Part20❤︎

1.6K 324 18
                                    

همگی به به سمت اتاقاشون رفتن
ژان : می...میگم ییبو منو تو، تو یه اتاقیم
ییبو : انتظار نداری که تو اتاق جدا بخوابیم نمیخواد نگران باشی من رو کاناپه میخوابم
ژان: نهههه من منظورم این نبود
ییبو : بیخیال بیا لباس بردار که بریم دریا

( از زبان ژان )
وایییی دوباره گند زدم این چند روزه فقط ناراحتش کردم هرچی سعی میکنم ازش دوری کنم نمیتونم
لباس و حوله رو برداشتیم رفتیم سمت دریا جینا و سومین زودتر رسیده بودن
سومین : بیاین بریم داخل اب
سومین دست جینا رو گرفت اونو پرت کرد تو اب
جینا : دیونههههه چیکار میکنی
همگی شروع کردن به خندیدن
ییبو : ژان بیا بریم تو اب
ژان : تو برو من برم اب بگیرم میام
ییبو : باش

به شدت تشنه بودم رفتم اب گرفتم برگشتم طرف دریا
ییبو رو توی دریا دید به هیچ عنوان نمیتونست چشم ازش برداه دلش میخواست بشینه و فقط نگاش کنه الان دلش میخواست فقط بغلش کنه به شدت دلش واسه اذیت کردناش تنگ شده بود
دلش میخواست بره تو دریا و باهاش شنا کنه ولی مطمئن بود که نمیتونست جلوی خودش بگیره

به شدت تشنه بودم رفتم اب گرفتم برگشتم طرف دریاییبو رو توی دریا دید به هیچ عنوان نمیتونست چشم ازش برداه دلش میخواست بشینه و فقط نگاش کنه الان دلش میخواست فقط بغلش کنه به شدت دلش واسه اذیت کردناش تنگ شده بود دلش میخواست بره تو دریا و باهاش شنا کنه و...

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

ژان دید که ییبو از اب بیرون اومد به سمتش رفت
ییبو : نمیخوای بیای تو اب
ژان : نه خیلی حالم خوب نیست میگم تو نمیخوای استراحت کنی شب مگه کنسرت نداری
ییبو : اره بیا بریم
ژان : بیا خودت خشک کن
حوله رو به ییبو داد و رفتن داخل هتل
ییبو: ژان من رفتم دوش بگیرم
ژان : باش

( از زبان ییبو )

باید فردا شب به ژان بگم دوسش دارم خسته شدم از این همه دور بودن ازش باید همه چیو اماده کنم
ییبو گوشیش برداشت به سومین زنگ زد
ییبو : سومین کسیو میشناسی که کارای تدارکات جشن فراهم کنه
سومین : جشن چه جشنی
ییبو : میخوام ژان سوپرایز کنم
سومین : اووووووو توهم از این کارا بلدی
ییبو : مسخره بازی درنیار میشناسی یا نه
سومین : اوکی میکنم واست تو هتل میخوای بگیری
ییبو : نه لب دریا یه جای دنج
سومین : واسه کی
ییبو : فردا شب
سومین : باشه

ییبو هیچ جوره نمیتونست جلوی هیجانش بگیره و به شدت خوشحال بود
ییبو : ژان برو اماده شو که بریم سالن
ژان : باش الان اماده میشم
هردو اماده شدن و به سمت سالن رفتن دو ساعت دیگه کنسرت داشتم و میخواستم امشب بهترین کنسرت عمرم باشه
تقریبا نیم ساعت گریم و انتخاب لباسم طول کشید
ییبو : ژان بیا ببین خوب شدم
ژان اومد و ماتش برده بود یعنی بد شدم
ییبو : اگه بد شدم بگو تا سریع لباسم عوض کنم
ژان : نههه خیلی خوب شدی خیلی بهت میاد

❅کوه یخ❅Where stories live. Discover now