" لبخند بزن جانگ ، دلیلی برای نگرانی نداری ، امشب تمومش میکنیم ، زندگی همه ی این ادمایی رو که ادای ارتیست ها رو در میارن." مرد گفتو جرعه ای از شراب سرخ رنگ توی لیوان نوشید و چشم هاش رو به مردی که جانگ صداش میزد داد.
جانگ لبخند دندون نمایی زد و با چند حرکت دست و لب خونی به مرد ترسناک رو به روش فهموند که همه چیز امادست و قراره امشب همه چیز تموم بشه.●●●
دل شکسته اش رو به دریا زد ، چشم های خستش رو بست ، ذهن اشفته اش رو اروم کردو نفس های سنگینش رو حبس ، وقتش بود ، دیگه خودش هم توان این دلتنگی رو نداشت ، وقتش رسیده بود باید میگفت ، همه چیز رو باید میگفت. لب های صورتی رنگش رو با زبانش تر کردو چشم های خیس از اشکش رو باز کرد بین لب هاش فاصله انداخت و نفس کم حجمی گرفت ، برای گفتن کلمه هایی که همه ی این سال ها با امید بخشیده شدن توی ذهنش کنار هم چیده بود اماده شده بود: "من.."
اما افسوس که این ناگفته ها نا شنیده باقی میموند.
جمله هایی که با همه ی وجودش تک به تک کلمه هاش رو چیدمان کرده بود با صدای دلنشین پسر کوچیکش که اسمش رو صدا میزد قطع شد:
" بابایی ، بابایی ، یه تیکه کیک افتاده رو کتم! " پسر با عجله به سمت جونگ کوک میدوید و همواره این کلمات رو تکرار میکرد.
با نزدیک شدن تهکوک ، بلافاصله دست تهیونگ رو کنار زد ، اشک هاش رو پاک کرد و جلوی پای پسر با نمک و شیطونش روی زانو هاش نشست و بعد از به دست گرفتن شونه های پسر با بغضی که تو صداش بود لب زد: "تو که گفتی مراقب خودت هستی!؟"
پسر دستپاچه موهاشو بهم ریخت و خطاب به پدر مهربونش گفت: " تقصیر من نبود ، هیونا دستای کیکیشو مالید به لباس من! "
جونگ کوک دستمال سفید رنگی از توی جیبش بیرون اوردو درحالی که اونو به سمت پسر کوچیک میگرفت خنده ای کردو گفت: " اول خودت روی لباست رو تمیز کن و بعد برو این دستمال رو بده به هیونا تا دستاش رو تمیز کنه ، باشه؟"
پسر کوچیک لبخندی زدو بوسه ای روی لب های پزشک کاشت و با خوشحالی لب زد: "خیلی دوست دارم بابایی!"
مکالمه بین این پدرو پسر بی شک برای هر ادم دیگه ای به جز تهیونگ شیرین و زیبا بود.
اما این زیبایی برای تهیونگ معنای دیگه ای داشت ، این زیبایی برای تهیونگ حکم پس زده شدن داشت حکم بازیچه شدن ، حکم دور انداخته شدن ، حکم ترک شدن و ترد شدن . این مکالمه ی شیرین برای تهیونگ حکم مرگ رو داشت ، حکم ایستادن قلبش ، حکم شکسته شدن تمام استخوان های بدنش.
یعنی همسر خرگوش مهربونش چقدر زیبا بود؟
یعنی خرگوش مهربونش چقدر اون زن رو دوست داشت؟ این مکالمه ی دلنواز اتشی از نا امیدی و درد توی قلب سنگین شده ی تهیونگ برپا کرده بود. باید میرفت ، باید میرفت و اجازه میداد تا خرگوش مهربونش بتونه راحت به زندگی زیبایی که حالا داره برسه ، باید میرفت اما چرا پاهاش تکون نمیخوردن؟ چرا نفس هاش راهشون رو گم کرده بودن؟ چرا قلبش انقدر کند و بی حال میزد؟ چرا چشم هاش سویی نداشت؟ قدمی به عقب برداشت و با چشم هاش رفتن پسر کوچیکی که اون هم متقابلا به تهیونگ نگاه میکرد رو تماشا کرد. دیگه موندنش دلیلی نداشت.
"کجا؟ جواب سوالتو نمیگیری؟ " جونگ کوک پرسید به تیله های ابی رنگ تهیونگ خیره شد.
پسر بزرگ لبخند تلخی زدو در جواب گفت:
" پسر قشنگی داری ، درست ، درست مثل خودت!"
مکث کوتاهی کردو ادامه داد:
"حالا میفهمم ، دلیل قشنگ و محکمی برای رفتنت داشتی ، من چقدر احمق بودم که فکر میکردم هنوزم راهی هست ، متاسفم که مزاحمت شدم."
"تهیونگا؟ این ها حرف های خودته؟ " پایان جمله جونگ کوک همزمان شد با ترکیدن بغض تهیونگ و اشکی شدن چشم های زیباش.
همزمان با چکیدن قطره های اشک فریاد زد:
"مگه من چیکارت کرده بودم که اینطور مجازاتم میکنی؟ مگه تو عشق ورزیدن بهت چیزی کم گذاشتم که رفتی؟ به خاطر کی رفتی؟ به چه دلیلی؟ "
و اما جونگ کوک در جواب فریاد های از سر غم تهیونگ تنها لبخند شیرینی زدو گفت: "دلیل من ، زیبا ترین دلیل دنیا بود ، وقتی به چهره اش نگاه میکردم قلبم خود به خود تسلیم نگاه های گُنگش میشد ، دلیل رفتن من تنها چیزی بود که من تو تمام زندگیم براش ارزش قائلم!"
مکث کرد نگاه مهربونش با درد توی قلبش محلول زیبایی از عشق از دست رفته اش ساخته بودند.
جونگ کوک میخندید بی خبر از اتشی که قلب تهیونگ رو اسیر خودش کرده بودو لحظه به لحظه به قدرت شعله هاش افزوده میشد ، هرچند که قلب پزشک هم دست کمی نداشت و حالت چهره اش حاصل پنج سال بازیگری جلوی اطرافیانش بود. قدمی جلو اومد و فاصله بینشون رو به صفر رسوند ، اما انگار امشب قرار نبود هیچ حرفی سر جای خودش زده بشه چرا که لب های از هم باز شده اش با صدای مهیب شلیک اسلحه وحشت زده به هم چسبیدند نا خوداگاه جسمش رو سپر بدن تهیونگ کردو بعد از مطمئن شدن از اینکه خطری مرد پشت سرش رو تهدید نمیکنه بی معطلی به سمت در ورودی سالن دوید.
سراسیمه وارد سالن بزرگ مهمونی شدو با دیدن جسد غرق در خون یکی از مهمون ها سر جاش خشکش زد.
اینجا چه خبر بود؟ نگاه وحشت زدش به دنبال صاحب اسلحه اطراف سالن رو میگشت و بالاخره موفق به دیدن چهره مرد اسلحه به دست شد.
چی میدید؟ چشم های مبهوتش لحظه ای از چهره مرد برداشته نمیشد ، حتما داشت خواب میدید این اتفاق لعنتی هرگز نیوفتاده بود.
سکوت وحشتناکی بین مهمان های داخل سالن حکم فرما بودو همه ی نگاه ها به مرد روی سن بود.
مرد لبخندی زدو خطاب به پزشک جوان با کنایه گفت:
"اقای دکتر جئون جونگ کوک ، مگه تو پزشک نیستی پس چرا نجاتش نمیدی؟ نکنه حتی تو هم نمیتونی نجاتش بدی؟"
مرد مکث کوتاهی کردو با خشم فریاد زد:
"تویی که حتی نمیتونی کسی که جلوی چشم هات جون میده رو نجات بدی ، پس چطور به خودت جرعت دادی که تو کار های من دخالت کنی؟"
جونگ کوک مبهوت چشم هاش رو روی هم گذاشت و به امید اشتباه بودن چهره ای که میدید دوباره باز کرد اما انگار قرار نبود این کابوس طولانی به پایان برسه.
نگاهشو به سمتی داد که جی وون رو اونجا دیده بود با دیدن چهره وحشت زده دختر که بهش نگاه میکرد سرش رو به نشونه مثبت تکون دادو بعد با نگاهش به دنبال هوسوک و تهکوک گشت.
خوشبختانه یا متاسفانه توی سالن نبودن اما با دیدن جیمین و ایهارا که پشت مجسمه ی بزرگ مرمر مخفی شده بودن نفس عمیقی کشیدو در حالی که نگاهش رو به مرد روی سن میداد با حرکات دستش جمله ای رو به مرد رو به روش گفت.
مرد تکخنده ای کردو در جواب پاسخ داد:
"از من میپرسی اینجا چیکار میکنم؟
خب معلومه اومدم پسر بی معرفتم که تو باشی رو ببینم ، تو دلت برای پدرت تنگ نشده بود؟ "
کوک دوباره دست هاش رو به کار انداخت:
"اون اسلحه خطرناکه لطفا بزارش کنار پدر! "
مرد خنده بلندی کردو گفت: "از خرابکاری که همه ی نقشه های منو نقش بر اب کرده این حرف ها بعیده."
کوک متوجه هیچ کدوم از این حرف ها نمیشد پدرش داشت چی میگفت.
از نگاه اخم الودش مشخص بود که متوجه منظور پدرش نشده و پدرش میتونست اینو از توی چشم هاش بخونه. مرد اسلحه اش رو به دست رئیس جانگ که کنارش ایستاده بود دادو روی نزدیک ترین صندلی اطرافش نشست:
"من بهترین پیانیست این کشور بودم ، زندگیم کنار مادرت و برادرت عالی بود و این زندگی با اومدن تو زیبا تر هم شد. شهرت من همه ی کره رو پر کرده بود اسم من به عنوان بهترین پیانیست جهان سر زبون ها افتاده بود ، اما با گذشت زمان ، پیشرفت این ادم های مثلا هنرمند به اسمون کشیدو وجودشون شهرت منو کم رنگ تر کرد. من و نوازندگی هام کم کم از ذهن مردم پاک شدیمو من شنوایی مو از دست دادم ، همه دنیا منو با ترحم نگاه میکردن و من از این نگاه ها متنفر بودم ، با چیزی که ازش متنفری باید چیکار کنی؟ باید نابودش کنی! مادرت اولین کسی بود که نابود شدو بعد از رفتن تو نوبت برادرت بود.
و بعد نوبت به انتقام از این جمعیت بی استعداد میرسید. همه چیز داشت خوب پیش میرفت تا اینکه تو یادگاری از مادر احمقت همه چیز رو خراب کردی و راه درمان این دردی که من فکر میکردم بی درمانه رو پیدا کردی. تو همیشه خدا مایه دردسر بود از روزی که راه رفتن رو شروع کردی مایع دردسر بودی ولی ببین من اینجام و همه ی این ادم های فکر خوشگذرونی دورم جمع ان. حالا میخوای چطور نقشه های منو خراب کنی و جون این زن ها و مرد های وحشت زده رو نجات بدی؟" مرد با حوصله کلمه به کلمه جمله هاش رو کامل میکردو با نگاهش وحشت رو به دل تک تک مهمون های از همه جا بی خبر حاضر در سالن می انداخت.
با دیدن سکوت کوک و چشم های خشمگینش با لبخندی از سر رضایت گفت:
"حالا خودت شاهد از بین رفتن تک تک این ادما خواهی بود ، اما اول بگو ببینم اون پسری که بیناییشو بهش برگردوندی کجاست؟ هوم؟ همون کیم تهیونگ! "
چشم های جونگ کوک با شنیدن اسم تهیونگ از زبان پدر دیوانه اش از وحشت لرزیدن و نگاهش ناخوداگاه به سمت در تراس برگشت و با دیدن تهیونگ که جلوی در ایستاده بود دنیا روی سرش خراب شد.
نگاهش سمت پدرش برگشت و با چشم هاش التماس کرد تا کاری به اون نداشته باشه اما پدرش تنها در جواب التماسش لب زد: "تو تمام زندگی منو به گند کشیدی و نقشه هامو خراب کردی ، منم برای جبران محبتت زندگیت رو میگیرم!"
شاید همه ی حضار توی سالن فکر میکردن منظور مرد دیوانه از زندگی ، زندگی خود جونگ کوک بود ، اما پزشک جوان خوب میدونست که منظور پدرش از زندگیش دقیقا چیه ، با نشانه رفتن اسلحه به سمت در تراس ، تنها صدایی که میشنید صدای صوت گوش خراشی بودو تنها تصویری که میدید چشم های زیبای بیمار دلرباش. قلبش حالا به قصد بیرون پریدن از سینش میتپیدو پاهاش با پخش شدن صدای شلیک به سرعت به حرکت در اومدن.
حالا رسیده بود لحظه ای که سال ها منتظر رسیدنش بود ، حالا وقتش بود ، وقت به اغوش کشیدن مرد زندگیش. اما افسوس که این بار اخرین باری بود که از گرمای بدن عشقش لذت میبرد.To be continued...
YOU ARE READING
𝐘𝐨𝐮𝐫 𝐄𝐲𝐞𝐬
Fanfiction°•کامل شده•° خلاصه: کیم تهیونگ ایدول معروف کره جنوبی که طی یه اتش سوزی مشکوک بیناییشو از دست میده... چی میشه اگه یه پزشک تازه کارو کم سن و سال مسئولیت درمانشو به عهده بگیره و دست بر غضا از دلیل اون اتش سوزی مشکوک سر در بیاره ... ایا دکتر جئون جونگ...