پارت اول
کنار لوهان ایستاده بود و به مراسم نگاه میکرد...لباس های یک دست مشکی بعضی از افرادی که تو مراسم بودن حس بدی بهش میداد...نگاهشو به سمت دیگه ای کشید و این بار لباس فرم افراد نظامی که برای ادای احترام به پلیس مهربون و وظیفه شناسی که جونش رو مظلومانه و پر درد از دست داده بود ، به مراسم اومده بودن قلبش رو فشرد...چشماش رو بست و نفس عمیق با صدایی کشید که توجه لوهان رو به خودش جلب کرد
لوهان نگاهی به چشمای بسته و ابرو های درهم عشقش نگاه کرد...خوب میفهمید چرا سهون انقدر عصبی و ناراحته...خودش هم ناراحت بود و نگران!...نگران برای کسی که جلوی همه رو به قبر ایستاده بود...کسی چندین برابر تک تک کسایی که اونجا در اون مراسم حضور داشتن غصه دار بود..کسی که دوباره فرمانده شده بود نه بکهیون برای افرادش و نه هیون برای یولش....یولی که نبود تا آرومش کنه...یولی که هربار یادآوریش درد بدی رو به قلبش هدیه میداد...یولی که....!
سهون وقتی نگاه لوهان رو دنبال کرد و به بک هیونگش رسید دوباره نفس عمیقی کشید و دست لوهان رو گرفت و با شستش شروع به نوازش دست ظریف لوهان کرد..
لوهان با حس دست سهون ، بدون این که نگاهش رو فرمانده بیون بگیره لبخند محوی زد و دست سهون رو نرم فشرد
لو:هنوزم همون جوره...هنوزم حرف نمیزنه باهام!
سهون:با هیچ کس حرف نمیزنه...حتی با کای!
لو:حالش خوب نیست سهون...اصلا حالش خوب نیست...این مراسم...نبودن چانیول...تنهاییش...داره بکهیون رو نابود میکنه...هرکسی بهش نگاه میکنه فرمانده بیون مغرور رو میبینه که بالای قبر عزیزترینش با اخم ایستاده و حتی یه قطره اشکم نمیریزه...اما من دارم یه بکهیون شکسته رو میبینم که دیگه اشکی نداره که بریزه...اون خسته شده سهون..حتی فرمانده بیون هم یه آدمه..اتفاقاتی که پشت هم براش افتاده کم نیست سهون...نگرانشم...خیلی خیلی نگرانشم...همه ما یه جوری مدیون بکهیونیم اما هیچکدوممون نمیتونه دینش رو ادا کنه..هیچ کدوممون نمیتونه اون قلب سوخته بکهیون رو درمان کنه...سهون اون داره نابود میشه..!
سهون:میفهمم لو..منم نگرانشم...هرکی ندونه تو که میدونی بک هیونگ چه جایگاهی تو قلبم داره!...درمان قلب سوخته اون دست ما نیست عزیزم ، دست کسیه که اینجا نیست...باید باشه ، اما نیست! کاش چانیول کنارش بود تا هیونگم یکم...فقط یکم بهتر شه لو من نمیخوام از دستش بدم...
لو:منم نمیخوام دوست خوبی مثل بکهیون رو از دست بدم...میدونی سهون ، همیشه از خودم میپرسم چرا همه اینا باید برای بکهیون اتفاق میوفتاد؟؟...البته من خیلی از خدا ممنونم که تو اون موقع جای چانیول نبودی ولی بکهیون...اون بیچاره هنوز نتونسته بود با زنده بودن مادرش و کارایی که کرده و یا حتی زنده بودن ویکتور کنار بیاد...تازه با تو آشتی کرده بود و وضعیت بدنش داشت بهتر میشد...دلم براش خیلی میسوزه هون!
سهون:میفهمم چی میگی عزیزم....منم حس تورو دارم و برای بک هیونگم ناراحتم...اوه انگار مراسم تموم شد..بیا بریم پیش کای و کیونگسو تا با مهمونا خداحافظی کنیم هیونگ که حرف نمیزنه اونام خسته شدن انقدر به جای بکهیون حرف زدن!
لوهان سرشو به نشونه مثبت تکون داد و لبخند محوی زد
لو:بریم..
--------------------------------------------
از کنار سنگ قبر تکون نمیخورد و کاملا بی صدا به اسم نوشته شده روی سنگ نگاه میکرد....درسته که با کسی حرف نمیزد اما تو خونه با خودش حرف میزد...حتی وقتی به قبر خیره بود هم ، درون ذهنش با خودش حرف میزد
بک:چرا من؟
بار ها از اون روز کذایی به بعد تو ذهنش از خودش پرسیده بود....چرا من؟؟؟
بالاخره نگاهش رو از قبر گرفت و به پشتش نگاه کرد و وقتی مطمئن شد بقیه دارن به مهمونا رسیدگی میکنن بدون جلب توجه ، با قدم های کوتاه اما محکم خودش رو به ماشینش رسوند...در اصل ماشینی بود که جونگین براش خریده بود و به زور مجبورش کرده بود تا ازش استفاده کنه و وقتی بکهیون قبول نکرده بود تهدیدش کرد که همیشه دنبالش میره و از کنارش تکون نمیخوره تا مطمئن بشه بکهیون هرجا میخواد بره سالم برسه و در نهایت بکهیون برای فرار از مزاحمت های جونگین ماشین رو قبول کرد!
بدون این که به کسی اطلاع بده ماشین رو روشن کرد و به سرعت سمت خونه رفت اما قبل از این که به خونه برسه کنار یک مغازه شیرینی فروشی پارک کرد و وارد مغازه شد...نگاهی به کیک های پشت ویترین انداخت و لبخند کوتاه و غمگینی زد...با شنیدن صدایی سرش رو بالا آورد و به پسری که به تازگی متوجه حضورش شده بود نگاه کرد
-اممم..سلام!...چطوری میتونم کمکتون کنم؟
بک:یه کیک تولد کوچیک میخوام...خیلی کوچیک باشه!
-خب برای چند نفر میخواین؟
بک:انقدر کوچیک که برای یک یا نهایت دونفر باشه...
-اوه...کیک تولد یک نفره که نداریم اما این کوچیک ترین سایزه...برای سه یا چهار نفر مناسبه!
بکهیون بی حوصله دستشو لای موهاش فرو برد و کمی موهاشو بهم ریخت و بدون این که موهاشو ول کنه جواب داد
بک:خیلی خب...همینو میبرم...بسته بندیش کن..
پسر همینطور که به موهای آشفته بکهیون که هر لحظه بیشتر بهم ریخته تر میشد نگاه میکرد سری تکون داد و کیک رو توی جعبه بسته بندی کرد
-شمع هم داریم..میخواین؟
بکهیون همزمان با بیرون کشیدن کارت اعتباریش سری تکون داد و گفت یدونه کوچولوش رو بذار...
بعد از حساب کردن هزینه کیک و شمع از مارکت کناری شیرینی فروشی چند قوطی آبجو با درصد الکل بالا و یک شیشه الکل قوی گرفت و به سمت خونه رفت...بعد از باز کردن در ، کیک و قوطی های نوشیدنی رو روی میز گذاشت و به سمت اتاقش رفت و لباسای نظامی تیره رنگش رو با یه لباس آستین بلند خیلی خیلی نازک آبی روشن عوض کرد و شلوارک کوتاه سرمه ای عوض کرد...آبی به سر و صورتش زد و از کشوی آشپزخانه یک چنگال و یک پارچ و فندک برداشت و به سمت میز نشیمن رفت و کیک و نوشیدنی رو برداشت و در شیشه ای رو باز کرد و به سمت ساحل رفت و نشست
کیک رو از جعبه بیرون کشید و در جعبه رو بست و کیک رو روش گذاشت...شمع کوچک آبی رنگ هم روی کیک گذاشت و روشنش کرد...نصف بطری الکل رو توی پارچ خالی کرد و دو قوطی از آبجو ها رو هم روش ریخت..بی توجه به لرز بدنش بخاطر سرما نگاهی به دریا و خورشید درحال ناپدید شدن کرد و لبخند کجی زد که درمقابل چشم های پر از اشکش نه تنها زیبا نبود ، بلکه حتی زشت و ناراحت کننده به نظر میرسید!
بک:تولدت مبارک بدبخت!
همزمان با پایین افتادن اولین قطره اشکش خم شد و شمع روی کیک رو فوت کرد..بعد پارچ رو برداشت و رو به آسمان گرفت
بک:به سلامتی احمقانه ترین تولدم!
پارچ رو به لباش چسبوند و چند جرعه ازش خورد و بعد پارچ رو کنار گذاشت..چنگال رو برداشت و داخل کیک فرو کرد و تیکه ای ازش جدا کرد و تو دهنش گذاشت..کمی مزه مزه کرد و دوباره لبخند کوتاهی زد ولی بلافاصله اشکاش روی گونه هاش ریخت و همزمان که هق هق میکرد کیک رو میجوید و بلافاصله بعد قورت دادن تیکه جدیدی از کیک رو توی دهنش میچپوند...انقدر گریه کرد و کیک و الکل خورد که دیگه نتونست بشینه و به پشت روی شن ها افتاد...نگاه گیجش رو به کیک نصفه و قوطی های خالی ابجو و شیشه الکلی که فقط چند قطره توش مونده بود ، داد و با صدای گرفته بر اثر گریه و مستی رو به آسمون فریاد زد
بک:تولدمه میفهـ..(سکسکه ای کرد)..می؟؟؟
دوباره قطره اشکی از گوشه چشمش فرار کرد و روی شن های زیر سرش افتاد
بک:تولـ...لدمه!..ولی..کاش..انقدر...انقدر...بی...رحمانه...تنها..نبو..دم...
بالاخره از شدت مستی خوابش برد و تا صبح همون جا توی ساحل ، در حالی که از سرما میلرزید و از شدت ناراحتی تو خواب هزیون میگفت خوابید!
شاید این غمگین ترین تولدی بود که هرکسی تو زندگیش میتونست تجربه کنه...شاید اگر حتی یک نفر بود تا امروز رو تنهاش نداره انقدر درد نمیکشید اما افسوس که هرکسی در آغوش خانواده و عشقش شب رو میگذروند و هیچ کس حتی یادش نبود که امروز تولد هیون کوچولویی بود که هرسال سالگرد تولدش عذاب میکشید و از نبود مادرش به ماه و ستاره ها گله میکرد و اشک میریخت و فرداش دوباره فرمانده بیون میشد...هیچ کس نمیدونست که امشب همون هیون کوچولو دیگه به ماه گله نبود مادرش رو نکرد چون انقدر درد جدید تو قلبش داشت که نمیتونست تحمل کنه...نمیدونست دقیقا کدومش رو به ماه بگه و برای کدومش گریه کنه پس فقط گریه کرد و برای خودش عذاداری کرد و حتی موقع فوت کردن شمعش آرزو هم کرد...!
بک:آرزو میکنم دردام تموم شه...حتی اگر فقط مرگ دلیل تموم شدن دردام باشه!
ادامه دارد....
BINABASA MO ANG
𝓓𝓮𝓼𝓽𝓲𝓷𝔂 2 🔫
Fanfiction[Completed] «سرنوشت» ژانر⸙ اسمات/رومنس/خشن/معمایی/درام کاپل⸙ چانبک هونهان رده سنی⸙ +۱۸ خلاصه⸙ بعد از اتفاقی که برای چانیول و کریس افتاد ، بکهیون سعیش رو کرد تا قاتل رو پیدا کنه و صادقانه تمام تلاشش رو کرد اما چی میشه اگه یه نفر هم تمام تلاشش رو بکن...