Part 02

3K 340 75
                                    

جیمین دیگه داشت دیوونه میشد. با اینکه فقط 5 ساعته که تو اون اتاقه ولی واقعا داشت دیوونه میشد.

به هر جا نگا میکرد خودشو میدید. همه چی سفید بود و تنها رنگ دیگه ای که میدید پوست کرمی رنگ خودش بود.

لباس تو تنش سفید...چراغای تو سقف هم سفید بود و چون نور چراغا به آینه ها برخورد میکرد؛ تموم پس زمینه های اتاق سفید دیده میشد.

حتی بالشت و پتوش هم سفید بود.

صدای باز شدن قفل در باعث شد که به در نگا کنه. جین با سینی غذا به طرفش اومد و سینی رو کنارش گذاشت و سینی صبحونه رو که جیمین لب بهش نزده بود برداشت و از اتاق بیرون رفت و درو قفل کرد.

جیمین به ماکارانی اندکی که تو ظرفی ریخته شده بود نگا کرد. بالاخره بعد 5 ساعت رنگ دیگه ای جز سفید دید.

حتی براش چنگال نذاشته بودن تا با اون بخورتش. دستشو به طرف ماکارانی برد و کمی ازشو برداشت و خورد.

تو گلوش احساس عجیبی داشت. بغض بود. مزه ماکارانی رو حس نکرد. نسبت به غذا بی میل شد.

به دیوار آینه ای پشت سرش تکیه داد و زانو هاشو بغل گرفت. به دیوار آینه ای رو به روش که چند انعکاس از خودشو نشونش میداد نگا کرد.

اشکی از گوشه چشمش سر خورد و با صدای بغض دارش امیدشو صدا زد:«یونگی»

ولی کسی جز دیوار آینه ای صدای لرزون و غمگینشو نشنید.

زانو هاشو محکم تر بغل کرد و دوباره صداش زد:«یونگی»

ولی هیچی!...او با ترسش رو به رو شده بود...تنهایی! یونگی هم تنهاش گذاشت. ولی آیا یونگی باهاش بود که بخواد تنهاش بذاره؟

چند دقیقه ای تو اون اتاق روشن و بی صدا گذشت تا اینکه در باز شد و یونگی وارد اتاق شد.

با راه رفتن یونگی رو تکه های آینه صدایی ایجاد میکرد که سکوت اتاقو میشکست.

به یونگی نگا کرد. خواست صداش بزنه ولی انگار لال شده بود. نتونست مثل چند دقیقه پیش صداش بزنه.

یونگی به طرفش رفت و رو به روش نشست و به چهره جیمین نگا کرد. جمله جهنمی که خیلی وقت پیش هشدار نابودی هاش بود رو به جیمین گفت:«همه مردم که خوب نیستن! همه مردم که دلسوز تو نیستن! هیچوقت به قلبت اعتماد نکن»

جیمین با چشمای ترسیده به چشمای آتیش گرفته از نفرت یونگی خیره شد. نفرت؟ جیمین چیکار کرده بود که ازش متنفر باشه؟

یونگی نخ رو تو سوزن خیاطی کرد و به جیمین ترسیده نگا کرد. بعد به نخ نگا کرد و تقریبا بعد از 40 سانتی متر نخ رو پوکوند.

جیمین تازه متوجه نخ تو دست یونگی شد و از خودش پرسید "چیکیار میخواد بکنه؟"

یونگی قرقره نخ رو تو جیب لباس شطرنجی مشکی و سفیدش گذاشت.

Mirrors roomTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang