از بین برگه های توی دستش برگه ای رو بیرون کشید و سر تکون داد.
-آره، ببین توی صفحه ی دهم هم بهش اشاره کردم، باید حتما درموردش حرف بزنی.
+پس چرا من اینی که تو میگیری رو پیدا... آو آو پیداش کردم خب بذار ببینم.... خب... خب ربط این به اصل پرونده چیه؟
میتونست حتی از پشت تلفن هم متوجه اضطراب مرد بشه، چشم هاش رو بست و با دست شقیقهاش رو ماساژ داد.
-ژان... درمورد مادرش حرف نزنی میخوای بگی برای چی اون عادت چندش آورش روش مونده؟
+خب چرا باید بگم اصلا؟ اون عادت که از سر مادرش روش نمونده، مقصر اون پسرعموی خل و چل تر از خودش بوده، صفحهی هفت رو یه دور دیگه بخون.
دوباره بین برگهها گشت و وقتی صفحه ی مورد نظرش رو پیدا کرد مشغول خوندنش شد.
-میشه از این به بعد نوشتن خلاصه پروندهها رو به جس نسپری؟ هر دفعه باید بخاطر خلاصه نوسیاش سر یه موضوعی بحث کنیم/
مرد هومی و گفت و بعد از اون فقط صدای برگهها از اون طرف به گوش میرسید، بعد از حدودا ده دقیقه صدای کوبیده شدن برگهها تمرکزش رو بهم زد.
+یوبین میشه پاشی بیای اینجا؟ جی لی رو میفرستیم جات بمونه حضورش به هر حال اونقدرام به کارم نمیاد.
"ژان گه من توی همین اتاق کوفتی دقیقا بغلت نشستم!!! از خداتم باشه من اینجام!!!"
جی لی تقریبا فریاد زد و ژان و یوبین خندیدن.
-نه نمیتونم، میدونی که... میترسم امروز بیام اونجا و اینا بهم شک کنن.
"باید میدیدی ژان گه از صبح وقتی فهمید نمیای چه ریختی شده بود، انگار تو نیستی یه تیکه از وجودش رو گم کرده، وجودش که به درک، کور و فلج شده!! بهش میگم تبلت رو روشن کن میگه مگه ما همچین چیزی تو استودیو داریم، فکر کن تبلت دقیقا جلو چشماشه! از اونور صد بار نزدیک بود قهوه رو بریزه رو ما، فکر کنم امروز ریخت تو رو موقع پخش نمیگیره لالمونی بگیره."
+خفه شو جی لی!
"زودتر فقط بیاین این پرونده رو تموم کنیم و من شما دوتا رو بفرستم خونهی بخت! حالا البته یوبین تو رو نمیدونم ولی ژان با همین رفتارای امروزش ثابت کرد بدون تو صرفا یه گوشته که دست و پا درآورده."
صدای کشیده شدن صندلی چرخدار رو زمین و فریادهای جی لی از اون طرف به گوش میرسید، خندید و نگاهی به عکسهای روی میز انداخت و با یادآوری چیزی برگههایی که نگه داشته بود رو روی میز انداخت.
-نتونستین چیز جدیدی از اون دی جی پیدا کنین؟
صدای کشیده شدن صندلی چرخ دار و بعد صدای ژان توی خونه پیچید.
YOU ARE READING
𝐕-𝟕𝟏𝟔 | 𝐎𝐧 𝐇𝐨𝐥𝐝
Fanfictionجسد زن رو که روی پهلوش روی زمین افتاده بود رو برگردوند و نگاهش روی گردنش چرخید دست های لرزونش رو جلو برد و زنجیری که از گردن زن آویزون بود رو گرفت و از زیر یقه ی لباسش بیرون کشید با دیدن آویز خونی گردنبند زن خون توی رگ هاش یخ بست و سر جاش خشکش زد. ...