part 1

4.5K 576 206
                                    

با خستگی از روی سن پایین اومدو خمیازه‌ای کشید، حتی نای راه رفتن هم نداشت و فقط می‌خواست هر چه زودتر به خونه‌ برسه و یک روز تمام روی تخت گرم و نرمش بخوابه.

برای اینکه بتونه چشم‌هاش رو باز نگهداره چندبار پشت سر هم پلک زدو قدم های آروم و خسته‌اش رو به سمت اتاق استف برداشت، جاکلیدی صورتیش رو از جیب شلوراش بیرون آوردو با کلید کوچکی که بهش آویزون بود در لاکرش رو باز کرد.

هودی و شلوارش رو برداشت و پاورچین پاورچین به سمت در اتاق رفت تا سرو گوشی به آب بده؛ لب‌هاش رو محکم روی هم فشار دادو از لای در به راهروی نسبتا تاریک نگاه کرد، وقتی از اینکه کسی اون اطراف نیست مطمئن شد به سرعت لباس‌هاش رو عوض کرد.

کوله‌ی مشکیش رو روی دوشش انداخت، کلاه هودیش رو تا روی بینیش پایین کشیدو با قدم های بی صدا به سمت در پشتی رفت و سعی کرد بدون جلب توجه از رستوران خارج بشه.

آهسته در طول خیابون قدم برمی‌داشت اما سوز سردی که به پوست صورتش می‌خوردو حتی تا مغزو استخونش هم نفوذ می‌کرد باعث می‌شد دستش رو بیشتر تو جیب هودیش فرو ببره و شونه‌هاش رو جمع کنه.

خوابش به خاطر سرمای شدید اکتبر پریده بود ولی هنوز احساس خستگی می‌کرد، نفسش رو بیرون دادو بخاری که بلافاصله بعدش در هوا تشکیل شد رو تا زمانی که محو بشه دنبال کرد.


سرش رو یکم بالا آوردو از بین چتری‌های بلندش که جلوی چشم‌هاش‌ رو گرفته بودن به آسمون یک دست مشکی شب نگاه کرد، خبری از ستاره‌ها نبودو ماه هم پشت توده ابری که تو آسمون به چشم می‌خورد پنهان شده و فقط سایه‌ی سفیدی از خودش به جا گذاشته بود.

مسیر قدم هاش رو به سمت برگ‌ های خشکی که زیر درخت‌ها پخش شده بودن، کج و با لذت به صدای خش خشی که در اثر خرد شدنشون زیر پاش، ایجاد می‌شد گوش کرد.

با شدت گرفتن وزش باد، نگاهش رو به برگ‌های رنگارنگی که آزادانه به رقص درمی‌اومدند دوخت و آه غمگینی از بین لب های خشک شده‌اش خارج شد، عجیب بود که به اون برگ‌ها حسادت کنه؟!

هرچند که توی زندگی اون کلمه‌ی《عادی》معنایی نداشت.

هوای سرد محیط رو با دم عمیقی وارد ریه هاش کردو بعد از جا به جا کردن بند کوله‌ روی شونه‌اش در قسمتی از خیابون که توسط تیر چراغ برق روشن شده بود، ایستاد.

شب بودو باد سردی که رعشه به تن معدود افرادی که بیرون بودن می انداخت هم می‌تونست دلیل خوبی برای خلوت بودن خیابون ها باشه.



دست و صورتش از سرما بی حس شده و مطمئن بود که قراره یه سرماخوردگی بد رو تجربه کنه، برای بار هزارم به خودش که لباس مناسبی نپوشیده بود لعنت فرستاد، آستین هودیش رو تا روی انگشت‌های یخ زده‌اش پایین کشیدو مشت هاش رو برای گرم کردن بینی سرخ شده‌اش بالا برد.

دندون‌هاش از لرزی که به بدنش افتاده بود به هم می‌خوردندو حتی قدم زدنش هم تاثیری در گرم شدن بدنش نداشت.

با افتادن نور ماشینی تو چشم‌هاش دستش رو جلوی صورتش سپر کردو از لای انگشت‌هاش به اون ماشین که هر لحظه بهش نزدیک تر می‌شد چشم دوخت.

وقتی متوجه تاکسی بودنش شد با خوشحالی که در قالب یه لبخند عمیق روی صورتش ظاهر شده بود، براش دست تکون دادو قبل از اینکه ماشین کاملا مقابلش متوقف بشه، درش رو باز کردوعجولانه روی صندلی عقب نشست.

ناخودآگاه ناله‌ی آرومی بخاطر گرمای لذت بخش فضای ماشین از بین لب‌هاش فرار کردو سرش رو به شیشه‌ تکیه داد.

_ کجا می‌خواین برین؟

با شنیدن صدای مرد با گونه‌هایی که معلوم نبود به خاطر خجالت سرخ شده یا سرما به سمتش برگشت؛ اخم ظریفی به خاطر حواس پرتیش روی پیشونیش نشست و لب پایینش رو خجالت زده به دندون گرفت:

_ نامگاسا

مرد مسن بی هیچ‌ حرفی سر تکون دادو با چرخوندن فرمون ماشین، دور زدو با سرعت پایینی به سمت اون محله حرکت کرد.

دوباره سرش رو به شیشه تکیه دادو به هلال باریکی از ماه که دیگه زیر سلطه‌ی ابرها نبود خیره شد، برای هزارمین بار تو اون روز آهی کشیدو نگاهش رو به انگشت‌هاش که بین هم گره خورده بودند، دوخت.

اون از زندگی روتینش که هر روزش مثل قبل می‌گذشت خسته شده بود، کی قرار بود بجای بیدار شدن با صدای آلارم گوشیش، نوازش های جفتش اون رو از دنیای خواب بیرون بکشه؟! کی قرار بود کسی رو داشته باشه که نگرانش باشه و دوستش داشته باشه؟!

اون از تنهایی خسته شده بود...

پیچیدن صدای راننده توی گوشش بهش اجازه‌ی بیشتر فکر کردن رو ندادو باعث شد سرش رو بالا بیاره.

مرد لبخند محوی به چهره‌ی گرفته‌ی مسافر غرق در فکرش زدو با لحن مهربونی ازش پرسید:
_ رسیدیم پسرجان ولی اگه بخوای می‌تونم تا خونه‌ات برسونمت!!


جونگ کوک با عجله چنگی به کوله پشتیش زدو در حین اینکه کیف پولش رو ازش خارج می‌کرد جواب داد:

_ اوه نه، ممنونم.

راننده ی تاکسی با لبخند کوچکی که چروک های ریزو درشتی رو توی صورتش پدید آورده بود، سر تکون دادو اسکناسی که به طرفش گرفته شده بود رو ازش گرفت.

بعد از پرداخت کرایه‌ی ماشین پیاده شدو به آرومی توی کوچه‌ی تنگ و تاریکی که به خونه‌اش ختم می‌شد قدم برداشت.

سکوت ترسناکی که مثل هر شب تو کوچه حاکم بود پاهاش رو به لرز می‌انداخت و نور ناچیز ماه هم تاثیری در روشنایی اطراف نداشت.

با هر دو دستش به بند کوله‌اش چنگ زدو با چشم های نمدار همه جای کوچه رو رصد کرد؛ اثری از چیزی نبودو همین خلوت بودن ترسش رو بیشتر می‌کرد!

وقتی صدایی از پشت سرش شنید با هراس سر جاش بالا پریدو به عقب برگشت اما با یه جفت چشم براق که بهش خیره بود، مواجه شد.

بازدمش رو با آسودگی بیرون فرستادو دستش رو روی قلبش که با بی قراری خودش رو به قفسه‌ی سینه‌اش می‌کوبید گذاشت و کمی ماساژش داد.


بعد از اینکه نفسش سر جاش اومدو تپش های دیوانه وار قلبش آروم گرفت چشم غره‌ای به گربه ای که در چند متریش نشسته بود، رفت، سنگ کوچکی که مقابل پاهاش بود رو با لگد به سمتش پرت کردو با حرص گفت:
"گربه‌ی بد!!"

اما با بلند شدن صدای جیغ مانند گربه پشیمون شد، بند کوله‌ش رو محکم‌تر بین انگشت‌هاش فشردو سعی کرد با برداشتن قدم های بلندی خودش‌ رو زودتر به خونه‌اش برسونه.

نفس نفس زنان جلوی در ایستادو کمی روی زانوهاش خم شد، آب دهنش رو قورت دادو به پشت سرش خیره شد؛ هر لحظه انتظار داشت یه موجود وحشتناک از توی تاریکی بیرون بپره و بگیرتش!

هول شده دست های لرزونش رو جلو بردو بعد از چندبار تلاش، موفق شد که کلید رو تو قفل در بچرخونه.

با باز شدن در خودش رو داخل پرت کرد، در رو به سرعت بست و بهش تکیه زد. پلک‌هاش رو روی هم فشار دادو نفس عمیقی کشید:
_ خب کوک، تموم شد! آروم باش.

رو به در برگشت، یکی از دست‌هاش رو محکم روش گذاشت و با دست دیگه‌اش چندبار قفلش کرد.


وقتی از قفل بودن درو امن بودن جاش مطمئن شد، کوله سنگینش رو از روی شونه‌اش پایین انداخت و بدون توجه به اینکه روی زمین رها شده، خودش رو کشون کشون به اتاق رسوند.

جسم لرزونش رو روی تخت قدیمیش انداخت، دست و پاهاش رو طبق عادت همیشگیش تو شکمش جمع کردو لحاف رو تا روی گردنش بالا کشید.

هنوز ذره ای از لرزش بدنش کم نشده بودو پلک‌های خسته‌اش هم برای بسته شدن التماس می‌کردن ولی اون قصد انجام اینکار رو نداشت.

فضای اتاق خواب کوچکش به وسیله‌ی نور کمی که از لای پرده‌ی رنگ و رو رفته به داخل می‌تابید روشن شده بود ولی قطرات اشک پسر که پشت سر هم روی گونه‌اش جاری می‌شدن فقط اجازه‌ی دیدن تصویر تاری رو بهش می‌دادن و مثل هر شب این ماه بود که شاهد تک تک اشک‌ها و ضجه هاش می‌شد.
.
.
.
.
.
صدای زنگ گوشیش برای بار چندم بلند شد، بدنش هنوز به قدری خسته ی خواب بود که نمی‌خواست چشم‌هاش رو باز کنه ولی به ناچار پلک‌های پف کرده‌اش رو کمی از هم فاصله دادو دستش رو به طرف کنار تخت دراز کرد.

بعد از لمس چند جسم نامعلوم بالاخره گوشیش رو پیدا کردو انگشتش‌ رو برای قطع کردن اون صدا که روی تک تک سلول های مغزش رژه می‌رفت، روی اسکرین کشید.

_ به به جناب جئون خوبه بالاخره افتخار دادین گوشیتونو جواب بدید!

جیمین با عصبانیتی که کاملا از لحنش هم مشهود بود گفت و اون بعد از اینکه چشماش رو چرخوند، سرش رو دوباره روی بالش گذاشت و با صدایی که از خواب دورگه شده بود، جواب داد:

_ واسه گفتن این چیزا منو از خواب بیدار کردی؟!

_ خواب؟ می‌دونی ساعت چنده؟!

خمیازه‌ای کشیدو در حالی که چشم‌هاش رو با مشت می‌مالید با تن صدای پایینی زمزمه کرد:

_ هیونگ فکر نمی‌کنم زنگ زده باشی ساعتو بهم یادآوری کنی، حرفتو بزن.

جیمین که حالا متوجه خسته بودن جونگکوک شده بود با دودلی سعی کرد حرفش رو به زبون بیاره:

_ جونگ‌کوکا می‌گم می‌شه... می‌شه که امشب به جای من بری رستوران؟ من با یونگی قرار دارم.

نمی‌خواست دل هیونگش رو بشکنه ولی خسته بودو همینطور هم با صدایی که به خاطر گریه و گلودرد جزئی که حس می‌کرد، گرفته بود نمی‌تونست بخونه...

_ ن_نه هیونگی من... من خسته‌ام، امروز هم روز تعطیلمه و... و می‌خوام بعد از گذروندن یه هفته‌ی افتضاح استراحت کنم.

وقتی صدایی از پشت خط شنیده نشد با پشیمونی لب گزیدو دوباره به حرف اومد:

_ اممم ولی... فکر نمی‌کنم ایرادی داشته باشه!

_ اوه نه کوک! نیازی نیست، می‌دونم خسته ای پس مجبور نیستی انجامش بدی!

_ نه نه نگران نباش مشکلی نیست، واقعا می‌گم!

_ خب... باشه دونگسنگی، ممنونم.

جونگ کوک لبخند زیبایی بخاطر خوشحالی‌‌ای که حتی از صدای هیونگش هم می‌تونست تشخیصش بده، روی لب‌هاش نشست: "خواهش می‌کنم."

_ می‌بینمت کوچولو، مواظب خودت باش.

زیر لب 'باشه'ای گفت و تماس رو قطع کرد؛ لبخند بزرگی که روی لب‌هاش نشسته بود قصد ترک کردن صورتش رو نداشت، اون همین بود! همیشه خوشحالی و راحتی بقیه رو به خودش ترجیح می‌داد.

دستی به موهای آشفته‌اش کشید آروم به طرف لبه‌ی تخت خزیدو پاهاش رو روی زمین گذاشت، کش و قوسی به بدن خشک شده‌اش دادو لبه‌ی هودیش رو پایین کشید تا شکم و کمر بیرون افتاده‌اش رو بپوشونه.

با چشم‌های نیمه باز به سمت حموم اتاقش رفت و لباس‌هاش رو درآوردو توی سبد انداخت؛ زیر دوش ایستادو اجازه داد آب خنکی که روی پوست سفیدش جاری می‌شدو بهش جلا می‌داد خواب رو از سرش بپرونه.

بعد از دوش سریعی که گرفت حوله‌ی سفیدش رو دور کمر باریکش پیچیدو از حموم خارج شد، لرزی به خاطر سردی هوا کردو با قدم های بلندی خودش رو به کمدش رسوند.

تیشرت و شلوار خاکستری و گشادی برداشت و روی تخت نشست، حوله رو از دور کمرش باز کردو مشغول خشک کردن بدنش شد.

قطرات آبی که یکی یکی از روی تار موهاش سر می‌خوردن، روی پوست لطیفش جاری می‌شدن و دوباره خیسش می‌کردن.

لباس‌هاش رو پوشید، گوشیش رو برداشت و در حین اینکه آب موهاش رو با حوله‌ی کوچکی می‌گرفت از اتاق خارج شدو قهوه ساز رو روشن کرد.


مشغول چک کردن گوشیش بود که با دیدن نوتیفی از هیونگش بلافاصله وارد باکس پیام‌هاش شد.

جین: " قبل از اینکه بری رستوران بیا خونه‌ی ما، دیر نکن! ساعت چهار اینجا باش."

بعد از خوندن پیام گوشیش رو خاموش کردو روی کانتر گذاشت، قهوه‌ی آماده شده‌ رو تو ماگ مورد علاقه‌اش ریخت و صبحانه‌ی سبکی خورد.

میز رو جمع کردو با چشمای ریز شده به ساعتی که روی دیوار آویزون شده بود زل زد، هنوز دو ساعتی وقت داشت...

نفس عمیقی کشیدو دست به کمر وسط نشیمن ایستاد ولی با دیدن وضع افتضاح خونه‌اش دست از فکر کردن برداشت و شروع به تمیز کردنش کرد.

لباس‌های ریخته شده روی مبل رو برداشت و توی سبد رخت‌چرک ها انداخت، ماگ‌های کثیف رو از روی جلومبلی جمع کردو توی سینک گذاشت و با برداشتن دستمالی مشغول گردگیری شد.

بعد از تموم شدن کارش عرق روی پیشونیش رو با پشت دست پاک کردو با لبخند رضایت مندی نگاهش رو دور تا دور خونه چرخوند.

دستمال رو توی ماشین لباسشویی انداخت و با تردید کشوی کناریش رو باز کرد، با چشم‌های براق به آبنبات ها نگاه کردو بعد از لیسی که به لب هاش زد یکی از اونا رو برداشت.

بسته بندیش رو باز کرد، آبنبات آلبالویی رو بین لب‌های سرخش نگه داشت و سمت اتاق رفت تا حاضر بشه.

موهای خرماییش که بخاطر خوب خشک نشدن کمی موج دار شده بود رو، روی پیشونیش ریخت و هودی سفیدو شلوار جین زاپ داری رو به همراه بوت مورد علاقه‌ش پوشیدو بعد از برداشتن کوله و گوشیش از خونه خارج شد.

با عجله خودش رو به ایستگاه اتوبوسی که در نزدیکی خونه‌اش قرار داشت رسوندو نفس نفس زنان سوار اتوبوسی که همون لحظه به ایستگاه رسیده بود، شد.

کنار یکی از پنجره ها ایستادو برای اینکه در حین حرکت نیوفته انگشتای ظریف و کشیده‌اش رو دور میله حلقه کرد.

آبنبات کوچک شده رو با صدای باپ مانندی از دهنش خارج کردو بعد از لیسی که بهش زد، اون رو دوباره تو دهنش برگردوند.

نگاه خیره‌ی دخترها و حتی پسر هایی که کاملا واضح درباره‌ی اون دم گوش هم پچ پچ می‌کردند اذیتش می‌کرد، پس هندزفریش رو توی گوشش گذاشت و سعی کرد بهشون بی توجه باشه و برای استشمام نکردن فرومون های تندو تیز پسر آلفایی که کمی اون طرف‌تر ازش نشسته بود، دریچه‌ی کوچک کنارش رو باز کردو سرش رو کمی بیرون برد.

چشم‌هاش رو بست و بوی خوش خاک که بخاطر باریدن بارون صبحگاهی، تو هوا پیچیده بود رو وارد ریه هاش کردو لبخند کوچکی روی لب‌هاش نشست.

غرق تماشای چهره‌ی پاییزی سئول و درخت‌هاش که به رنگ های مختلفی دراومده بودند، بود که با دیدن خیابون آشنایی نفسی از سر آسودگی کشید.

دکمه‌ی قرمزی که روی میله بود رو فشار دادو به سرعت پیاده شد.

جلوی خونه ایستاد ولی قبل از اینکه دستش روی زنگ بشینه، نگاهش به در خشک شد.

گاهی به جیمین حسودی می‌کرد؛ جین هیونگش همیشه مراقبش بودو یونگی هیونگش هم عاشقانه دوستش داشت، اون هیچ وقت مجبور نبود مثل کوک زندگی مزخرفی داشته باشه، تنها بودن افتضاح بود اما از طرفی خوشحال بود که هیونگ مهربونش زندگی خوبی داره‌.

با تکون دادن سرش افکارش رو پراکنده کردو زنگ در رو زد، طولی نکشید که هیونگ پر انرژیش در رو باز کردو از همون‌جا متوجه رایحه ی تلخ پسرک روبروش شد.

_ هی کوک؛ بیا تو پسر دلم برات تنگ شده بود.

دست‌هاش رو برای بغل کردنش باز کردو دونگسنگ کوچولوش رو محکم به آغوش کشیدو بین بازوهاش فشردو جونگ‌کوک هم که به شدت به این آغوش احتیاج داشت، چشم‌هاش رو بست سرش رو به شونه‌ی پهن هیونگش تکیه دادو جوری که خودش هم به سختی شنید زمزمه کرد: "منم"

جین بعد از مدت کوتاهی عقب کشیدو دستش رو بین موهای نرم کوک فرو برد.

_ ناهار که نخوردی؟

_ نه هیونگ ولی مرسی میل ندارم.

_ چی چیو میل ندارم به خودت توی آینه نگاه کردی؟! پوست استخون شدی " بعد یه چشم غره ادامه داد " مگه من از تو پرسیدم میل داری؟! پسره‌ی...

جونگ کوک ریز به غرغرهای هیونگ مهربونش خندیدو جین با شیفتگی به خنده‌ی خرگوشیش که خیلی پیش نمی‌اومد ببینتش خیره شد.

_ سلام جونگ‌کوکی، مرسی که قبول کردی به جام بری.

کوک با شنیدن صدای جیمین به عقب برگشت و اون با لبخندی که چشم هاش رو هلالی کرده بود موهاش رو بهم ریخت.




جونگ کوک هم متقابلا لبخندی زد:
_ خواهش می‌کنم هیونگ ولی آقای کانگ چیزی می‌دونه؟! یعنی... اجازه می‌ده به جای تو من برم رو سن؟

_ از خداشم باشه مرتیکه‌ی زشت ولی نگران نباش باهاش حرف زدم، حالا هم بیا بریم غذا بخوریم.

کوک آروم سر تکون دادو همراه هیونگش وارد آشپزخونه شد، بوی خوب غذا تو محیط پیچیده بودو معده‌ی کوک که خیلی وقت بود رنگ غذای درست و حسابی به خودش ندیده بود رو تحریک می‌کرد.

_ کوک می‌شه کیمچی ها رو بیاری؟؟

'باشه'ای گفت و کیمچی ها رو برداشت و روی میز قرار دادو جین نودل‌ها و برنج فوری رو هم کنار بولگوگی و باقی چیزهایی که از قبل روی میز چیده شده بود گذاشت، پشت میز نشستن و مشغول خوردن غذاهایی شدن که طعمشون هم مثل عطرش بی نظیر بود.

جونگ‌کوک با دهن پر صدایی از خودش درآوردو با چشم های درشت رو به جین گفت:
_ هیونگ... این خیلی خوشمزه است.

_ هر چقدر که دوست داری بخور کوچولو!


_ هی... من دیگه کوچولو نیستم.

جین لبخند مهربونی زدو با ابروهای بالا رفته بهش نگاه کرد _ ولی من فکر می‌کنم هستی!

جونگ کوک با لپ های کر گرفته لبخندی زدو دوباره مشغول خوردن غذاش شد.

جین با ناراحتی به چهره‌ی رنگ پریده ی دونگسنگش خیره شد، خیلی ازش خواسته بود که بیادو باهاشون زندگی کنه ولی اون هر بار با گفتن "خونه‌ی خودم راحتم و نمی‌خوام مزاحمتی براتون بوجود بیارم!" درخواستش رو رد می‌کرد، هرچند که هیچ مزاحمتی درکار نبودو جین از خداش بود که هر روز اون بچه ی شیرین رو ببینه و بتونه ازش مراقبت کنه.

_ هییی شما چرا بدون من شروع کردید؟؟

جیمین پر سرو صدا وارد آشپزخونه شدو دست به کمر با قیافه‌ی مثلا جدی‌ای به اون دو نفر خیره شد.

جین شونه‌ای بالا انداخت و قبل از اینکه یکم کیمچی تو دهنش بزاره با لحن کاملا ریلکسی گفت:
_ به ما ربطی نداره که تو داری با جفت عزیزت حرف می‌زنی، یو نو؟!

صدای خنده ‌ی پسر کوچکتر بلند شدو جیمین با حرص مصنوعی‌ای روی صندلی کناریش نشست.

جونگ‌کوک برای از بین بردن احساس خفگی‌ای که بهش دست داده بود به یقه‌ی هودیش چنگ زدو اون رو از گردنش فاصله داد، به خوبی می‌تونست بالا رفتن دمای بدنش و درد گلوش که بدتر شده بود رو حس کنه.

جیمین: " هی کوک، چیزی شده؟؟!"

به سمتش برگشت و لبخند دستپاچه‌ای زد:

_ چی؟؟... نه، همه چی خوبه فقط یکم... گرمم بود.

جونگ‌کوک مضطرب بهشون خیره شد ولی اونا که قانع شده بودن لبخندی زدن و به خوردن ادامه دادن.

چاپ استیکش رو روی میز گذاشت و کلافه آهی کشید، گرسنه نبودو بی اشتها داشت با غذا بازی می‌کرد.

با اینکه دستپخت جین هیونگش مثل همیشه عالی بود ولی اون میلی به غذا خوردن نداشت.

به سختی کمی از غذا رو خوردو نامحسوس نفس عمیقی کشید، نگاهی به ساعت گوشیش انداخت و با فهمیدن اینکه دیر شده، خوشحال از اینکه مجبور نیست غذاش رو تموم کنه از روی صندلی بلند شد:

_ مرسی، خیلی خوشمزه بود.

جین: "می‌خوای بری؟"

_ اره دیگه داره دیرم می‌شه باید برم.

جیمین: " باشه، مواظب خودت باش و لباس گرم بپوش، هوا خیلی سرد شده."

با لبخند زوری که سعی می‌کرد حال بدش رو باهاش مخفی کنه سر تکون دادو با عجله از خونه خارج شدو جیمین و جین هم که چیزی متوجه نشده بودن با لبخند گرمی بدرقه‌اش کردن.
.
.
.
.
.
با عجله وارد رستوران شد، آب دهنش رو قورت دادو خم شدو دست‌هاش رو روی زانوهاش گذاشت؛ به موقع رسیده بود!

نگاهش رو دور سالن چرخوندو هوف کلافه‌ای کشید، با اینکه ساعت هنوز ۶ هم نشده بود ولی رستوران به قدری شلوغ بود که هیچ فضای خالی ای توش دیده نمی‌شدو رایحه های مختلفی که با هم مخلوط شده بودن، حتی با وجود دستگاه هایی که هر لحظه هوا رو تهویه می‌کردن هم، باعث سرگیجه‌اش می‌شدن.

جونگ‌کوک از همه‌ی اون آدما متنفر بود، شاید هم بهشون حسودی می‌کرد؟! دختر کوچولویی که همراه با پدرو مادرش روی یکی از میزها نشسته بودو صدای خنده هاشون به راحتی شنیده می‌شد، پسری که مشغول بوسیدن جفتش بود یا حتی دوستایی که در حال شوخی و خوش گذرونی بودن؛ کسایی مثل اون باید مدام سختی می‌کشیدن و جون می‌کندن ولی اون عوضیای پولدار فقط دنبال خوش‌گذرونی بودن!

اما تقصیر اونا نبود که کوک یه امگای ضعیف و به درد نخور به دنیا اومده بود، کسی که حتی خانواده‌اش هم رهاش کرده بودن.

قطره‌ اشکی که ناخودآگاه روی گونه‌اش نشسته بود رو پاک کرد، با احتیاط از بین جمعیت گذشت و برای کم کردن دمای بدنش خودش رو به سرویس بهداشتی رستوران رسوند.

در رو آهسته باز کردو وقتی دید کسی اونجا نیست نفس حبس شده‌اش رو رها کرد، سلانه سلانه جلو رفت دستش رو دوطرف سینک روشویی گذاشت و توی آینه به گونه های سرخ و تب دارش خیره شد.

صورتش رو چندبار با آب سرد شست و وقتی کمی سرحال اومد بند کوله‌اش رو روی دوشش محکمتر کردو به سمت اتاق گریم رفت.

در سفید رنگ رو باز کردو نگاهش رو دور تا دور اتاق خالی چرخوند.

کوله‌اش رو روی کاناپه گذاشت و روی صندلی‌ای که جلوی آینه قرار داشت نشست، پلک‌های سنگینش رو بست و سرش رو به پشتی تکیه داد.

چند دقیقه هم نگذشته بود که صدای باز شدن در رو شنید، چشم‌هاش رو باز کرد به سمتش چرخیدو به کسی که وارد اتاق شده بود نگاه کرد.

مارک که از دیدن کوک جاخورده بود با تعجب ابرویی بالا انداخت و یه قدم بهش نزدیک‌‌تر شد:

_ اوه پسر تو اینجا چیکار می‌کنی؟!

_ جیمین هیونگ کار داشت ازم خواست به جای اون بیام.

مارک به نشونه‌ی تفهیم سر تکون دادو چندتا وسیله از روی میز برداشت:

_ خب حالا مهم نیست، برو لباساتو عوض کن.

با بیحالی سر تکون دادو پیرهن حریرو شلوار جین یخی‌ای رو از بین لباس هایی که اونجا بود برداشت و وارد اتاقکی که گوشه‌ی اتاق بود، شد.

هودی ضخیمش رو درآورد، پیرهن نازک رو روی پوست برهنه‌اش پوشیدو چشم‌هاش رو بخاطر حس خنکی لذت بخشی که بدن داغش رو در بر می‌گرفت بست و نفس بریده‌ای کشید.

دستش رو به دیواره‌ی چوبی اتاقک تکیه دادو با کمک گرفتن ازش شلوارش رو هم عوض کردو بیرون اومد.

لباس هاش رو توی کوله‌اش گذاشت و دوباره روی صندلی نشست.

مارک نفس‌ عمیقی کشیدو سعی کرد نگاهش رو از رون های توپرو پوست سفیدو وسوسه انگیز کوک بگیره و کارش رو انجام بده.

از نظر مارک صورت زیبای اون پسر به هیچ گریمی احتیاج نداشت اما برای لمس بیشتر پوست لطیفش هم شده، کارش رو بیشتر طول می‌داد.

براش هایی که مارک دایره‌وار روی صورتش به حرکت درمی‌آورد خواب آلودگیش رو تشدید می‌کرد اما اون در تلاش بود که مانع خوابیدنش بشه.

_ خب...تمومه!

با شنیدن صدای مارک کنار گوشش پلک هاش رو از هم فاصله دادو توی آینه به خودش نگاه کرد، واقعا زیبا شده بود!

لنز آبی رنگ و خط چشمی که چشم‌های درشتش رو خوش‌حالت تر نشون می‌داد، برق لب کمرنگی که لباش رو سرخ‌تر از مواقع عادی کرده بودو موهاش که به حالت شلخته ولی جذابی روی پیشونیش ریخته شده بودن در کنار پوست سفیدش، ازش یه فرشته می‌ساخت!

مارک با شیفتگی به چهره‌ی زیبای پسر نگاه کردو لبخند عمیقی زد:

_اوه پسر، معرکه شدی!

_ مرسی هیونگ.

آروم گفت و لبخند کوچکی زد. حوصله‌ی چیزی رو نداشت و تنها چیزی که می‌خواست این بود که کارش رو زودتر تموم کنه و جسم خسته‌اش رو به خونه برسونه...

شانس آورده بود که کارش اینجا دو ساعت زودتر از رستورانی که خودش توش کار می‌کرد، تموم می‌شد.

از روی صندلی بلند شدو چیزهایی که تو بغلش بود رو کنار باقی وسایل روی کاناپه گذاشت، اتاق رو ترک کردو از پشت پرده به سالن که شلوغ تر از قبل شده بود، خیره شد .
.
.
.
.
.
خسته از سرو کله زدن با اون همه آدم، کیفش رو برداشت و بعد از خداحافظی سرسری‌ای از اتاق خارج شد.

صدای قدم هایی رو از پشت سرش می‌شنید ولی بدون اینکه صبر کنه تا اون فرد آشنا خودش رو بهش برسونه، به طرف آسانسور حرکت کرد.

"ته... آه صبر کن!"

نامجون نفس نفس زنان خودش رو به تهیونگی که دستش رو پشت سر هم روی دکمه‌ی آسانسور فشار می‌داد، رسوندو کنارش ایستاد.

"نظرت چیه بریم رستوران؟ "

با ناباوری به طرف نامجون برگشت و بهش نگاه کرد:
_ رستوران؟!

"اره گفتم شاید.."

تهیونگ نذاشت اون حرفش رو کامل کنه و فقط با گفتن یه "نه " سوار آسانسور شدو دکمه‌یP رو فشار داد.

نامجون قبل از بسته شدن در خودش رو داخل پرت کردو باز هم ادامه داد: "خیلی وقته بهم قول دادی یه روز می‌ریم بیرون ولی هنوز خبری نیست. "

دستش رو روی صورتش کشیدو با لحنی که خستگی به خوبی ازش مشهود بود رو بهش گفت:

_ اره نامجون، یادمه و قولم هم سرجاشه ولی الان خیلی خسته‌ام.

"منم می‌دونم ولی.."

تهیونگ که تا تَه ماجرا رو خونده بود با ابروهای بالا رفته و پوزخندی که گوشه ی لبش جا خوش کرده بود به نامجون خیره شد:

_ نگو که بهشون گفتی؟!

نامجون که فهمید بازم دستش پیش تهیونگ رو شده، دستی به پشت گردنش کشیدو بدون هیچ حرفی سر تکون داد که باعث شد تهیونگ قهقهه بزنه.

پسر کوچکتر با قدم های بلندی به طرف ماشینش رفت، کیف چرمش رو روی صندلی عقب گذاشت و با چهره‌ای که هنوز ته مایه ای از خنده توش مشخص بود، بهش نگاه کرد:

_ کدوم رستوران؟

"وِرسای. "

نامجون با آسودگی لبخند چال داری زدو ماشین تهیونگ رو تا وقتی که از پارکینگ خارج شد، دنبال کرد.
.
.
.
.
بازدمش رو با کلافگی بیرون دادو پاشنه‌ی کفشش رو با یه ریتم مشخص به زمین کوبید؛ به جای اینکه الان تو خونه‌اش باشه و با یه دوش آب گرم ریلکس کنه، همراه با نامجون و چندتا از شرکاشون روی یکی از میزهای وی آی پی یه رستوران مشهور نشسته بودو هیچ چیزی براش مزخرف‌ترو حوصله سربرتر از این نبود!!

نامجون سقلمه ای به پهلوش زدو جوری که بقیه نشنون کنار گوشش زمزمه کرد:

_ انقدر اخم نکن، مطمئنم خوشت می‌آد خواننده‌ی این رستوران محشره و بخاطر اونه که اینجا هر شب انقدر شلوغ می‌شه.

بدون کمرنگ کردن اخم روی پیشونیش یا محو کردن بی‌حوصلگی‌ای که حتی از صدمتریش هم هویدا بود به نقطه‌ی نامعلومی خیره شد؛ از بدو ورودش تا الان رایحه‌ی قوی و خوش رزو وانیلی حس می‌کرد که فکرش رو مشغول کرده بود.

درگیر فکر کردن به افکار بی سرو تهش بود که سرو صدای افرادی که تو سالن بودن بالا گرفت، با تعجب ابرویی بالا انداخت و رد نگاهشون رو دنبال کرد اما با دیدن پسری که روی سن ایستاده بود لحظه‌ای نفس کشیدن رو هم از یاد برد.

حتی از این فاصله هم می‌تونست چشم های درشت و پوست سفیدش رو ببینه...
دست‌ ظریفش که دور میکروفون حلقه شده بودو آستین های پیرهن سفید رنگش که تا روی انگشت‌هاش رو پوشونده بودن رویایی ترش می‌کردن.
اون زیباترین چیزی بود که تهیونگ به عمر دیده بود... شبیه فرشته ها، ولی نه... حتم داشت که اون یه فرشته است! آره قطعا همین بود...


•°•°♡°•°•

࿔࿔ اینم از پارت اول ࿔࿔

ببخشید دیر شد ولی وقتی که من کامل پارتو ادیت کردم و میخواستم آپش کنم فهمیدم واتپد نصف ادیتا رو سیو نکرده و مجبور شدم از اول بنویسمش 😢🥀

من جدیدا به دوتا بیماری مهلک دچار شدم
اولی گشادیسمه دومی نپسندیدن و وسواس در نوشتن
😐💔

پس بهم انرژی بدید بتونم اعتماد به چاهمو افزایش بدم 😬😂

این پارت 4500 کلمه شد تقریبا سه برابر پارت بدون ادیت 🤦🏼‍♀️😂

روند کلی عوض نمیشه زیاد ولی اگه دوست داشتید بخونیدش سعی میکنم زود ادیتش کنم تا به پارتای جدید برسیم :")♥️

ووت و کامنت یادتون نره و برید فالوم کنید پلیز *بوس

(میدونید که همه نویسنده ها فالوور دوست دارن نه؟
😂👋🏻)

لاو یو آل

 𝑫𝑨𝑰𝑺𝑰𝑬𝑺 || 𝕍𝕂Where stories live. Discover now