هر سه بدون اجازه وارد دفتر فرمانده شدن و با بافاصله رو به روی میزش ایستادن. مرد نگاهش رو از برگهای که توی دستش نگه داشته بود گرفت و به سه مردی که نفس نفس میزدن خیره شد. ژانگ جی که زودتر از ژان و ییبو نفسش بالا اومده بود گلوش رو صاف کرد و یک قدم جلوتر رفت.
×قربان همکار ژان تاریخ و محل دقیق قرار رو پیدا کرده و برامون فرستاده.
با شنیدن این حرف چشمهاش گرد شد، از روی صندلی بلند شد و به صفحه گوشی ژان که رو به روش نگه داشته شده بود خیره شد و پیامی که براش ارسال شده بود رو با دقت خوند. لبخند زد و بدون این که نگاهش رو از متن بگیره با دست به بیرون اشاره کرد.
"ژانگ جی برای چی اینجا وایستادی؟ برو این خبر رو به شینگ گزارش بده و بگو خودشون رو آماده کنن! زودباش!"
سرش رو بلند کرد و همونطور که لبخند روی لبهاش بود دستهاش رو بهم زد و روی شونههاش ژان گذاشتشون.
"شیائوژان... شیائوژان... انقدر به لطف برنامهات ازت خبرهای بد شنیده بودم که فکرش رو هم نمیکردم از زبون تو بشه یه حرف خوش شنید ولی اشتباه میکردم. بعداً حتماً از طرف من از دوستت تشکر کن باشه؟؟ خودم هم بعد از تموم شدن این ماجرا از خودت و تیمات تشکر میکنم.
ابرویی بالا انداخت و خواست جوابی بده که مرد با ناخونش روی صفحه گوشیاش زد.
"اون پیامی که دوستت برات فرستاده رو برای ییبو بفرست. ما باید بریم آماده بشیم؛ تو و تیمت هم آماده شین که باید برای یک بار هم که شده از ما توی برنامهتون تعریف و تمجید کنین. ییبو."
بعد از این که صداش زد سمتش چرخید، دستش رو پشت کمرش گذاشت و هر دو سمت در رفتن. بعد از خارج شدن ییبو از دفتر سمت ژان چرخید و انگشتش رو جلوی بینیاش نگه داشت.
"و ژان.. یادت نره که این عملیات قراره-
-محرمانه باشه. میدونم قربان، لازم نیست نگرانش باشین. درموردش با هیچکس صحبت نمیکنیم.
بعد از رفتن فرمانده و ییبو نفس عمیقی کشید، اسکرین شاتی از پیامهای یوبین گرفت، برای شمارهای که اون رو "پارتنر چنگ" سیو کرده بود فرستاد و با شماره زی یی تماس گرفت. بعد از پنجمین بوق صدای خواب آلود زن توی گوشش پیچید، اخم کرد و نگاهی به ساعت گردی که به دیوار دفتر آویزون بود انداخت و با دیدن ساعت که 12:22 رو نشون میداد ابرویی بالا انداخت.
+ژان؟ بخدا که دستت خورده باشه و بهم زنگ زده باشی و بیدارم کرده-
-نه نه جوش نیار، خودم زنگ زدم. جی لی پیشته؟
+هوم؟ جی لی؟ ... آره اینجاست.
-خوبه. چیزی نخورین که دارم میرم ناهار بخرم.
+هوم... جلسه چطور پیش رفت؟
-وقتی رسیدم بهتون میگم.
+اوهوم... پس من تا برگردی میخوابم.
YOU ARE READING
𝐕-𝟕𝟏𝟔 | 𝐎𝐧 𝐇𝐨𝐥𝐝
Fanfictionجسد زن رو که روی پهلوش روی زمین افتاده بود رو برگردوند و نگاهش روی گردنش چرخید دست های لرزونش رو جلو برد و زنجیری که از گردن زن آویزون بود رو گرفت و از زیر یقه ی لباسش بیرون کشید با دیدن آویز خونی گردنبند زن خون توی رگ هاش یخ بست و سر جاش خشکش زد. ...