همه با خوشحالی وسط دفتر ایستاده بودن و با وجود میز های مزاحمی که بینشون قراره گرفته بود دایره ای رو تشکیل داده بودن و همونطور که با یه دستشون قوطی آلمینیومی الکل رو نگه داشته بودن دست دیگه اشون رو دور گردن شخص کناریشون انداخته بودن و با صدای بلند میخندیدن و آهنگ میخوندن جوری که همکارهاشون حتی از طبقات دیگه هم به اون طبقه اومده بودن تا ببینن دلیل این همه سر و صدا چیه و عده ایشون که از موفقیت جدید بخش دایره ی مواد مخدر با خبر بودن در شیشه ای دفتر کوچکشون رو باز کرده بودن و از بیرون اتاق با خوشحالی همراهیشون میکردن و بعد از تبریک گفتن خودشون رو توی جشن کوچکشون سهیم میکردن.
در آسانسور باز شد و دو پسر ازش بیرون اومدن خودشون رو به نزدیک دفتر رسوندن و به دیوار پشت سرشون تکیه دادن و از پشت دیوار های شیشه به داخل دفتر نگاه میکردن و از لیوان های یه بار مصرف کاغذیشون رو که با نسکافه پر شده بود مینوشیدن.
"خدای من این اولین باره که میبینم وانگ ییبو و چنگ گه دارن میخندن."
پسری که کنارش به دیوار تکیه داده بود سری تکون داد و کمی از نسکافه اش نوشید.
"اگه نمیخندیدن و جشن نمیگرفتن باید بیشتر میترسیدیم ناسلامتی بلاخره تونستن پرونده ای که 5 سال درگیرش بودن رو ببندن."
"درست میگی. آه واقعا بهشون حسودیم میشه.. مطمئنا حقوق خوبی قراره بهشون بدن."
این رو گفت و با ناراحتی سرش رو به دیوار تکیه داد و چشم هاش رو بست.
"چیه دوست داری بری اون بخش؟"
به محض شنیدن اون جمله چشم هاش رو باز کرد و تکیه اش رو از دیوار گرفت.
"مگه این که دیوونه شده باشم. هر دومون یک ساله که استخدام شدیم اما این رو هم میدونیم که مهم نیست چقدر حقوق و هیجان این بخش از بخش های دیگه بیشتر باشه هیچی نمیتونه این موضوع که اونجا دیوونه خونه است رو تغییر بده. تازه! بدتر از اون! جون خودت که هیچی جون هر کسی که اطرافت باشه رو هم به خطر میندازی. نه نه واقعا نمیخوام اونجا باشم پشت میز نشستن و دستگیر کردن دزدای تازه کار رو به بودن تو اون بخش ترجیح میدم."
باقی مونده ی نوشیدنی اش رو هم یکسره سر کشید و لیوانش رو توی سطل زباله ی کنار دستش انداخت.
"بنظرت بعد از این قراره سراغ چه پرونده ای برن؟"
دوستش همونطور که لبه ی لیوان کاغذی رو به لبش چسبونده بود پرسید. شونه ای بالا انداخت و به دیوار تکیه داد.
"یه پرونده بدتر از این یکی. الان که اونا دستگیر شدن باندهای دیگه برای بدست آوردن جایگاهشون قراره به جون همدیگه بیوفتن."
صدای موبایلش بلند شد دستش رو سمت جیب پشتیش برد و موبایلش رو بیرون کشید با دیدن مخاطب لعنتی فرستاد و بلافاصله تماس رو برقرار کرد.
YOU ARE READING
𝐕-𝟕𝟏𝟔 | 𝐎𝐧 𝐇𝐨𝐥𝐝
Fanfictionجسد زن رو که روی پهلوش روی زمین افتاده بود رو برگردوند و نگاهش روی گردنش چرخید دست های لرزونش رو جلو برد و زنجیری که از گردن زن آویزون بود رو گرفت و از زیر یقه ی لباسش بیرون کشید با دیدن آویز خونی گردنبند زن خون توی رگ هاش یخ بست و سر جاش خشکش زد. ...