Blue and Purple Lights

165 69 143
                                    

پشت سر جیلی وارد کوچه شد، وقتی به آخر کوچه رسیدن سر چرخوندن و بعد از دیدن دو دختری که کنار یوبین و دوستش پشت دیواری مخفی شده بودن و میخندیدن سمت یکی از نزدیک ترین دیوارها رفتن و پشتش مخفی شدن.

به همدیگه خیره شدن و درست زمانی که ژان خواست چیزی بگه صدای قدم های دو نفر رو از اون طرف کوچه شنیدن. همه چند قدم عقب رفتن، دستش رو بالا آورد و آروم زیر لب مشغول شمارش شد که صدای ضرب و شتم و بعد فریادهای از درد چنگ باعث شد خون توی رگ هاش یخ بزنه. یوبین و دوستش شونه های دخترها رو گرفتن، اون ها رو عقب کشیدن و ازشون خواستن ساکت باشن، کمی جلوتر رفتن و اولین چیزی که مشام ژان رو پر کرد بوی ماریجوانا بود، اخم کرد، با دست جی لی که پشتش بود رو به عقب هل داد.

"خب... خب... خب... ببینین کیا اینجان."

با شنیدن این جمله کنجکاو دو قدم جلوتر رفت، سرش رو از پشت دیوار بیرون آورد و تونست برادرش رو که بیهوش روی زمین افتاده بود رو ببینه. نگاهش چرخید و تونست ییبو رو که روی زمین افتاده بود و صورتش از درد جمع شده بود رو پیدا کنه.

-واقعا درمورد کوچیک بودن زمین درست میگن وانگ ییبو، نظر تو چیه؟

مردی که جای بخیه ی بزرگ و زشتی روی صورتش داشت چهارزانو روی زمین نشست و به ییبو که چهره اش از درد جمع شده بود خیره شد، کمی اون طرف تر بالای سر برادرش مرد درشت هیکلی با موهای شلخته و عجیب غریبش بالای سرش ایستاده بود.

چاقو رو بین انگشت هاش چرخوند و زبونش رو روی لب ها و پیرسینگ هاش کشید. هیچوقت فکرش رو هم نمیکرد که موقع بعد از آزادی دوباره اش درست بعد از اولین دزدیش دوباره پلیسی که اون رو پشت میله های زندان انداخته بود رو ببینه.

مرد به شدت مست بود و با هر بازدمش نفسش به صورت ییبو میخورد و حالش رو بد میکرد، دستش رو دراز کرد و مشغول نوازش موهای ییبو شد، خواست تکونی بخوره، که مرد اخم کرد، انگشت های کثیف و چرک گرفته اش رو که بین تتوهاش مخفی شده بودن بین موهای ییبو برد، موهاش رو محکم کشید و سرش رو به زمین کوبید.

-فکر نمیکنی خیلی زشته که بعد از آزادیم بیای استقبالم و همچین رفتاری از خودت نشون بدی.

گوش هاش بخاطر برخورد سرش با زمین سوت میکشیدن و  نمیتونست لب هاش رو برای گفتن کلمه ای باز کنه. یک بار دیگه موهاش رو کشید و مجبورش کرد سرش رو بالا بگیره تا بتونه توی صورتش تف بندازه و تنها کاری که از دست ییبو برمیومد بستن چشم هاش بود.

اون طرف کوچه، ژان زیر لب لعنتی فرستاد، گوشیش رو از جیبش بیرون کشید، قفلش رو باز کرد و سمت جی لی گرفت.

𝐕-𝟕𝟏𝟔  |  𝐎𝐧 𝐇𝐨𝐥𝐝Where stories live. Discover now