[روز بعد ساعت 14:32 - ایستگاه رادیو]
پنج نفری توی اتاق ضبط روی صندلی نشسته بودن و هر کدوم خودش رو به یه کاری سرگرم کرده بود. ژان، جی لی و یوبین که دلتنگ گروه 3 نفرهشون شده بودن، بازی آنلاین میکردن و سر و صداهاشون کل طبقه رو پر کرده بود؛ جس به پشتی صندلی تکیه داده و همونطور که بدون هنسفری آهنگ گوش میداد باهاش میخوند و زی یی هدستهاش رو گذاشته بود تا بتونه راحتتر روی سریالش تمرکز کنه.
هر کس دیگهای توی اون اتاق میبود از سر و صداهای وحشتناکشون سر درد میگرفت و پا به فرار میذاشت اما این گروه سالها بود که به همچین چیزهایی عادت داشتن.
یکی از دخترهایی که بیرون اتاق ضبط مشغول جواب دادن به کامنتهای زیر پست جدید برنامه بود، با دیدن مردهایی که لباس پلیس به تن کرده و پشت در شیشهای ایستاده بودن، نگاهی به گروه توی اتاق که کاملاً توی دنیای خودشون سیر میکردن انداخت و با اکراه از روی صندلیاش بلند شد، سمت در رفت و بعد از باز کردنش دست به سینه به چارچوب در تکیه داد که موهای نارنجی و لختش روی شونههاش ریخت.
"میتونم کمکتون کنم؟"
مرد حکم دستگیری رو جلوی چشمهای دختر گرفت و دختر که از شروع برنامهشون با اون حکم آشنایی داشت چشمهاش رو توی حدقه چرخوند، تکیهاش رو از چارچوب در گرفت و دستگیره در رو نگه داشت.
"صبر کنین تا خبرشون کنم."
در رو تا نیمه بست و سمت اتاق ضبط رفت، قبل از این که در رو باز کنه یکی از دکمههایی که روی میز جلوی دیوار شیشهای اتاق بود رو چند بار فشار داد که باعث خاموش و روشن شدن لامپ اتاق شد و هر پنج نفر دست از کار گرفته و با تعجب به دختر که اون طرف شیشه بود خیره شدن. در اتاق رو باز کرد و از در آویزیون شد.
"پلیس با حکم دستگیری اومده اینجا."
همه ترسیده سمت ژان که اخم کرده بود چرخیدن. یوبین گوشیاش رو روی میز گذاشت و نگاهی به دختر که جیغ جیغ میکرد و مردهایی که حالا وارد دفترشون شده و داشتن همه جا رو بهم میریختن انداخت. دستهای مشت کرده ژان که به سفیدی میزدن رو گرفت و به زور مشتش رو باز کرد.
*این دفعه مطمئنم حرف خاصی توی برنامه نزدیم.
زی یی گفت و نگاهش بین دوستهاش چرخید. یکی از مامورهای پلیس با لبخند چندش آوری توی چارچوب در ایستاد و لازم نبود ژان مدت زیادی بهش خیره شه تا اون چهره رو بشناسه و قبل از بلند شدن از روی صندلیاش پوزخند بزنه.
-مشکل از رادیو نیست، فکر میکنن خراب شدن عملیاتشون شده کار ماست.
هر سه دوستش شوکه بهم خیره شدن و خودش درحالی که دستهاش رو بهم نزدیک کرده بود تا مرد بهش دستبند بزنه کنار جس که دستبند زده بیخبر از دنیا به دیوار تکیه داده بود ایستاد.
YOU ARE READING
𝐕-𝟕𝟏𝟔 | 𝐎𝐧 𝐇𝐨𝐥𝐝
Fanfictionجسد زن رو که روی پهلوش روی زمین افتاده بود رو برگردوند و نگاهش روی گردنش چرخید دست های لرزونش رو جلو برد و زنجیری که از گردن زن آویزون بود رو گرفت و از زیر یقه ی لباسش بیرون کشید با دیدن آویز خونی گردنبند زن خون توی رگ هاش یخ بست و سر جاش خشکش زد. ...