با نگاهش انعکاس تصویر پسر رو توی ایینه انالیز کردو با لبخند شیرینی لب زد:
"باید به جیمین بسپرم تو مهمونی حسابی حواسش بهت باشه ، وگرنه میدزدنت."
با دیدن نگاه سرد تهیونگ به خودش توی ایینه ، خنده ساختگی کرد و گفت: "یه کم بخند ، میدونم که قشنگ تر میشی!"
تهیونگ نگاهشو از اییه گرفتو با لحنی که به تنهایی برای یخبندون کردن اتاق کافی بود گفت:
"میخوام ضبط رو روشن کنم ، فقط..."
مکث کوتاهی کردو بعد با اشاره دستش به ایهارا فهموند که باید بره کنار و بعد ادامه داد: "نمیتونم تابلو خرگوش مهربون رو ببینم."
ایهارا لبخند تلخی زدو گفت: "با نگاه کردن به اون تابلو و گوش دادن به اون صدا اون بر نمیگرده خودت هم خوب میدونی!"
دختر با تردید مکث کردو دوباره ادامه داد: "ببین تهیونگ من نمیتونم مثل جیمین فقط نگاهت کنمو دردامو تو خودم بریزم ، یه نگاه به زندگیت تو این پنج سال بنداز چی میبینی؟ پسری که دست هاش یخ زده و لاغر شده ، پسری که لبخند های قشنگش رو فراموش کرده و همه ی دنیای کوچیکش شده یه صدای ضبط شده و یه تابلو نقاشی!"
اشک روی گونه هاش رو پاک کردو قدمی به سمت تهیونگ برداشت و بعد از پاک کردن قطره های اشک روی صورت پسر گفت: "مطمئنم که حتی جونگ کوک هم ناراحت میشه اگه اینطوری ببینتت ، پس اگه واقعا دلتنگشی و دوستش داری سعی کن برگردی تهیونگ ، نمیخوام خودتو خوشحال و سرحال نشون بدی نیازی به دروغ و شعبده بازی نیست ، فقط زندگی کن با همه ی این سردی زندگی کن ، راه برو با ادمای اطرافت حرف بزن ، دوباره شعر بنویس به خودت برس ، به خاطر اون پسر هم که شده انجامش بده ، خودت که میدونی حواسش بهت هست!"
صدای فین فین تهیونگ و نفس های نا منظمش فضای ساکت اتاق رو نااروم میکرد. تازه امروز بعد از گذشت پنج سال متوجه شده بود که اطرافیانش رو ازار میده.
دست های سردش رو روی دست های ایهارا که هنوز روی صورتش بود گذاشت و لب زد: "اگه امشب باهات بیام میتونم بازم به اون صدا گوش کنم؟"
ایهارا لبخند بغض نمایی زدو همزمان با تکون دادن سرش به نشونه مثبت لب زد: "اوهوم"●●●
پاپیون قرمز رنگ پسر کوچیک رو مرتب کردو بعد از شونه زدن به موهاش با لبخند گفت: "حواستو جمع کن که با غریبه ها حرف نزنی ، تو راهرو و سالن ندو ممکنه بخوری زمین ، از خوراکی های رو میز هم خیلی نخور که دل درد بگیری ، باشه؟"
پسر بچه نگاهی به خودش توی ایینه انداخت و با غروری که بعد از پوشیدن کت و شلوار مشکی و کچولوش بهش دست داده بود لب زد: "انقدر اینا رو برام تکرار نکن ، من دیگه بزرگ شدم مراقب خودم هستم!" و بعد با اخم غلیظی به چشم های بابای متعجبش خیره شد.
کوک لبخند پر رنگی زدو بعد از اینکه یه بوسه عمیق روی گونه پسر شیطونش کاشت از روی زمین بلند شدو به سمت کت و شلوار خودش رفت.
همزمان با بستن کراوات ابی رنگش ، هوسوک هم به جمع دو نفرشون اضافه شد.
"اینجا رو ببین چه اقایون جذابی اینجان." همزمان با پایان جملش خم شدو اغوششو برای تهکوک باز کرد.
پسر با دو به سمت هوسوک رفت و خودشو محکم توی اغوش مرد انداخت.
هوسوک درحالی که تهکوک رو در اغوش داشت به سمت جونگ کوک رفت و بوسه ای روی گونه اش کاشت که در اخر منجر به گرد شدن چشم های پزشک جوان شد. کوک نگاه متعجبش رو از هوسوک که با خنده های بلند به سمت درد میرفت گرفت و بعد از نگاه مختصری به لباس هاش و مدل موهاش توی ایینه به سمت در ورودی اتاق بزرگ عمارت که حالا محل زندگی سه نفری شون بود رفت و پشت سرش در رو بست.
مهمونی امسال از سال های قبل شلوغ تر و پر سر و صدا تر بود و همچنین تعداد خدمه هم بیشتر شده بود. هوسوک و تهکوک به همراه پسر اقای کیم مشغول انتخاب یه خوراکی خوشمزه بودن ، جی وون همراه چند تا از ایدل های نسبتا معروف کنار کانتر نوشیدنی ها و رئیس جانگ هم کنار باقی رئیس ها و سهام دار های قدر کره ایستاده بود.
صدای موزیک ملایمی که پخش میشد و صدای قدم های مهمون هایی که مشغول رقصیدن بودن ملودی باشکوهی رو به گوش میرسوند.
نفس عمیقی کشید و از روی عادت به سمت تراس حرکت کرد که اسمش توسط صدایی اشنا به زبون اورده شد. نگاهشو به سمت صدا برگردوند و با دیدن پسر دوم رئیس اکادمی موسیقی سئول لبخند پر رنگی زدو به سمت پسر حرکت کرد.
"دکتر جئون باز هم طبق عادت میخواست از جمع و شلوغی فرار کنن درسته؟" پسر پرسیدو چشمک با نمکی تحویل جونگ کوک داد.
تک خنده ای کردو لب زد: "از یه رفیق ۵ ساله انتظاری کم تر از اینم نمیره ، درسته داشتم میرفتم تراس."
پسر ضربه ای به بازوی کوک زدو با چهره ای که نا امیدی توش موج میزد خطاب به جونگ کوک گفت:
"پسر نمیخوای بی خیال این تنهایی ها و گوشه گیری ها بشی؟ بیا یکم خوش بگذرون با ادمای جدید اشنا شو ، یکم نوشیدنی بخور و برقص ، چرا انقدر به تنهایی علاقه داری؟"
کوک لبخند تلخی زد و لب باز کرد تا پاسخ سوال پسر رو بده که حرفش توسط صدای دلنشینی قطع شد:
"نیسان برادرت اونجا منتظرته گفت که صدات کنم ظاهرا پسر بزرگ اقای لی میخواد ببینتت ، برو ببین چی می..."
طولی نکشید که صاحب اون صدا هم با دیدن چهره مقابلش حرفش رو خورد بی هیچ واکنش یا کلمه ای فقط به پسر رو به روش خیره شد.
غیر ممکن بود ، این اتفاق ، این دیدار ، این لحظه ، همه از غیر ممکن های جدید زندگی جونگ کوک بود. دیدن هر چیزی که مربوط به اون پسر دوست داشتنی میشد براش غیر ممکن بود. اما حالا این چه اتفاقی بود که در حال وقوع بود؟ این پسر اینجا توی مهمونی چیکار میکرد؟
نگاهش ناخوداگاه به سمت جمعیت رفت و بی معطلی دنبال چهره مورد نظرش کشت که اون صدای دلنشین دوباره توجهش رو به خودش جلب کرد: "دنبال چی میگردی؟" جیمین پرسید و با چشم های خشمگینش به پسری که به مدت پنج سال غیبش زده بود نگاه کرد.
اما جونگ کوک دوباره چشم هاش رو تو فضای بزرگ سالن اصلی عمارت گردوند تا بتونه شخص مورد نظرش رو پیدا کنه.
جیمین اینبار با صدایی که از خشم میلرزید غرید: "نکنه دنبال کسی میگردی که خودت ولش کردی و رفتی؟"
بعد از پایان جمله پسری که رنگ موهاش تلفیقی از رنگ های رنگین کمان بود ، مردمک های لرزون پزشک دست از جست و جو برداشتن و به چشم های جیمین خیره شدن. چشم های مملو از اشک جونگ کوک گویای همه چیز بود ، حالت نگاهش اونقدر عاجزانه بود که جیمین رو وادار میکرد که بخاطر تند رفتن از پسر معذرت بخواد اما یاداوری احساسات زیر پا گذاشته شده ی تهیونگ در تمام این مدت اتش خشمش رو داغ تر و اشفته تر میکرد.
لب های جونگ کوک برای صحبت کردن از هم فاصله گرفتن اما خارج شدن صدا از دهانش غیر ممکن بود.
جیمین نگاهش رو طوری به چشم های پسر داد که حس انزجار سرتاسر وجود پزشک رو در بر گرفت:
"جلوی چشم های هیچ کدوم از ما نباش ، مطمئن شو که اتفاقی که حالا افتاد دوباره تکرار نمیشه ، از تهیونگ دور بمون."
"جیمین اینجا چه خبره؟"
همین یک جمله کافی بود تا قلب دو پسر جوانی که رو به روی هم ایستاده بودند با سرعتی باور نکردنی به تپش بیوفته. یکی برای شنیدن اسمش از زبان ایدل و یکی تنها برای شنیدن یک صدای اشنای قدیمی.
صدایی که مدت ها تو فراغ صاحبش زندگی کرده بود ، صدایی که مشعل گرمش داشت توی ذهن و یادش خاموش میشد ، صدایی که براش از هر لالایی و ملودی دلنوازی ارامش بخش تر بود ، صدایی که سال ها برای شنیدنش صبر کرده بود.
رشته افکارش با صدای جیمین که در حال تحسین و البته دور کردن تهیونگ بود پاره شدو سد محکم اشک هاش شکست ، نگاهش به جای خالی تهیونگ خشک شده بودو دست های لرزون و پاهای مبهوتش عاجزانه خواستار دنباله روی از بیمار دلربایی بود که حالا چشم هاش باز هم دنیا رو تماشا میکرد.
اما دل لعنتیش ، دلی که لحظه به لحظه جای خالی مرد رو به رخ میکشید ، دلی که با هر نفس به یاد اون پسر تیر میکشید ، دلی که ثانیه های دقیقه های ساعت رو میشمرد تا بتونه فقط برای مدت کوتاهی دوباره و دوباره ایدل جوان رو ببینه ، حالا راضی به رفتن نبود.
حالا عاجزانه درخواست میکرد که برگرده ، برگرده و بره ، به همون جایی که همیشه میرفت ، به عمق تنهایی. اما کی دلیلش رو میدونست؟
کی میتونست بفهمه چرا قلب جونگ کوک که دیوانه وار عاشق تهیونگ بود حالا به دوری ازش رضایت میداد؟ مگه دلیلش چیزی غیر از محافظت از مردش بود؟ مگه چیزی غیر از راحت و زیبا لبخند زدنش بود؟
مگه دلیلی دیگه ای جز چشم های پسر داشت؟
نگاه ناتوانش رو از جای خالی تهیونگ گرفت و به سمت تراس چرخید. بدنش به شدت با قلبش مخالفت میکرد اما چاره چی بود وقتی پای زندگی با ارزش تهیونگ در میون بود؟ باید میرفت ، برای دومین بار باید قوی میبود و ترکش میکرد. هر چقدر هم که تهیونگ بدون اون غمگین میشد باید ترکش میکرد تا پسر مورد علاقش بتونه زندگی کنه.
قدم از قدم برداشتو خیلی زود خودش رو به هوای ازاد و فضای تاریک و ساکت تراس رسوند.
بغض سنگینش در شرف ترکیدن بود و قلبش مملو از حس غم بود حالا میفهمید دردی رو که بار ها از زبان اطرافیانش شنیده بود ، درد خاطره های ساخته شده ، خاطره های شیرینی که حالا به تلخی میزد. سنگینی تک تک لمس هایی که دست های تهیونگ به بدنش هدیه داده بود ، طعم بوسه هایی که از لب هاش گرفته بود ، صدای خنده های از ته دلشون و زیبایی لحظه های کنار هم بودن ، چقدر دردناک بود ، یاداوری خاطره هایی که خالقشون عشق بود.
تحمل حضور تهیونگ اینجا توی این عمارت در کنار تمام کسایی که سعی داشت در برابرشون ازش محافظت کنه غیرقابل تحمل بود. اونقدر وحشتناک و سرسام اور که حتی اسمون تیره شب هم به درد پزشک جوان اشک میریخت و میگریست.
نفس های سنگین شدش حالا با شتاب از دهانش خارج میشدن و به بغض نفس گیری که به گلوش چنگ انداخته بود اجازه ترکیدن میدادن. صدای هق هق های خسته اش میون صدای شرشر بارون گم میشد و دست های لرزونش بدن یخ زده اش رو نوازش میکرد ، چشم هاش به نقطه ای نا معلوم و اما ذهنش به خاطرات گذشته خیره شده بود.
چقدر دلش میخواست همه ی این کابوس ها تموم بشن و بتونه دوباره به چشم های بیمار دوست داشتنیش خیره بشه ، تا بتونه دوباره موقع خواب با نوازش هاش به دنیای رویاها بره ، تا دوباره بتونه صداش رو بشنوه. اخ ، صداش ، صداش ، صداش...
YOU ARE READING
𝐘𝐨𝐮𝐫 𝐄𝐲𝐞𝐬
Fanfiction°•کامل شده•° خلاصه: کیم تهیونگ ایدول معروف کره جنوبی که طی یه اتش سوزی مشکوک بیناییشو از دست میده... چی میشه اگه یه پزشک تازه کارو کم سن و سال مسئولیت درمانشو به عهده بگیره و دست بر غضا از دلیل اون اتش سوزی مشکوک سر در بیاره ... ایا دکتر جئون جونگ...