جسد زن رو که روی پهلوش روی زمین افتاده بود رو برگردوند و نگاهش روی گردنش چرخید دست های لرزونش رو جلو برد و زنجیری که از گردن زن آویزون بود رو گرفت و از زیر یقه ی لباسش بیرون کشید با دیدن آویز خونی گردنبند زن خون توی رگ هاش یخ بست و سر جاش خشکش زد. اون آویز رو بهتر از هر کس دیگه ای میشناخت و مطمئن بود که از اون آویز فقط یه دونه توی دنیا وجود داشت اما با وجود مدرکی که جلوی چشمش بود باز هم ذهنش نمیخواست باور کنه کسی که با اون وضعیت و جسم یخ زده و بی جونش روی زمین خوابیده بود همون زنی باشه که همیشه با لبخند گرم و مهربونش به زندگیش رنگ میپاشید و قرار بود به زودی باهاش ازدواج کنه چند ثانیه گذشت تا بلاخره تونست گرمای اشک هاش رو روی گونه هاش حس کنه.