پارت اول.

744 83 15
                                    

دوربین رو اماده نگه داشته بود و مدام از زاویه‌ها و ژستای مختلف کیم جونگین عکس می‌انداخت. پسر جوون خیلی خوب تمام ژست‌ها رو بلد بود. نورهای دوربین‌های مختلف پسر رو مثل تندیسی گران‌بها نورانی می‌کردن. گونه‌های برجسته، صورت زاویه دار، قد بلند، هیکل عضلانی.. اینا تماما صفت‌هایی بودن که دو کیونگسو دوست داشت داشته باشه اما متاسفانه همشون رو توی اون مدل میشد پیدا کرد. هیچ وقت نتونست طرفدارای اون پسر جذاب رو درک کنه هر چه قدر که کیم جونگین سعی می‌کرد لبخندای مهربون داشته باشه، چشمای سیاهو و کشیدش پریشونی درونش رو داد میزدن.

پوفی کشید و دوربین رو توی دستش گرفت و برعکس بقیه که با عجله سعی داشتن برن خونه‌هاشون با حوصله به تک تک عکسا یه نگاهی انداخت. مشغول ور رفتن با دکمه‌ها بود که فردی با عجله از بغلش رد شد و باعث شد دوربینش پخش زمین بشه. کیونگ چشماش رو تا آخرین حد درشت کرد و بلند داد زد.
_یاا

ولی فرد اون قدر عجله داشت که صدای بم و کلفت کیونگسو رو نشنید.
با عصبانیت روی زمین نشست و در حالی که چشمای درشتشو ریز کرده بود، با دقت جز به جز دوربین رو بررسی کرد.
صدای پسر جوون از پشت در بطور محوی شنیده میشد اما نه انقدر که بتونه جلوی کنجکاوی کیونگ رو بگیره تا گوشاش رو به درای بسته نچسبونه.

+یااا تو دقیقا برای من چه گوهی میخوری من اون اسلحه‌ها رو کجا میتونم قایم کنم. میدونی اگه لو بره چی میشهههه‌؟

+پا میشی میای به این آدرس کوفتی که میگم نمیخوام این دفعه اون مرتیکه‌ی اشغال دوباره برنده بشه. نباید می‌فهمید احمق نباید جاشونو می‌فهمید.

از اولشم میدونست کیم جونگین اون الهه‌ای که بقیه فکر میکنن نیست. شاید به اندازه‌ی کافی جذاب باشه اما به همون اندازه حیله‌گر و دروغ‌گو هم بود.

***

جونگین کلاه سیاهش رو تا آخرین حد امکان پایین کشیده و ماسک سیاهی کل صورتشو پوشونده بود. با پای راستش روی زمین ضرب گرفته بود و هر از گاهی با استرس به اطرف نگاه می‌کرد، و این، کار رو برای عکس برداری کیونگسو، که بابت اینکه تونسته بود جای خوبی رو برای کارش پیدا کنه خوشحال بود، سخت میکرد.
قلبش هر لحظه تند‌تر میزد و میدونست این اصلا برای مریضی لعنتیش خوب نیست. سعی می‌کرد با کشیدن نفسای عمیق حال خودش رو خوب کنه تا یه وقت گند نزنه.

اسلحه‌های دزدیده شده به دستور کیم جونگین داشتن به خونه‌ی متروکه انتقال داده میشدن. این عکسا قطعا میتونستن بطور وحشتناکی توی مجله‌ها و رسانه‌ها غوغا به پا کنن.
با لذت از هر لحظه عکس می‌گرفت و نمی‌دونست یونای لعنتی با وقت نشناسی اشغالش به همه چیز گند میزنه.

با صدای زنگ موبایل، جونگین و زیر دستاش به کامیون بزرگی که کنار خیابون پارک شده بودن نگاه کردن. همه چیز خراب شده بود. و کیونگ نمی‌دونست چه غلطی باید بکنه

دید. اون چیزی که ازش می‌ترسید رو به وضوح دید. چشمای کشیده‌ی کای دقیقا چشمای ترسیده‌ی کیونگسو رو مورد هدف قرار داده بودن. نفس نفس میزد. انگشتای سفیدش رو تکون داد و دوربین مشکی رنگ رو آروم داخل کوله پشتی قدیمیش فرو برد.

صدای فریاد کای با صدای رعد و برق یکی شد و مثل تیری توی مغز کیونگ فرو رفت. سعی کرد تمام انرژیش رو توی پاهاش جمع کنه تا بتونه از مردایی که قدشون خیلی ازش بلند‌تر بود و به همین خاطر تند‌تر میدویدن فرار کنه. قلبش باز انگار میخواست بازی در بیاره که دیوانه‌وار توی قفسه‌ی سینه‌اش خودش رو به در و دیوار می‌کوبید. تنها امیدش ایستگاه متروی ته خیابون بود.

باد قطره‌های ریز بارون رو به صورتش می‌کوبوند و باعث می‌شد موهای لخت سیاه شلخته‌اش آشفته‌وار به صورتش برخورد کنه، تند تند نفس می‌کشید، و علاقه‌ای به برگردوندن سرش نداشت؛ تنها چیزی که می‌خواست فرار کردن بود. چیزی به مترو نمونده بود و مغزش پر بود از راه حل‌هایی که به هیچ دردی نمیخوردن. توان زیادی برای دویدن نداشت شاید اگر تمام کلاسای ورزشش رو توی دبیرستان نمیپیچوند الان میتونست امیدوار باشه که بتونه کاری بکنه.

دیوانه‌وار از پله‌های برقی پایین میرفت و اهمیتی به فحش دادنای کسایی که بهشون تنه میزد نمی‌داد. خودش رو توی دستشویی مترو چپوند و روی زمین سر خورد.

دستش رو روی سینه‌اش فشار داد. باز شروع کرده بود به تیر کشیدن. با چنگ زدن به کوله‌ی پشتیش سعی کرد اون قرص کوفتی رو پیدا کنه. دستاش میلرزید و مدام ازش کلمه‌ی لعنت بهت شنیده می‌شد.

لب‌های قلبی شکلش میلرزیدن و بی‌قرار دنبال قرص می‌گشت. این همه هیجان و دویدن براش اصلا خوب نبود. بعد از گذاشتن قرص روی زبونش پلکاش رو روی هم فشار داد و سرش رو به در تکیه داد.

نمی‌دونست دقیقا میخواد چی کار کنه شاید باید مثل همیشه فرار می‌کرد. اون عادت همیشگیش بود، فرار کردن. به کمک دستش بلند شد و جلوی آیینه‌ی پر از لکه ایستاد. دستی لابه‌لای موهای لخت و مشکیش کشید و بعد با کلافگی از دستشویی بیرون زد. هنوزم استرس دیده شدن رو داشت.

سعی کرد مثل آدمای معمولی که هیچ کار اشتباهی انجام ندادن به سمت مترو بره. ساعت از نیمه‌ شب گذشته بود و این آخرین شیفت مترو بود. به غیر از خودش و مرد میانسال، و دو دختر جوون که به نظر می‌رسید یکیشون مست باشه، کس دیگه‌ای داخل قطار نبود.

میدونست این دفعه نباید فرار کنه، این دفعه باید میموند. اون بیخیال حقیقت نمیشد. صورت کیم جونگین رو حتی روی شیشه‌های مترو هم میدید. به یونا زنگ زد پاهاشو از استرس به زمین می‌کوبید و به بند باز شده‌ی کتونیش زل زده بود. صدای یونا توی گوشش پیچید.
+چرا جوابمو ندادی.

_همین الان بیا خونه‌ی من

+معلوم هست چی میگی؟ این وقت شب آخه.. فردا میام.

کیونگ عصبانی‌تر از همیشه موبایل مشکی رنگ رو توی مشتش فشار داد و این بار با صدایی بلند که شبیه به فریاد بود گفت:
_همین الان میااای

+با.. باشه الان آماده میشم

"فلش بک 5 ماه پیش"

پسرک با چشمایی که از ذوق برق میزدن به راهروی ساختمون نگاه می‌کرد. دستی به صورت رنگ پریده‌اش کشید، بعد از مدت‌ها تونسته بود یه کار درست و حسابی پیدا کنه. از کار پاره وقت توی رستوران خسته شده بود. اون همه توی دانشگاه زحمت نکشیده بود که آخرش بخواد دوکبوکی جلوی مشتری بذاره. به اتاق عکس برداری رسید، فضای داخلی مدرن و شیک، کارکنان مجلل و.. همه‌ی چیزهایی بودن که بهش نیاز داشت.

بعد از مدت‌ها تپش قلب گرفته بود. سعی کرد با نفسای عمیق لرزش دستش رو آروم کنه. بیماری قلبی سراغ خوب کسی اومده بود، آدمی که کل زندگیش روتین میگذشت. دفترچه‌ی خاطراتش جالب بود، کاملا سفید.

درو باز کرد نمیدونست در به اون شیکی قراره همچین صدای ترسناکی ایجاد کنه. پسر قدبلندی که در مرکز قرارگرفته بود تکونی خورد و گفت:
_پوف متاسفم تمرکزم به هم خورد.

و بعد به پسر قد کوتاه مضطرب زل زد.

"پایان فلش بک"

کیونگ هنوزم میتونست نگاه‌های خیره‌ی عصبانی رو بعد از پنج ماه روی خودش حس کنه. سری تکون داد و به انتهای کوچه نگاه کرد.
اندام باریک یونا توی هودی صورتی گشادش در حال گم شدن بود. سردرگم به ساختمون‌های خاموش نگاه می‌کرد. با دیدن کیونگ فریاد زد:
+اوپااا

کیونگ سری تکون داد، یونا در حال پریدن و دست تکون دادن بود و موهای حالت‌دار کوتاهش مدام بالا و پایین میشد و هنوز نفهمیده بود که کیونگ خیلی وقته متوجهش شده تا وقتی که نزدیکش شد. یونا تنها دوستش بود و کیونگ به معنای واقعی کلمه‌ی تنها، تنهایی رو توی تک ‌تک ثانیه‌های زندگیش حس می‌کرد و مطمئنا اگه یونا کنارش نمیموند میتونست رکورد تنها‌ترین مرد سئول رو بزنه. به یونا نزدیک شد
+پسر میشه درست بگی چی شده.

کیونگ خیلی آروم زمزمه کرد.
_بیا تو میفهمی.

به محض وارد شدن به خونه‌ی کوچیکش به سمت لپتاپ روی میز کهنه‌ی قهوه‌ای هجوم برد.
+کیونگ یه خبری رو بهت نگفتم، امروز تونستم بالاخره بلیط کنسرت گات سون رو بخرم.

و بعد با خوشحالی خودش رو روی مبل قدیمی قهوه‌ای رنگ انداخت. کیونگسو لبخند بیجونی زد و به دختر قد کوتاهی که با بیخیالی خودش رو روی مبل ولو کرده بود نگاه کرد.
_یونا یه چیزی بهت بگم قول میدی انجامش بدی؟

اون قدر صداش غمگین بود که بخواد حالت چهره‌ی یونا رو عوض بکنه، طبق عادت از روی استرس شروع به گاز گرفتن لب‌های کشیده‌اش کرد.
_یونا باید هر چی از من داری رو نابود کنی. نمیدونم چه جوری بهت بگم.. یه کاری کن که هیچکس نفهمه من و تو یه دورانی باهم دوست بودیم

نمیخواست خیلی راحت عکسا دست جونگین بیوفته و اون مثل بادکنکی که تازه باد شده باشه بوم بترکه. دوباره روحیه‌ی شغل قبلیش برگشته بود و میخواست هر کاری کنه تا بتونه آبروی اون مدل شکلاتی رنگ رو ببره. سعی کرد هر چه زود‌تر عکس‌ها رو توی فلش بریزه و به غرغرهای یونا توجهی نشون نده.

مردمک چشماش رو توی دریای سفید رنگ چرخوند و برای ساکت کردن یونا دوباره داد زد:
_باید کاری که میگم رو بکنی. کیم جونگین رو که میشناسی.. همون مدلی که براش کار میکنم.. این عکسایی که بهت میدم مربوط به اونه و اون هیچ وقت نباید دستش به اون عکسا برسه مگه این که توی روزنامه‌ها باشه.

scenario of a photoWhere stories live. Discover now