امروز
بالاخره تصمیم گرفتم
باید بهت میگفتم
چقد برام
اهمیت داریبرای همین امروز
بهت گفتم
که میخوام
ببینمتتو پارک
سرتو تکون دادی
و یه نگاه گیج
تحویلم دادیهمدیگر رو ملاقات کردیم
و
من یه نفس
عمیق کشیدمدعا میکردم همینجوری
که برنامه ریزی کرده بودم
پیش برهو تو چشمات
نگاه کردمو بهت گفتم
عاشقتم
YOU ARE READING
Dark Circles
Fanfiction[completed] اون دایره های سیاه دور چشمان بی نقصش دربارهی تاریک ترین شیاطین صحبت میکردن اون جنگید هرشب برای پیدا کردن راهش - نویسنده اصلی: vcniila (غلط املایی داره ولی چون خیلی وقت پیش نوشتمش دیگه ادیت نکردمشون) TW// SH starts : 200914 Ends : 201...