-شیائوژان تو اینجا چی کار میکنی؟!
مرد در جوابش یک قدم عقب رفت و دستهاش رو توی جیب شلوارش فرو کرد.
+فردا شب سالگرد برنامهمونه، جس پیشنهاد داد بیایم مسافرت و یکم خوش بگذرونیم.
دستهاش رو از جیبش بیرون کشید، بالا آوردشون و به اتاق اشاره کرد.
+حالا هم که اینجاییم.
به دیوار پشتش تکیه داد و چشمهاش رو ریز کرد. حالا که از زبون خود مرد شنیده بود دوستهاش هم همراهش هستن مطمئن شد که داره دروغ میگه. ژان صندلی رو برداشت، رو به روی ییبو گذاشت و روش نشست.
+قمار باختی اونا دنبالت بودن؟
با شنیدن این حرف ابرویی بالا انداخت و برای ثانیهای نگاهش رو از مرد گرفت.
-آره.
آروم سر تکون داد و دست به سینه به پشتی صندلی تکیه داد.
+نمیدونستم پلیسهام قمار میکنن وگرنه اگه زودتر میدیدمت کلاغ رو باهات میفرستادم که تو بیوفتی دنبال اون گردن کلفتا بخوای پولت رو پس بگیری.
-قماربازه؟
همینطور که میپرسید سمت مبل تک نفره زرد رنگی که کنار چراغ مطالعه بود رفت و روش نشست. میخواست تا جایی که میتونه از زیر زبونش حرف بکشه.
+خودش نه ولی دایی بزرگش بوده. از وقتی بچه بوده زیر دست اون مرد تربیت شده.
با انگشتش به دسته مبل ضربه زد و سرش رو آروم بالا و پایین کرد.
-نمیگی با همین حرفهات میتونم رئیست رو بندازم زندان؟
پورخندی زد و دستش رو بین موهاش برد و مرتبشون کرد.
+بنداز، درست لحظهای که اون پیرمرد و از ما جدا کنی تازه زندگیاش بهشت میشه. مطمئن باش، اما خب... نمیتونی. اینجا یه شهر دیگهست وانگ ییبو، تو حتی اگه بخوای هم جز این که زنگ بزنی به 122 و اون پیرمرد و گزارش بدی کاری از دستت برنمیاد.
"وانگ ییبو! وانگ زندهای؟؟؟!!!"
با شنیدن صدای مانستر روی مبل جا به جا شد و گلوش رو صاف کرد.
"وانگ ییبو! وای گرفتنش... بدبخت شدیم."
با شنیدن جمله آخر زن ناخودآگاه خندید و ژان با تعجب به رفتارش خیره شد. قبل از این که مرد رو بیشتر از این به خودش مشکوک کنه دستهاش رو روی دستههای مبل گذاشت، تکیه داد و سمت مرد چرخید.
-چند روز اینجایین؟
+سه روز. فردا هم قراره یه برنامه ویژه داشته باشیم.
ناخونش رو روی مبل کشید و سرش رو کج کرد.
-برنامه ویژه؟
دستش رو بین موهاش برد و در حالی که پشتش رو مرتب میکرد جواب داد.
YOU ARE READING
𝐕-𝟕𝟏𝟔 | 𝐎𝐧 𝐇𝐨𝐥𝐝
Fanfictionجسد زن رو که روی پهلوش روی زمین افتاده بود رو برگردوند و نگاهش روی گردنش چرخید دست های لرزونش رو جلو برد و زنجیری که از گردن زن آویزون بود رو گرفت و از زیر یقه ی لباسش بیرون کشید با دیدن آویز خونی گردنبند زن خون توی رگ هاش یخ بست و سر جاش خشکش زد. ...