ییبو دستش گذاشت پشت کمر ژان اونو به داخل برج هل داد
به سمت اسانسور رفتن
ژان : طبقه چندی ؟
ییبو : 25
ژان متوجه شد که طبقه ۲۵ اخرین طبقه این برج هست و دکمه طبقه رو فشار دادهر دو از اسانسور بیرون اومدن و به سمت بزرگ ترین در اون سالن رفتن ییبو رمز خونه رو زد وگفت
ییبو : رمز در 123456
ژان : اووو چه رمز سختی من یادم نمیمونه بزار تو گوشیم بنویسم
ییبو وارد خونه شد و گفت
ییبو : این همه مسخره بازی در نیار بیا داخلژان وارد خونه شد با دیدن خونه یه سوت بلندی زد و گفت
ژان : واییییی اینگار کل شهر زیر پاته لعنتی من اگر یه همچین خونه ای داشتم اصلا ازش بیرون نمیامدم و به سمت پنجره رفت
ییبو از دیدن این رفتای های ژان خندش گرفته بود و گفت
ییبو : بیا اتاقت بهت نشون بدمژان به طرف ییبو رفت و هر دو وارد اتاق شدن
ژان : اووووو این اتاقه اندازه خونه منه کوفتت بشه راستی اینجا چند تا اتاق داره
ییبو : 6 تا
ژان : چه خبرههههه تو مگه تنها زندگی نمیکنی
ییبو : اره
ژان : خوب این همه اتاق به چه دردت میخوره
ییبو : یکی از اتاقا که اتاق خوابمه یکی دیگه استودیو هست یکی دیگه هم واسه ورزشژان : بسه بسه فکر کنم با این همه ادا اتاق هم کم داری
ییبو خندید و به طرف در رفت
ییبو : میخوام غذا سفارش بدم چی میخوری
ژان : پیتزاا
ییبو از اتاق خارج شد ژان ساکش رو پایین تخت گذاشت و خودشو انداخت رو تخت صدای دادش بلند شد
ییبو هراسون وارد اتاق شدییبو : چی شدهه
ژان : اییی بدنم خودم پرت کردم رو تخت همه بدم درد گرفت
ییبو به طرفش رفت پیراهن ژان بالا زد با دیدن کبودیای روی بدنش یه داد زد
ییبو : حواست کجاس تو تازه مرخص شدی
ژان که از این همه عصبانیت ییبو هیچی نمیفهمید سعی کرد پیراهنش از دستش بیرون بکشهژان : خوب چرا عصبانی میشی حواسم نبود
ییبو پیراهن ژان ول کرد بلند شد به سمت در رفت
ییبو : غذا که رسید صدات میزنم
ژان با خودش فکر میکرد یعنی این دو شخصیتی هست یه لحظه خوبه یه لحظه بد
هی ولش کن به سمت دری که تو اتاق بود رفت و درش باز کرد
ژان : اهههه چه حمامی ادم دلش میخواد همش دوش بگیره
بعد شروع کرد به خندیدن
به سمت تختش رفت که یکم استراحت کنه( از زبان ییبو )
پسره ای احمق تازه از بیمارستان مرخص شده بعد مثل میمون اینور و اون ور میپره احمق
ییبو یه لحظه سر جای خودش وایساد و با دستش زد به سرش
ییبو : به تو چه اخه مگه فضول! وای خدا چرا من رو رفتاراش حساسم
اوففففف ولش کنییبو غذا رو سفارش داد و رفت نشست روی کاناپه کنترل تلویزیون برداشت و تلویزیون روشن کرد
همینجور هی شبکه ها رو بالا پایین میکرد که رسید به شبکه ای که دوتا خبرنگار داشتن اخبار سلبریتی ها رو اعلام میکردن بعد از چند لحظه عکس ییبو و ژان رو نشون دادن و داشتن اعلام میکردن که پربازدید ترین خبر این هفته رابطه خودش بود و یه فیلمی از زمانی که ژان زخمی شده بود داشتن پخش میکردنکه خبرنگاره داشت میگفت
خبرنگار : من که تا به حال ندیده بودم جناب وانگ ییبو برای کسی اینقدر عصبانی بشه داره به این پسره حسودیم میشه
خبرنگار۲ : ولی خدای از سلیقه ییبو خوشم اومد ببین یه سری از عکسای ژان از اینستاگرامش برداشتم ببین چه جذابه
عکسای ژان یکی یکی داشت نشون میدادییبو سریع بلند شد و گوشیش رو برداشت و اسم ژان توی اینستا سرچ کرد عکساش امد
یکی یکی عکساش و باز کرد داشت روی یکی از عکسا زوم میکرد که
ژان : من که پیشتم چرا روی عکسام زوم میکنی
ییبو با شنیدن صدای ژان هول میکنه و گوشیش از دستش میفته و ژان شروع میکنه به خندیدن
ییبو : کوفت به چی میخندیژان : به هیچی میگم من تو رو فالو کردم تو هم فالوم کن بزار برم گوشیم بیارم
ژان رفت که گوشیش بیاره
ژان : واییییییییی چرا این همه منو فالو کردن من فقط ۲۰۰۰ تا فالوور داشتم الان شده ۳۲k جیغغغغغغغغ
ییبو : اهههه زهرمار چرا جیغ میکشی ؟ تعجب نداره تو تلویزیون داره نشونت میده
ژان : ببین من دیگه معروف شدم دیگه نمیخوام بهت محل بدم
ییبو کوسن مبل برمیداره پرت میکنه طرف ژان
ژان شروع میکنه به خندیدن
<•••••••••••••••••••••••••••••••••••>
امیدوارم که دوس داشته باشید❤️
YOU ARE READING
❅کوه یخ❅
Romanceژان دکتر فوق العادی هست در عین حال فوضول کنجکاو 🤪 ییبو خواننده مغرور که به جز خودش به هیچکس اهمیت نمیده همیشه باید حرف حرف اون باشه اجازه نمیده کسی تو زندگیش دخالت کنه حالا زندگی هر دو با دیدن هم دیگه عوض میشه😍