Part 11

2.2K 318 20
                                    

بالا سر یونگی نشسته بود و به چشره بیهوش و عرق کرده اش نگا میکرد.

یه روز بود که یونگی بیهوش بود. بعد از اینکه به نفس نفس افتاده بود دکتر بهش آرامش بخش زده بود چون اون حالش بخاطر شوک عصبی بود.

جیمین خم شد و پیشونی یونگی رو بوسید و گفت:«متاسفم...ولی...دیگه...خسته...شدم»

بلند شد و از اتاق بیرون رفت. هوسوک که پشت در ایستاده بود به جیمین نگا کرد و گفت:«جیمین اینجا چیکار میکنی؟ چرا اینطوری شدی؟»

جیمین جوابشو نداد و از پله ها پایین رفت. به طرف آشپزخونه رفت. جین در حال پختن نهار بود.

جیمین پرسید:«نامجون...کجاست؟»

جین بهش نگا کرد و گفت:«تو اتاقمونه! برا چی؟»

_کارش...دارم

از آشپزخونه خارج شد و به طرف دری که کنار کمی اون طرف تر در آشپزخونه بود رفت و در زد.

نامجون:«بیا داخل»

جیمین درو باز کرد و وارد اتاق شد. نامجون رو تخت دو نفره نشسته بود و با گوشیش کار میکرد. سرشو بالا آورد و جیمینو دید:«اوه جیمین! کاری از دستم بر میاد؟»

جیمین وارد اتاق شد و درو بست و گفت:«میشه...یه...کاری...برام...انجام...بدی؟»

_چیکار؟

_منو...میرسونی...خونه ام؟...میخوام...تا...یونگی...بهوش...نیومده...برم...جایی

نامجون بلند شد و گفت:«میخوای الان برسونمت؟»

جیمین برا تایید سرشو تکون داد و گفت:«ممنونم»

_الان آماده میشم میرسونمت

جیمین تشکری کرد و از اتاق خارج شد و به طرف آشپزخونه رفت. به جین که در حال هم زدن بودن نگا کرد و گفت:«این...آخرین...دیدارمونه»

جین با تعجب به طرفش برگشت و متعجب گفت:«چی؟»

_میخوام...برم...دیگه...هم...بر نمیگردم

جین دستشو شست و جیمینو تو آغوشش گرفت و گفت:«تصمیم درستی گرفتی. دلم برات تنگ میشه»

_منم...همین...طور...هیونگ

جین از بغلش جدا شد و بهش نگا کرد. ناگهان اشکی از گوشه چشمش سر خورد. جیمین اشکشو پاک کرد و گفت:«هیونگ...گریه...نکن»

جین لبخندی زد و گفت:«باشه»

نامجون وارد آشپزخونه شد و گفت:«جیمین آماده ام»

جیمین نگاهی بهش انداخت و بعد دوباره به جین نگا کرد و گفت:«خدافظ»

جین دوباره بغلش کرد و گفت:«خدافظ. مراقب خودت باش»

جیمین لبخندی زد و به طرف نامجون رفت. دوباره به جین نگا کرد. جین براش دست تکون داد.

جیمین به دنبال نامجون وارد حیاط شد. نامجون سوار ماشین شد. جیمین هم کنارش نشست و کمربندشو بست.

Mirrors roomDonde viven las historias. Descúbrelo ahora