پنج سال قبل
درست پنج دقیقه قبل از بلند شدن صدای آلارم گوشیش از خواب بیدار شد چشم هاش رو باز کرد و روی تخت نشست. کش و قوسی به بدنش داد از روی تخت بلند شد و هودیش که روی زمین افتاده بود رو برداشت و پوشید. سمت پنجره رفت پرده کرمی رنگ رو کنار زد و نگاهی به شهر که هنوز از خواب بیدار نشده بود انداخت.
امروز روز خیلی مهمی بود بخاطر همین یک ساعت زودتر از همیشه تصمیم گرفت از خواب بیدار شه تا بتونه درست همونطور که برنامه ریزی کرده بود به کارهاش برسه. نگاهش به تاریکی بیرون دوخته شده بود که با صدای آلارم گوشیش به خودش اومد فحشی زیر لب داد سمت میز کنار تختش دویید و خاموشش کرد. نفسش رو حبس کرد و چند ثانیه به سکوت خونه گوش داد تا از بیدار نشدن بقیه مطمئن بشه. وقتی سکوت خونه ادامه دار شد نفس حبس شدهاش رو آزاد کرد گوشیش رو روی تخت انداخت و همونطور که خمیازه میکشید و سمت در اتاقش میرفت دستش رو بین موهاش برد و بهمشون ریخت. در نیمه باز اتاقش رو کامل باز کرد و با چشم های ریز شده راهرو رو از نظر گذروند جلوتر رفت و رو به روی در چوبی ایستاد.
دوباره نفسش رو حبس کرد و همونطور که التماس میکرد در موقع باز شدنش صدایی ایجاد نکنه دستش رو روی دستگیره گذاشت و رو به آرومی بازش کرد. بعد از باز شدن در نفسش رو آزاد کرد وارد دستشویی شد در رو پشت سرش به آرومی بست و با کلید کنار دستش لامپ رو روشن کرد.
رو به روی روشویی ایستاد شیر آب رو باز کرد و برای این که خواب رو از سر خودش بپرونه با آب سرد صورتش رو شست موهاش رو شونه کرد و در آخر بعد از مسواک زدن دوباره در رو به آرومی باز کرد و همونطور که صورتش رو با آستین هودیش خشک میکرد از دستشویی بیرون اومد.
از راهرو رد شد و وارد آشپرخونه شد کلید برق رو زد و چراغ رو روشن کرد نگاهی به آشپزخونه ی تمیز و مرتب رو به روش انداخت. لیوانی از داخل کابینت بالای سرش بیرون کشید زیر شیر آب گرفت و پرش کرد لبه ی لیوان رو به لبش رسوند، آب رو یک نفس سر کشید و لیوانش رو توی سینک گذاشت. جلوتر رفت رو به روی یخچال ایستاد و بازش کرد سیب سبز رنگی رو بیرون کشید و گاز بزرگی بهش زد در یخچال رو بست و از آشپرخونه خارج شد.
وارد اتاقش شد و گاز دیگه ای به سیب زد نگاهی به ساعت بالای میز کارش که 5:30 رو نشون میداد انداخت آهی کشید و تصمیم گرفت بر خلاف میل باطنیش بیخیال حموم رفتن بشه.
سمت کمد لباس هاش رفت و بازش کرد باقی مونده ی سیب توی دستش رو خورد و بعد از پاک کردن انگشتاش با هودیش پیراهن کرمی رنگی رو از داخل کمد بیرون کشید. با پاش در کمد رو بست هودی و تیشرتش رو از درآورد و بعد از باز کردن دکمه های پیراهنش پوشیدش، شلوارش رو از روی آویز برداشت و بعد از عوض کردنش با گرمکن طوسی رنگ سمت تختش رفت گوشیش رو برداشت و توی جیب شلوارش انداخت. پتویی که وسط تخت مچاله شده بود رو برداشت و مرتب روی تخت انداخت و بعد بالشت هایی که هر کدوم یه طرف افتاده بودن رو برداشت و مرتب بالای تخت انداخت.
YOU ARE READING
𝐕-𝟕𝟏𝟔 | 𝐎𝐧 𝐇𝐨𝐥𝐝
Fanfictionجسد زن رو که روی پهلوش روی زمین افتاده بود رو برگردوند و نگاهش روی گردنش چرخید دست های لرزونش رو جلو برد و زنجیری که از گردن زن آویزون بود رو گرفت و از زیر یقه ی لباسش بیرون کشید با دیدن آویز خونی گردنبند زن خون توی رگ هاش یخ بست و سر جاش خشکش زد. ...