با برخورد باد سوزناکی که از بین پرده های سفید بالای پنجره مثل شلاق های معلق به بدنش برخورد میکرد، به خودش اومد.اتاق دور سرش میچرخید، نمیتونست بفهمه اطرافش چه اتفاقی داره میوفته.
صدا های مختلف از بیرون و داخل اتاق توی سرش اِکو میشد.
پاهاش سست شده بود و بنظر میرسد که بزور داره وزن بدنش رو تحمل میکنه.
صدای نفس های بلند و ناهماهنگی که با درد وحشتناک از قفسه ی سینش خارج میشد فضای سرد اتاق رو پر کرده بود.
کجا بود؟
چه اتفاقی افتاده بود؟
بلاخره سیاهی مطلق از بین رفت و حالا میتونست اتاقی که با نور کم و باریک ماه تزیین شده بود رو ببینه.
قلبش به تپش افتاده بود و مثل تبل های بلندی که داشتن برای شروع یک جنگ بهش اخطار میدادن میتپید.
دیدن منظره ی رو به روش کافی بود تا همه چیز رو بفهمه.
سره جاش خشک شد و تنها چیزی که حس میکرد سقوط قطره های سرد عرق از پشت گردنش به پایین کمرش بود.
پاهاش قدرت لازم رو برای تحمل کردن وزن اون رو نداشتن و بلافاصله بی حس شدن.
زانوهاش با فشار به زمین مرمری برخورد کرد و صدای بلندی داخل اتاق ایجاد کرد.
شاید باید گریه میکرد.
اما به حال کی؟
چیزی ته گلوش حس خفگی زیادی رو ایجاد کرده بود و نمیدوسنت باید چیکار کنه.
باید فرار میکرد؟
شاید باید بزور هم که شده روی دوتا پاش می ایستاد و با سرعت هر چه تمام از عمارت بیرون میزد و دیگه هیچوقت پشتش رو نگاه نمیکرد.
ولی به چه قیمتی؟
از دست دادن غرور، ابروش و مهم تر از همه خانوادش؟
دوتا دستش که حالا به سردی سرامیک های مرمری زیر پاش بود رو بالا آورد.
قرمز، تمامن به رنگ جلوگر و براقه قرمز.
این واقعا دستای اون بود؟
دست هایی که تاحالا یک بار هم برای آسیب رسوندن به کسی مشت نشده بود؟
قفسه ی سینش با قدرت غیر قابل وصفی بالا و پایین میرفت و شروع به درد گرفتن کرده بود.
حس میکرد تمام اجزای بدنش دارن اون رو سرزنش میکنن.
دندهاش به گوشت سینش فشار میارن، عضله های پاش در هم میپیچن، عصب های بدنش پیام های نامفهوم میفرستن و قلبش برای مجازات کردنش با هر بار تپش آروم تر و آروم تر میشه.
YOU ARE READING
The Taste Of Ink
Mystery / Thrillerباد سوزناکی که از بین میله های سرد وارد اتاقک سلول میشد و صدای ترسناکی رو ایجاد میکرد. برخورد چندین سوزن کوچیک به پوست نازک و پخش شدن درد داخل اجزای بی قرار بدنش. حرکت اون مردمک های سیاه رنگ روی بدنش. دقیقا همین لحظه بود که اون با حس طعم جوهر که داخ...