part 3

2.6K 504 121
                                    

آشفته از رستوران خارج شد و درگیر افکار ناتمومی که لحظه‌ای رهاش نمی‌کردن، در طول خیابون شروع به قدم زدن کرد.

از خودش، زندگیش و هر چیزی که تو دنیا وجود داشت متنفر بود. از اینکه کسی نبود تا برای گرم کردنش بغلش کنه، از لبخندی که بدون هیچ دلیلی روی لب‌های همه ظاهر می‌شد ولی اون سهمی ازش نبرده بود! 

چرا حق نداشت شاد باشه؟ چه کار کرده که مستحق همچین زندگی‌ایه؟ اصلا... می‌شد اسمش رو گذاشت زندگی؟ این سوال‌ها در اون لحظه ما بین افکارش پررنگ تر از همیشه به چشم می‌اومدن اما اون طبق معمول جوابی برای هیچ کدومش نداشت.

هنوز چند قدم از رستوران دور نشده بود که بازوش توسط کسی از پشت گرفته شد. به عقب برگشت و با اخمی که کم کم داشت بین ابروهاش شکل می‌گرفت به آلفای غریبه‌ای که در دو قدمیش ایستاده بود، نگاه کرد.

دستش رو تکون داد و سعی کرد بازوشو از دست آلفا بیرون بکشه ولی اون خیلی قدرتمند‌تر بود و مسلما جونگکوک با جسم ظریفی که داشت نمی‌تونست جلوی یه آلفا زیاد مقاومت کنه. کلافه اخمش غلیظ‌تر شد و با صدایی که سعی می‌کرد محکم باشه، لب زد.

" مشکلی پیش اومده؟"

مرد نیشخند مضحکی به پسر زیبای روبروش زد و کمی به‌ طرفش خم شد.
" باید با من بیای بیوتی."

یه قدم به عقب برداشت و با لحنی که برخلاف ترسش، عصبی بود لب زد.
"دست کثیفتو به من نزن!"

"اگه بزنم می‌خوای چیکار کنی؟"
بعد از گفتن این حرف فاصله‌ای که بینشون به وجود اومده بود رو از بین برد و مچ هر دو دستش رو محکم بین انگشتاش گرفت.

دست‌هاش رو بدون توجه به دردی که با هر حرکت تو مچ‌هاش می‌پیچید تکون می‌داد و برای رها شدن از دست اون آلفا تقلا می‌کرد.

اما آلفا که با سرگرمی به تقلاهای بی نتیجه‌‌اش خیره شده بود و از زیر سلطه گرفتنش لذت می‌برد ناگهان با تمام قدرت پسرک رو به سمت خودش کشید، یکی از دست‌هاش رو دور کمرش حلقه کرد و دست‌هاش رو با دست دیگه پشت کمرش نگه داشت.

جونگکوک همچنان تقلا می‌کرد، لب‌هاش رو از فشاری که به مچ‌هاش وارد می‌شد گاز گرفت و چشم‌هاش رو بست.

کای راضی از گیر انداختن اون پسر با بیشتر کردن فشار دست‌هاش، تن کوچکش رو به خودش چسبوند و سرش رو تو گودی گردنش فرو برد. نوک بینیش رو روی گردنش کشید و با استشمام فرومون شیرین پسر صدایی از ته گلوش خارج شد.

بعد از چند دقیقه عقب رفت و پسری که حالا به طرز واضحی می‌لرزید رو به طرف ماشینی که در انتهای کوچه پارک شده بود، برد. جونگکوک که از رها شدن دست‌هاش ناامید شده بود با تمام وجود داد زد.
" ولمم کن عووضی ک..."

 𝑫𝑨𝑰𝑺𝑰𝑬𝑺 || 𝕍𝕂حيث تعيش القصص. اكتشف الآن