وارد اتاق رئیسش شد. رئیسش داشت با کامپیوترش کار میکرد. رو نزدیک ترین صندلی بهش نشست و گفت:«هنوز کارت تموم نشده؟»
_یکم دیگه مونده
آرنجشو رو زانوش گذاشت و دستشو زیر چونش گرفت و به رئیسش نگا کرد و گفت:«کجا میخوای ببریم آقای مین؟»
رئیسش نگاهی بهش انداخت و گفت:«جیمینی حالا که کسی پیشمون نیس. راحت باش»
جیمین لبخندی زد:«چشم عشقم»
جیمین فکر میکرد که زندگیش با وجود رئیسش قراره بهشت شه ولی نمیدونست که داره خودشو از یه چاله به یه چاله عمیق تر پرت میکنه. حتی نمیدونست که رئیسش او رو به بازی گرفته و تموم محبت های یهویی این هفته اش از سر نقشه ای شومه!
یونگی کامپیوترو خاموش کرد و گفت:«خب بریم»
بلند شد و دستای جیمینو گرفت و گفت:«میخوام ببرمت یه جای خوب»
جیمین همقدم با یونگی راه رفت و گفت:«هیــــونگ! بگو دیگه کجا؟»
یونگی موهای جیمینو پریشون کرد و گفت:«خودت میبینی»
بعد تو ذهنش به جیمینی که انقدر راحت گولشو خورده بود خندید.
وقتی که از شرکت بیرون رفتن، جیمین بازو یونگیو گرفت و سرشو رو شونه اش گذاشت و گفت:«نمیگی کجا داریم میریم؟»
_نه
غر زد:«هیــــونگ»
یونگی سوئیچشو از تو جیبش بیرون آورد و گفت:«هیونگ به این بدی دیده بودی؟»
_نه...واقعا هیونگ بدی هستی!
_قراره از این بدترم بشم
جیمین که فکر میکرد شوخیه سرشو از رو شونه یونگی برداشت و خندید.
یونگی همون طور که به طرف در راننده ماشین میرفت دکمه سوئیچو زد تا قفل باز بشه.
درو باز کرد و سوار شد. جیمین هم کنارش نشست و دوباره شانسشو امتحان کرد:«کجا میریم؟»
یونگی تک خنده ای کرد و گفت:«نمیری!»
_هیـــــــــونــگ!
یونگی لبخندی زد و ماشینو راه انداخت.
بعد از چند دقیقه جلو باری نگه داشت و گفت:«بریم خوش بگذرونم!»
جیمین لبخندی زد و گفت:«هی! خوش بگذرونیـــــم!»
_باشه پیاده شو.
بعد خودش از ماشین خارج شد. جیمین هم پیاده شد و همراه یونگی وارد بار شد.
--
همون طور که جیمین تو بغلش بود و لباشو میبوسید به طرف اتاق خودش رفت. بالاخره بعد از یه هفته نقش بازی کردن تونسته بود پای جیمینو به عمارت بکشونه. اونم با خواسته خود جیمین! J
YOU ARE READING
Mirrors room
Fanfiction[کامل شده] جیمین عاشق رئیسش شده و فکر میکنه که رئیسش هم عاشقشه اما یه روز همه چیز بر عکس چیزی که انتظارشو داره پیش میره.. کاپل: یونمین، ویکوک، نامجین ژانر: ارباب برده ای، عاشقانه، هیجانی، رازآلود، اسمات تیزر: https://youtu.be/f-THbXX95CQ