-تو اینجا چیکار میکنی؟
دستش رو بالا آورد و به در ماشین تکیه داد.
+م-معذرت میخوام ولی این دستور فرمانده بود. ازم خواست برادرت و تعقیب کنم، میخواست مطمئن شه کاری نمیکنه و حالش خوبه.
چشم های رو بست و نفس عمیقی کشید، دستش رو لای موهاش برد و همه ی زحمتی که برای خوش حالت بودن موهاش کشیده بود رو بهم ریخت، دستش رو به دستگیره ی ماشین گرفت، چشم هاش رو باز کرد و به ییبو خیره شد.
-من به فرمانده گفتم ژان درگیر این ماجرا نیست، پس برای چی یه نفر رو فرستاده تعقیبش کنن، اونم تو! همکارم رو!
نگاهی به ساختمون انداخت و با دیدن برادر و دوستش که جلوی در ایستاده بودن سرش رو پایین آورد و دستگیره ی ماشین رو گرفت.
-اخه فکر کردین تعقیب کردنش به همین راحتیه؟ قفل و باز کن میخوام بیام تو.
سر تکون داد و قفل ماشین رو باز کرد، چنگ خودش رو توی ماشین انداخت، به پشتی صندلیش تکیه داد، دستش رو بلند کرد و با انگشتش به گوشه ی دیگه ای از کوچه اشاره کرد.
-برو اون گوشه.
ییبو سر تکون داد و لبخندی زد، سوییچ رو چرخوند، ماشین رو روشن کرد و ماشین رو جایی که چنگ نشون میداد پارک کرد. نگاهی به ساعت گوشیش انداخت که ۱۰:۲۹ دقیقه رو نشون میداد، کمی چرخید، به چنگ که به ساختمون خیره شده بود نگاه کرد.
هیچکس نمیتونست بهتر از مردی که رو به روش توی ماشین نشسته بود بهش درمورد ژان و زندگیش اطلاعات بده. کمی توی جاش تکون خورد و خواست چیزی بگه که چنگ پیش قدم شد.
+وانگ ییبو، درسته که من و تو هنوز همدیگه رو اونقدر که لازمه نمیشناسیم ولی وقتی میخوایم کاری انجام بدیم باید به هم اطلاع بدیم، نه این که من صبح بیام جلوی خونه ی دوست برادرم و اولین چیزی که میبینم تو باشی که تو ماشینت خوابت برده، ما با هم همکاریم، حداقل کاری که میتونیم بکنیم اینه که باید موقع کار همراه هم باشیم و چیزی رو از هم مخفی نکنیم.
سر تکون داد و نگاهش رو از چنگ به زانوی شلوار جینش داد، چنگ نگاهش رو از برادرش که با گوشیش حرف میزد گرفت و با دیدن قیافه ی پکر ییبو سعی کرد موضوع رو تغییر بده.
-راستی از کجا آدرس این خونه رو پیدا کردی؟ نگو که از دیشب دنبالشون کردی و کل شب رو تو ماشین خوابیدی.
سرش رو بالا آورد، به چشم هاش خیره شد و به در ماشین تکیه داد.
-نه، رفتم خونه.
ابروهای چنگ توهم رفت و با گیجی بهش نگاه کرد.
+پس از کجا آدرس اینجا رو پیدا کردی؟ پیدا کردن خونه ی خودش راحت بوده چون ما دوتا باهم زندگی میکنیم ولی اینجا، فکر نمیکنم.
YOU ARE READING
𝐕-𝟕𝟏𝟔 | 𝐎𝐧 𝐇𝐨𝐥𝐝
Fanfictionجسد زن رو که روی پهلوش روی زمین افتاده بود رو برگردوند و نگاهش روی گردنش چرخید دست های لرزونش رو جلو برد و زنجیری که از گردن زن آویزون بود رو گرفت و از زیر یقه ی لباسش بیرون کشید با دیدن آویز خونی گردنبند زن خون توی رگ هاش یخ بست و سر جاش خشکش زد. ...