و نگاه محبت امیزش رو به جونگ کوک داد.
جونگ کوک لبخند تلخ و دردناکی زدو گفت: "نه هیونگ ، نه ، من حتی نمیتونم ذره ای از حالی که اون داره پیشی بگیرم."
بغض سنگینی دوباره با به یاد اوردن وضعیتی که تهیونگ توش بود به گلوش چنگ انداخت و اشک هاش بی اراده راه صورت رنگ پریدش رو پیش گرفتن.
هوسوک هیچی از حال بد کوک نمیفهمید با این حال سعی در اروم کردنش داشت ، درست مثل حالا که پسر رو به اغوش گرمش دعوت کرده بود ، غافل از این که بدونه برای پزشک جوانی که ذره ذره نیست و نابود میشد ، هیچ گرمایی گرمای وجود تهیونگ نمیشد و هیچ چیزی تو این دنیای بی رحم نمیتونست جای اون پسر زیبا رو توی حفره عمیق قلبش پر کنه. جونگ کوک هر روز و هر شب به اغوش کشیده میشد اما سالها بود که منتظر اغوش گرم پسر خنده رو بود اون تنها نبود اما احساسی فراتر از تنهایی رو در گوشه به گوشه ی وجودش احساس میکرد.●●●
در اتاق رو به ارومی بست و به سمت جایی که ایهارا و یونگی بودن حرکت کرد ، روی مبل سه نفره کنار یونگی نشست و بعد از کشیدن نفسی عمیق اما دردناک با صدایی لرزون حاصل از بغض شدیدی که داشت لب زد:
"دیگه نمیدونم باید چیکار کنم ، حال و روزش اصلا خوب نیست و تغییری نکرده ، تو کل این ۵ سالِ نفرین شده هر روز حالش جای بهتر شدن بدتر میشه ، دیگه نه میخنده و نه اجازه میده که سعی کنیم بخندونیمش ، اصلا زندگی نمیکنه."
یونگی دستشو نوازش وار روی رون پای پسر کوچیک حرکت دادو ترجیح داد که سکوت کنه. ایهارا دست هاش رو به قصد پاک کردن قطره های اشک روی صورتش بالا برد. اما با گذر ناگهانی فکری از سرش لب زد: "مهمونی!"
نگاه جیمین و یونگی حالا به سمت دختر برگشته بود و مشتاقاته خواستار شنیدن ادامه صحبت ایهارا بود.
دختر اشک هاش رو پاک کردو لب زد: "اقای جانگ به مناسبت تولد پسرش یه مهمونی گرفته که امسال استثناً ایدل ها هم دعوت شدن ، پس ما هم میتونیم تهیونگ رو ببریم به مهمونی ، تا شاید حالش یکم با دیدن دوست های قدیمیش بهتر بشه ، مطمئنم که جواب میده!"
YOU ARE READING
𝐘𝐨𝐮𝐫 𝐄𝐲𝐞𝐬
Fanfiction°•کامل شده•° خلاصه: کیم تهیونگ ایدول معروف کره جنوبی که طی یه اتش سوزی مشکوک بیناییشو از دست میده... چی میشه اگه یه پزشک تازه کارو کم سن و سال مسئولیت درمانشو به عهده بگیره و دست بر غضا از دلیل اون اتش سوزی مشکوک سر در بیاره ... ایا دکتر جئون جونگ...