Part 8

3.1K 484 47
                                    

دست سالمش رو روی پانسمان دستش کشید. بعد از اومدن ایهارا خونه به ساکت ترین مکان جهان تبدیل شده بودو حتی پرنده های روی درخت های نزدیک پنجره هم شکه از دیدن اتفاق چند ساعت پیش سکوت اختیار کرده بودن و تهیونگ هربار بعد از یاد اوری اون بوسه کوتاه و عجیب به خودش میلرزید. پسر سردرگم حتی نمیدونست که این رویا حقیقت داشت یا اون فقط درگیر خوابی طولانی شده بود.
این برای هزارمین بار تو این مدت بود که به وضعیت و چشم هاش لعنت می فرستاد که نتونسته بود وقتی اون اتفاق افتاد حتی لحظه ای رو به روشنی ببینه!
دست اسیب دیدشو تکون دادو همین کافی بود تا درد عجیبی تو بند بند دستش بپیچه، اما دروغ بود اگه میگفت که از اون زخم متنفره...
تهیونگ عاشق اتم به اتم اون زخم بود و حاضر بود بار ها و بار ها زخم بخوره تا اتفاق شیرین امروز باز هم تکرار بشه.
"خب کجا سیر میکنی مستر کیم؟" ایهارا با لحن گرمی گفتو منتظر پاسخی از جانب تهیونگ به چهره پسر رو به روش خیره شد.
تهیونگ با صدای دتر به خودش اونده بود گفت:
"ایهارا شی؟"
_"بله مستر کیم؟"
"اگه یه شخصی زخمتو ببوسه و از زخمی شدنت ناراحت بشه، چه حسی بهت داره؟"
_"خب بستگی داره اون شخص کی باشه اما در بیشتر مواقع معنی دوست داشتن رو میده، چرا میپرسی؟"
با طولانی شدن سکوت تهیونگ مغزشو به کمی فکر کردن دعوت کردو زود تر از چیزی که خودش انتظار داشت از موضوع با خبر شد.
مشت نسبتا محکمی به بازوی تهیونگ زدو با شیطنت لب زد:"تهیونگ شی ، خبریه؟"
تهیونگ که از افکار شیطانی تو سر دختر خبر نداشت لب زد:"منظورت چیه؟"
_"خودتو نزن به اون راه من اگه تورو نشناسم باید سر به بیابون بزارم."
"واقعا متوجه نمیشم چی میگی؟"تهیونگ با حالتی درهم و حق به جانب گفت.
دختر لبخندی از سر خوشی زدو با لحنی محکم اما اروم زمزمه کرد:
"با یکجا نشستن و فکر کردن هیچ وقت جوابتو نمی فهمی، بهتره که بری و از خودش بپرسی تا جوابتو بهت بده."
تهیونگ مبهوت سرش رو به سمت صدای کنارش چرخوندو بعد از ثابت کردن سرش به سمتی نامعلوم پرسید:"تو چطور ؟ چطور متوجه میشی؟"
دختر لبخندی زدو بی معطلی از روی مبل راحتی زرد رنگ بلند شد و با گرفتن از دست تهیونگ اون رو هم مجبور به ایستادن کرد.
با برداشتن قدم های کوتاه اما تندی هر دوشون رو به در اتاق مورد نظرش رسوندو خطاب به تهیونگ لب زد: "الان بهترین وقته، محکم و قاطع باهاش حرف بزن، از دو راه خارج نیست یا پست میزنه یا میگه که دوستت داره، پس برو و همین الان احساساتتو به این پسر ابراز کن!"
تقه ای به در زدو بعد از اجازه ورود در رو باز کردو تهیونگ رو به داخل اتاق هل دادو در رو بلافاصله بست از اینکه تهیونگ قرار نبود تنها به این زندگی ادامه بده خوشحال بودو همین برای زیبایی روزش کافی بود!
معذب و ساکت جلوی در اتاق ایستاده بود.
...

هوای اتاق براش خفه و به شدت گرم شده بود. قدم کوتاهی به سمت جلو برداشتو با خیال اماده نبودن جمله هاش از حرکت ایستاد.
"چیزی شده تهیونگ؟"درحالی که به انگشت هاش بعد از مدت طولانی تایپ کردن استراحت کوتاهی میدادو به صندلی راحتی میز کارش تکیه داده بود پرسید.
تهیونگ با به زبون اومدن جونگ کوک از این سکوت طولانی دستی به پشت گردنش کشیدو قدمی دیگه به سمت جلو برداشت:
"میخواستم...باهات..حرف بزنم."
کوک خمیازه بلندی کشیدو گفت:"خب میشنوم."
ته قدم دیگه ای به سمت جلو برداشتو لب زد: "من...من.."
قدم دیگه ای به سمت جلو برداشت.
جونگ کوک که متوجه وسیله های اضافه روی زمین شده بود خطاب به تهیونگ گفت:"وایسا وایسا جلو نیا!"
اما دیگه دیر شده بود. تهیونگ اخرین قدم رو برداشت و با برخورد پاهاش به وسیله های روی زمین تعادلشو از دست دادو چیزی تا زمین خوردنش نمونده بود که رو بدن جونگ کوک فرود اومد.
"بهت که گفتم جلو نیا!" کوک گفتو نفس عمیقی کشید تا صحبتشو ادامه بده اما انگشت اشاره تهیونگ روی لب هاش نشست و گفت:
"بزار من حرفمو بزنم...گستاخیه اگه از این لب ها یه بوسه درخواست کنم؟" انگشتاشو روی لب های کوک کشیدو ادامه داد:"اگه گستاخیه...من میخوام...گستاخ باشم!" بلافاصله لب هاشو رو لبهای کوک کوبید.
لب هاش بین لب های تهیونگ اسیر شده بودو توانایی حتی کوچک ترین مخالفتی رو هم نداشت، قلبش به طرز وحشیانه ای به سینش میکوبید و نفس هاش از شمار افتاده بود.
نمی فهمید ، معنی هیچ کدوم از کلماتی رو که تهیونگ به زبون اورده بود رو نمی فهمید. معنی تپش نامنظم قلبشو معنی نفس های تنگش رو معنی این بوسه و از همه مهم تر معنی حال امروز صبحش ، هیچ کدوم براش قابل درک نبود.
تصور میکرد که اولین بوسش با دختری زیبا و لطیف باشه اما حالا تجربه ی اولین بوسه عاشقانش رو این پسر دزدیده بود پسری که تو اولین دیدار ازش متنفر بودو اما حالا دلیل این تپش نامنظم قلبش شده بود.
با متوقف شدن نفس های کوک تهیونگ مک محکمی به لب های کوک زدو ازش جدا شد.
صدای نفس نفس زدن هاشون فضای ساکت اتاق رو به زیبایی مزدحم کرده بود.
تهیونگ دست هاش رو ستون بدنش قرار دادو پاهاشو تا کمر کوک بالا کشید.انگار که تازه فهمیده باشه چیکار کرده، زیر لب لعنتی به خودش فرستادو از روی کوک کنار کشید.
"متاسفم!" تهیونگ گفتو بی معطلی بلند شدو با تکیه به دیوار به سمت در ورودی قدم برداشت که شلوارش توسط دست جونگ کوک اسیر شد.
"لطفا...نرو!" کوک با بغض گفتو چشم هاشو به چشم های بسته تهیونگ دوخت.
تهیونگ دوباره روی زمین نشستو با لمس زمین جای کوک رو پیدا کرد. دستشو زیر سر کوک گذاشتو پسر رو به نشستن دعوت کرد. جونگ کوک بلافاصله بعد از نشستن خودش رو تو بغل تهیونگ پنهان کردو به بغض 13 سالش اجازه ترکیدن داد.
بغضی که منشأش رفتن بی موقع مادرش بودو پایانش دوری چندین ساله از تنها خانوادش... پسر 21 ساله ای که تو اغوش اون مرد بود هیچ درکی از عشق نداشت.
تهیونگ دستش رو تو موهای کوک فرو بردو موهای پسر رو توی مشتش گرفت. چیزی برای گفتن نداشت و فقط سعی میکرد با محکم تر به اغوش گرفتن خرگوش مهربون از درد هاش کم کنه.
با چنگی که کوک به کمرش زد اخ کوتاهی گفتو چونه کوک رو گرفتو پسر رو مجبور به بلند کردن سرش کرد. دستش رو روی صورت پسر کوچک تر کشیدو کورکورانه رد اشک های روی صورت پسر کوچیک رو پاک کردو لب زد:"میدونم من الان تو وضعیتی نیستم که بتونم به کسی قول بدم اما الان میخوام بهت قول بدم که تا اخرین لحظه عمرم دوستت داشته باشم خرگوش مهربون، بهت قول میدم که تنهات نزارم، پس دیگه هیچ وقت هیچ وقت گریه نکن!"
و بعد لب های تشنشو به لب های متورم کوک رسوند.
...
رمز در اهنی و غول پیکر رو به روشو وارد کرد که در با صدای گوش خراش و بلندی باز شد.
قدم هاشو به سمت فضای تاریک و مخوف پشت در تند کردو پشت دری کوچیک تر اما با همون میزان امنیت ایستادو با صدای بلندی گفت:
"مین یونگی هستم قربان!"
در با صدایی ضعیف تر از صدای قبلی باز شدو یونگی وارد شد.
تعظیم کوتاهی کردو لب زد:"قربان گفته بودین خدمت برسم؟"
مرد پشت میز مک محکمی به سیگارش زدو بعد از خارج کردن دود غلیظ و بدبوی سیگار ، سیگارو روی دست پسر کم سنو سالی که کنارش ایستاده بود خاموش کرد. پسر تنها گره ای بین ابرو هاش انداختو از دردی که داشت دم نزد.
مرد از روی صندلیش بلند شدو به سمت یونگی قدم برداشت دستشو روی شونه های یونگی گذاشتو با صدای کلفتی که داشت لب زد: "چیکار کردی؟"
یونگی سرش رو بالا گرفتو تو چشم های مرد نگاه کرد لبخند کثیفی زدو گفت: "تونستم اعتمادشو جلب کنم."
مرد مخوف رو به روش لبخند چندش اوردی زدو همزمان با زدن ضربه های نچندان محکمی به شونه یونگی زمزمه کرد:"افرین پسر افرین!"
مکث کوتاهی کردو ادامه داد: "مراقب باش طوری کارتو تموم کن که بهت شک نکنه ، الانم برو زیرزمین و یه پسرم بگو که بهت یه بسته قهوه بده."
یونگی با شنیدن کلمه پسرم مبهوت پرسید:"ارباب جوان بالاخره قبول کردن وارد کار بشن؟"
مرد نگاه ناامیدانه ای به عکس پسرش که رو دیوار اتاق کارش نصب شده بود انداخت و لب زد:"نه من مجبورش کردم!"
یونگی متاسفمی زیر لب گفتو به قصد رفتن به زیر زمین از اتاق خارج شد راه طولانی تا زیر زمین نبود پس خیلی سریع به در اهنی دیگه ای رسید و بعد از وارد کردن رمز داخل شد.
به سمت کانتر بزرگی که داخل زیرزمین برای دریافت بسته های قهوه بود رفت که با دیدن صف های بلند از تصمیمش منصرف شدو به دنبال پسر رئیس اطراف چشم چرخوند.
اما نه خبری از پسر رئیس بودو نه خبری از قهوه بدون صف!
دیگه کاملا نا امید شده بود که صدای اشنایی اونو مجبور به برگردوندن سرش کرد.
_"بیا اینم سهم تو بگیرو برو!"
همزمان با برگشتنش بسته نسبتا بزرگی به سمتش اومد که اونو رو هوا گرفتو خطاب به پسر مقابلش گفت:"فک نمیکردم یه روزی اینجا ببینمت."
_"به خواست خودم نیومدم، پس دهنتو ببندو برو پی کارت."
یونگی دست هاشو به نشونه تسلیم شدن بالا بردو لب زد: "خیلی خب،رفتم رفتم."
و از در اهنی زیر زمین و در نهایت از اون دروازه غول پیکر خارج شدو به سمت خونه مشترکشون با جیمین حرکت کرد.
کلید رو تو در انداختو بعد از چرخش کوتاهی در با صدای تقی کوتاهی باز شد که جیمین با لباس مهمونی و موهای مرتب جلوی چشمش ظاهر شد.
"چخبره؟"یونگی گفتو منتظر دریافت جوابی از جیمین موند.
جیمین لبخند دلبری زدو گفت:"همین راهی که اومدی رو برگرد و سوار ماشین شو تا بریم خونه تهیونگ."
یونگی اخم کم رنگی کردو گفت:" اونجا چرا؟"
جیمین در حالی که یونگی رو به طرف بیرون هول میداد گفت:" شام دعوتمون کردن، زود باش برو بیرون."
_"ولی من قهوه گرفته بودم که بخوریم."
"میبریمش اونجا میخوریم،هوم؟"
_"خیلی خب، منکه حریف تو نمیشم."
...

فریادی از سر حرس زدو گفت:"یااااا، شما دوتا چتونه؟"
کوک لبخند ملیحی زدو گفت:"ایهارا شی خودتو به اون راه نزن من که میدونم از همه چی خبر داری!"
ایهارا پوکر بهش نگاه کردو گفت: "اصلانم خنده دار نبود."
اما همین که تهیونگ خواست چیزی بگه حرفش با صدای زنگ ایفون متوقف شد.
ایهارا به سمت ایفون رفتو بعد از باز کردن در لب زد:"جیمین و یونگی اومدن."
کوک نامحسوس بوسه کوتاهی به لب های تهیونگ زدو گفت: "بالاخره رسیدن."
"حسابتو بعدا میرسم خرگوش مهربون!" ته با لبخند عمیقی گفتو با کمک جونگ کوک به سمت ورودی اشپزخونه و بعد به سوی در ورودی خونه رفت.
کوک که از حرف تهیونگ حتی ذره ای رو هم نفهمیده بود شونه بالا انداختو همراه با تهیونگ به جمع سه نفری جلوی در اضافه شدن.
...

"ایهارا شی بازم حسابی ترکوندی دستت طلا!" تهیونگ گفتو با دستمالی که تو دستش بود دور دهانشو پاک کرد.
"ایهارا شی همیشه غذاهاش خوشمزست!" جیمین در جواب حرف تهیونگ گفتو به یونگی که تمام شب با گوشیش مشغول بود چشم دوخت.
ایهارا لبخندی زدو خطاب به یونگی گفت:"ولی انگار هیونگ نیم از غذا خوشش نیومده، غذاش هنوز تموم نشده."
یونگی لبخندی زدو قاشق دیگه ای به دهانش گذاشتو بعد از قورت دادنش گفت:"خیلی هم خوبه از خدام هم باشه!" و همه رو به خنده دعوت کرد.
جونگ کوک بعدا از گذاشتن اخرین قاشق غذا به دهان تهیونگ از پشت میز بلند شدو گفت:"معذرت میخوام الان بر میگردم." و برای شستن دست هاش به سمت سرویس بهداشتی حرکت کرد.
تهیونگ لبخندی زدو خطاب به جیمین گفت: "کار جدیدت چطور پیش میره؟"
جیمین لبخند تلخی زدو در جواب تهیونگ فقط کلمه "خوب" رو حجی کرد.
ایهارا برای عوض کردن جو رو به یونگی گفت:"فرصت نشد بپرسم تو کجا مشغولی؟"
_"من تو یه شرکت ساخت قهوه کار میکنم، کارمندم، تو چطور؟"
دختر راضی از اقدامی که انجام داده بود لب زد: "منم تو بخش اورژانس بیمارستان مشغولم."
همزمان با پایان صحبت های ایهارا تلفن یونگی زنگ خورد ببخشیدی زیر لب گفتو به سمت مخالف اشپزخونه حرکت کرد و بعد از مطمئن شدن از امن بودن جاش تماس رو وصل کرد.
"بله قربان"
...

اب رو بستو دستشو روی دستگیره در گذاشت که با شنیدن صدای یونگی متوقف شد:
"بله قربان؟"
"نه نتونستم قهوه رو بهش بدم، جایی دعوت شدیم."
"بله قربان تا اخر این هفته کارشو تموم میکنم."
"بسته موادی که دادین قطعا تا اخر این هفته تموم میشه و من بعدش یه هفته برای اتش زدن خونش وقت میخوام."
هین بلندی از دهانش خارج شد که تونست با سد قرار دادن دستش جلوی دهنش دفعش کنه.
اون پسر داشت از چی حرف میزد منظورش از اتیش زدن خونه چی بود؟ منظورش از تموم کردن کارش چی بود؟

𝐘𝐨𝐮𝐫 𝐄𝐲𝐞𝐬Where stories live. Discover now