نگاه خستهاش رو از صفحه ی مانیتور رو به روش گرفت، دست هاش رو بالای سرش برد و بدنش رو کشید، امروز نهمین روزی بود که به تیم جدید ملحق شده بود و بر خلاف انتظارش همه ی اعضا باهاش حسابی گرم گرفته بودن و تونسته بود خیلی سریع خودش رو برای پرونده ای که تیم روش کار میکرد آماده کنه.
سرش رو چرخوند و به چنگ که به صفحه ی مانیتور خیره شده بود و ویدیوی پخش شده رو عقب و جلو میکرد نگاه کرد، زیر چشم های مرد گود افتاده بود و چشم های قرمزش خستگی رو فریاد میزدن. نگاهش رو ازش گرفت و به بقیه ی اعضای تیم داد، بقیه هم مثل خودشون درگیر بررسی دوربین های مداربسته شده بودن و بعد از چندین ساعت خیره شدن به صفحه ی مانیتور، هنوز هیچکدوم نتونسته بودن چیز به درد بخوری پیدا کنن.
آهی کشید، با دستش چشم هاش رو مالید و خمیازه ای کشید، چنگ بدون این که نگاهش رو از صفحه ی مانیتورش بگیره بطری آب و قطره ی چشمش رو از روی میز برداشت و روی میز ییبو گذاشت.
+یکم آب بخور، به چشمات استراحت بده و از این قطره ی چشم توی چشمات بریز، کل شب رو بیدار بودی اگه بخوای همینجوری ادامه بدی سردرد میگیری.
ییبو لبخندی زد، ازش تشکر کرد و بطری آب رو از روی میز برداشت، در بطری رو باز کرد و با فاصله ی کمی از لبش توی هوا نگهش داشت و کمی ازش نوشید، در بطری رو بست و روی میز گذاشتش، به پشتی صندلی تکیه داد و چشم هاش رو بست و به صدای برخورد انگشت های چنگ روی کیبورد گوش داد.
درست لحظه ای که چشم هاش گرم شده بودن صدای زنگ موبایل چنگ از جا پروندش، صاف سر جاش نشست و در جواب عذرخواهی چنگ فقط سر تکون داد. چنگ با شرمندگی به ییبو نگاه کرد و تماس رو جواب داد، با شنیدن صدای هیجان زده و خوشحال برادرش لبخندی روی لبش نشست که از چشم ییبو مخفی نموند.
+سلام ژان! آفتاب از کدوم سمت طلوع کرده که دنیا میتونه این روی تو رو به خودش ببینه؟
با شنیدن جوابی که ژان بهش داده بود هیجان زده از روی صندلی بلند شد و با صدای تقریبا بلندی گفت.
+واقعا میگی؟ همونایی که امروز باهاشون قرار داشتی؟ چجوری تونستی راضیشون کنی؟
همه با کنجکاوی نگاهشون رو از مانیتورهای رو به روشون گرفتن و بهش خیره شدن، حتی فرمانده هم از دفترش بیرون اومده بود، توی چارچوب در ایستاده بود و به صحبت های چنگ گوش میداد.
+آها که اینطور، باشه. پس امشب شام همه مهمون توییم نه؟
سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد و روی صندلیش نشست.
+باشه پس شب میبینمت. خدافظ.
بعد از قطع تماس متوجه نگاه های خیره روی خودش شد، خجالت زده دستش رو پشت گردنش کشید و معذب خندید.
YOU ARE READING
𝐕-𝟕𝟏𝟔 | 𝐎𝐧 𝐇𝐨𝐥𝐝
Fanfictionجسد زن رو که روی پهلوش روی زمین افتاده بود رو برگردوند و نگاهش روی گردنش چرخید دست های لرزونش رو جلو برد و زنجیری که از گردن زن آویزون بود رو گرفت و از زیر یقه ی لباسش بیرون کشید با دیدن آویز خونی گردنبند زن خون توی رگ هاش یخ بست و سر جاش خشکش زد. ...