با بوی صابون و برخورد چیز سردی به صورتش به سختی چشم هاش رو از هم باز کرد و برادرزادهاش رو دید که با فاصله ی کمی کنارش چهارزانو روی تخت نشسته.
پسر بچه لپ هاش رو باد کرده بود و با ذوق جلوی حباب ساز فوت میکرد و به حباب های کوچیک و بزرگی که توی هوا میچرخیدن نگاه میکرد و لبخند میزد. لبخندی زد، دستش رو دراز کرد و روی سر پسر بچه که لحظه ای بعد، دست از بازی با حباب سازش کشیده و با دلخوری بهش نگاه میکرد کشید.
-اوهو. فضانوردمون برای چی عصبانیه؟
+قرار بود دیروز با بابا و مامان بریم پارک!... ولی تو و بابا نیومدین!
سرش رو پایین انداخت، چشم هاش بلافاصله سرخ شد و میتونست متوجه بغض پسر بچه موقع حرف زدنش بشه.
با یادآوری قولی که بهش داده بود چشمهاش رو بست و خودش رو لعنت کرد. روی تخت نشست، پسر بچه رو در آغوش کشید و سرش رو بوسید.
-از فضانورد بزرگ بخاطر بد قولیم عذرخواهی میکنم، میشه لطفا این مرد خطاکار رو ببخشین قربان؟
پسر بچه کمی از آعوشش بیرون اومد و با اخم بهش خیره شد.
+اگه دیروز یه باریونیکس به ما حمله میکرد چی؟!
شونه ای بالا انداخت و دست مشت کردهش رو بالا آورد.
-اونوقت شکارچی دوم دایناسورا شکارش میکرد و همه رو نجات میداد.
از بغل عموش بیرون اومد و دست به سینه روی تخت ایستاد.
+نه! شکارچی شماره یک و سه زیر قولش زد و نیومد، پس دایناسورا همه رو میخوردن!!
دستش رو به چونه اش زد و صورتش رو جمع کرد.
-پس یعنی داری میگی فضانورد با سفینه اش نیومد تا نجاتشون بده؟
با شنیدن این حرف عموش، چشم هاش درشت شد، دوباره لپ هاش رو باد کرد و فکر کرد. بعد از چند ثانیه با دست به سفینه ی لگویی بزرگی که گوشه ی اتاق توی دکور گذاشته بود اشاره کرد.
+شکارچی شماره یک... سفینه ی فضانورد و اونجا پارک کرده، فضانورد نمیتونست بره باهاش مردم رو نجات بده.
قیافه ی ترسیده به خودش گرفت و دستش رو جلوی دهنش گرفت.
-اوه خدای من، پس همش تقصیر شکارچی شماره یکه!
پسربچه دست هاش رو به پهلوهاش زد و سرش رو بالا و پایین کرد. ییبو دو دستش رو روی تخت گذاشت و کمی به جلو خم شد.
-پس شکارچی باید مجازات بشه نه؟
پسر سر تکون داد، پشت عموش ایستاد و دست هاش رو دور گردن مرد انداخت.
+شکارچی باید تا یک ماه فضانورد و کول کنه.
با صدای خنده ی زنی هر دو سرشون رو بالا آوردن و به زنی که لباس ورزشی جذب مشکی رنگی پوشیده و موهای بافته اش که بخاطر دوییدن وز شده بود توی چارچوب در ایستاده بود نگاه کردن.
YOU ARE READING
𝐕-𝟕𝟏𝟔 | 𝐎𝐧 𝐇𝐨𝐥𝐝
Fanfictionجسد زن رو که روی پهلوش روی زمین افتاده بود رو برگردوند و نگاهش روی گردنش چرخید دست های لرزونش رو جلو برد و زنجیری که از گردن زن آویزون بود رو گرفت و از زیر یقه ی لباسش بیرون کشید با دیدن آویز خونی گردنبند زن خون توی رگ هاش یخ بست و سر جاش خشکش زد. ...