چند ساعت قبل از دستگیری ژان
در اتاق کارش رو بست و برای اطمینان بیشتر قفلش کرد و به بقیه که هر کدوم یک گوشه از اتاق منتظرش بودن ملحق شد، ماگ جی لی که با آبمیوه پر شده بود رو کنارش روی میز گذاشت و کنار زنی که مثل همیشه خیره کننده بنظر میرسید نشست.
مردی که رو به روش نشسته بود بند ساعت چرمش رو باز کرد و مشغول بازی باهاش شد.
+اون موضوع مهمی که نمیتونستی مثل بچه ی آدم تو چت بگیش و ما رو کشوندی اینجا چیه؟
دست به سینه به پشتی مبل تکیه داد، نگاهش رو از زن که با لبخند بهش خیره شده بود گرفت و به مرد داد.
-میخوام پیشنهاد فرمانده ی چنگ رو قبول کنم.
بر خلاف نگاه های شوکه ی بقیه، جی لی که از این تصمیم خبر داشت خودش رو بهش نزدیک تر کرد و دستش رو پشت ژان گذاشت.
مرد ساعتش رو روی میز پرت کرد که صدای برخوردش سکوت اتاق رو شکست.
+این همه سختی نکشیدیم که آخرش بخوایم پلیس رو قاطی کارمون کنیم.
زی یی که حدس میزد نور آفتاب چشم های زن رو اذیت میکنن از روی صندلیش بلند شد، پرده مشکی مخملی رو کشید و همون جا کنار پنجره ایستاد.
-همین الانش هم فهمیدن. حتی اگه همینجوری ادامه بدیم خیلی راحت میتونن مثل همین الان که دنبالمونن تعقیبمون کنن، همه چی رو بفهمن و آخرش هم به اسم خودشون تمومش کنن.
+در هر صورت این کار رو میکنن.
زن که تا الان سکوت کرده بود برای دفاع از ژان جلو اومد.
*ما میتونیم جلوش رو بگیریم، برنامه ی رادیوییتون هست، من هستم، خود چنگ الان توی اون تیمه! مطمئن باش رابطهش با برادرش براش خیلی مهم تر از تعریف و تمجید همکاراشه.
ژان، جی لی، یوبین و زی یی در تایید حرفش سر تکون دادن.
-ما دیگه مثل چند سال قبل نیستیم.
زی یی جلو اومد و کنار یوبین پشت سر ژان ایستاد و دستش هاش رو روی شونه های مرد گذاشت.
مرد دست هاش رو توی هم قفل کرد و سرش رو به چپ و راست تکون داد.
+فکر نمیکنم کارهایی که شما میگین رو انجام بدن، ولی من هیچوقت حریف شماها نمیشم. پس انجامش بدین.
____________________________
روی صندلی فلزی نشسته بود، به جون گوشت کنار ناخونش افتاده و با پاش روی زمین ضرب گرفته بود و علاوه بر زمین و زمان، به خودش که مقصر گرفتاری الانش بود فحش میداد.
بعد از گذشت چند دقیقه، صدای دو نفر از پشت در توجهش رو جلب کرد، در باز شد و مرد لاغر اندامی وارد اتاق شد، در رو پشت سرش بست، پرونده ی توی دستش رو روی میز پرت کرد، رو به روش روی صندلی نشست و موهای چرب و بهم ریختهاش رو با دست مرتب کرد.
YOU ARE READING
𝐕-𝟕𝟏𝟔 | 𝐎𝐧 𝐇𝐨𝐥𝐝
Fanfictionجسد زن رو که روی پهلوش روی زمین افتاده بود رو برگردوند و نگاهش روی گردنش چرخید دست های لرزونش رو جلو برد و زنجیری که از گردن زن آویزون بود رو گرفت و از زیر یقه ی لباسش بیرون کشید با دیدن آویز خونی گردنبند زن خون توی رگ هاش یخ بست و سر جاش خشکش زد. ...