Part32❤︎

1.5K 280 61
                                    

با صدای که از تو اشپزخونه میامد از خواب بیدار شدم از اتاق رفتم بیرون بوی غذا به شدت تو خونه پیچیده بود رفتم تو اشپزخونه ژان داشت دستاشو میشست
ژنگ : به به چه بوی اقا من گرسنه شدم
ژان : سلام چرا از جات بلند شدی برو استراحت کن غذاتو میارم واست
ژنگ : اووووو من از این سوسول بازیا خوشم نمیاد خیلی بهترم
رفتم سر قابلمه رو برداشتم
ژنگ : میگم ژان بیا ییبو رو فراموش کن خودم میام میگیرمت لعنتی این غذا بوش خیلی خوبه
ژان حوله ای که داشت دستاشو خشک میکرد پرت کرد طرفم
ژان : خفه بشین واست غذا بیارم بخوری

خندیدم و نشستم پشت رو صندلی بعد از اوردن غذا شروع کردیم به خوردن
ژنگ : میدونستی دیشب میخواستی به ییبو بگی عاشقتم
با این حرفم غذا پرید تو گلوش اب دادم بهش بعد از اینکه نفسش بالا اومد با ترس پرسید
ژان : بهش گفتم
ژنگ : نه بابا جلو تو گرفتم
ژان : اوفففف من چرا اینقدر خنگم اگه میگفتم کلا ابروم میرفت
ژنگ : یعنی هیچ وقت نمیخوای بهش بگی
ژان : نمیدونم شاید هیچ وقت نگم
ژنگ : چرا میخوای تا اخر عمرت فقط تو ذهنت دوسش داشته باشی
ژان : سخته بیان احساسات
ژنگ : اصلا هم سخت نیست من اگه مطمئن بشم که کسیو دوست دارم بهش میگم حتی اگر منو دوست نداشته باشه حداقل بعدا خودمو سرزنش نمیکنم که چرا احساسم و بهش نگفتم

ژان : ایول بابااا چه شجاع راستی تصمیمو گرفتم میخوام به ییبو کمک کنم دوست ندارم به خاطر من تو دردسر بیفته
ژنگ : خوبه هرکمکی هم خواستی من درخدمتم
ته دلم به ییبو حسودی میکردم دلم میخواست جای ییبو باشم نفس عمیقی کشیدم به غذا خوردن ادامه دادم خواستم توی جمع کردن ظرفا کمکش کنم که اجازه نداد رفتم روی کاناپه نشستم
ژنگ : حوصله داری یه فیلم ببینم
ژان : اره بزار الان میام
یه فیلم انتخاب کردم و نشستیم باهم دیدیم فیلم به شدت خنده دار بود هر دو اینقدر خندیده بودیم که دل درد گرفته بودی

ژنگ : خیلی فیلم خفنی بود
ژان : دقیقااا میگم ژنگ به نظرت الان برم به ییبو بگم که بهش کمک میکنم
ژنگ : نمیدونم اگه خونه هست برو بهش بگو
ژان بلند شد لباساش مرتب کرد
ژان : من خوبم لباسم بد نیست
خندیدم رفتم هلش دادم به سمت در
ژنگ : خیلی هم خوبی تو همیشه خوبی برو دیگه
ژان برگشت بغلم کرد
ژان : اخ پسر همیشه به یه همچین دوستی نیاز داشتم مرسی که هستی
از بغلم بیرون اومدم یه بوس تو هوا برام فرستاد ژان از خونه بیرون رفت و هنوز سرجام وایساده بودم قلبم به شدت میزد دستم گذاشتم رو قلبم
ژنگ : هییی اروم باش چرا اینقدر تند میزنی ژان قرار نیست هیچ وقت واسه تو باشه
لبخند تلخی زدم و نشستم روی کاناپه

( از زبان ییبو )
از دیشب همش به فکر حرف اون عوضی بودم اگه زودتر از من به ژان اعتراف کنه چی اهههههه لعنتی تو از کجا پیدات شد باید یه کاری میکردم باید کاری میکردم که ژان حتما دوباره برگرده پیشم
صدای زنگ در اومد منتظر سومین بودم در باز کردم و بدون اینکه به اون شخص نگاه کنم رفتم تو اشپز خونه
ییبو : سو به شدت این پسره ژنگ رو مخمه
لیوان اب برداشتم و اب خوردم
ژان : چرا رو مخته
با شنیدن صدای ژان اب پرید تو گلوم لیوان از دستم افتاد رو زمین و شکست
ژان سریع اومد سمتم زد پشت کمرم بالاخره بعد از چند دقیقه نفسم درست شد

❅کوه یخ❅Where stories live. Discover now