PART 8

2.2K 469 433
                                    

هشت، فرشته ی خوب خدا

" خونتون کجاست آقای کیم؟
تهیونگ مطمئن بود که چشمهاش از این گشادتر نمیشن، اون... اون واقعا احمق بود یا خودش رو زده بود به حماقت و فقط وانمود میکرد؟
قصدش چی بود؟ چی میخواست؟
اخم ریزی کرد و با تعجب گفت:
" چرا میپرسی؟!"
لبخند پسر غریبه عمیق تر روی لب هاش ریشه دووند، شونه بالا انداخت و زمزمه کرد:
" میترسم کاری دست خودتون بدید... میخوام برسونمتون خونه‌!"
اوه!
این احمق دیگه از کجا پیداش شده بود؟!
کسی که الان باید به خونش برده میشد خودش بود، نه تهیونگ!
با تعجب ابرویی بالا انداخت و اخمی رفته رفته روی پیشونیش رنگ گرفت:
" حالت خوبه؟ تو... خودت داری از درد میمیری!"
کسی نبود که بخواد اجازه بده درد کشیدنش ابراز بشه، در واقع قلبش هنوز نمیتونست به کسی تکیه کنه، اون میخواست همه بهش تکیه کنن تا شاید بالاخره از بین اون همه آدم، یکی هم پیدا بشه که قلب خودش هم بتونه بهش اعتماد کنه!
درست... مثل زمین!

یکی از دست‌هاش رو بالا آورد و به سرعت تو هوا تکان داد:
" نه نه... دردی ندارم باور کنید..."
خیلی خب!
بهرحال برای تهیونگ اهمیتی نداشت! اون فقط میخواست هرچه زودتر بره و از شر چشم‌های ترسناک پسر دیوونه خلاص بشه!
عصبی، دستهاش رو مشت کرد و غرید:
" ببینم منحرفی چیزی هستی؟"
این آخرین چیزی بود که غریبه انتظار شنیدنش رو داشت. نمیتونست باور کنه تهیونگ، اون مرد بزرگسال با تجربه، این طوری از محبت هاش برداشت کرده باشه!
چرخی به چشمهاش زد و با جدیت گفت:
" میخوام فقط مطمئن بشم سالم رسیدید... من بهرحال کسی هستم که الان از جریان خودکشی شما خبر داره و به عنوان یه انسان، نمیتونم راحت از کنار این مسئله بگذرم!"
تهیونگ انتظار این حجم از لجبازی رو نداشت! لجبازی و شاید... سادگی!

کلافه چشمهاش رو بست و زمزمه کرد:
" خیلی خب... ماشین داری؟"
" راستش الان نه... آخ!"
وقتی تهیونگ دوباره چشم‌هاش رو باز کرد و با نگاه شماتت بارش بهش خیره شد، سرش رو پایین انداخت و توی دلش خودش رو لعنت کرد که نمیتونست دردش رو خفه کنه!
این... این مگه فقط یه درد ساده نبود؟!
دوباره لبخند زد و گفت:
" از اون‌جایی که لباس‌هاتون خیسه و ممکنه سرما بخورید، میتونیم از اونجا..."
وقتی انگشت اشارش رو به سمت اون طرف خیابان گرفت، تهیونگ برگشت تا رد انگشتش رو دنبال کنه، غریبه ادامه داد:
" تاکسی بگیریم و شما رو برگردونیم خونه!"
با سرگردانی و خسته از سرمای هوایی که تنش رو بازی میداد پلکی زد و به آرومی گفت:
" خیلی خب... پس... خودت رو کی برگردونه؟!"

در واقع اصلا نگرانش نشده بود، فقط میخواست در برابر اون حجم از محبتی که از پسر دریافت میکرد، حداقل یکم عاطفه از خودش نشون بده!
پسر لب هاش رو با زبانش تر کرد و آروم گفت:
" من حالم خوبه... این شمایید که حالتون بده، پس لطفا انقدر نگران من نباشید!"
و تهیونگ فقط تونست مردمک هاش رو تو کاسه ی چشمهاش بچرخونه!
واقعا نگران نشده بود، پس اون دیوونه دیگه چش بود؟
لبخندی تصنعی زد و با خستگی سری تکان داد:
" باشه... بیا فقط بریم پسر جون!"
دوباره، بدون اینکه بخواد نگاهی به پشت سرش بندازه تا از وضعیت پسر باخبر بشه، با ابروهای در هم و قلبی که به شدت میلرزید، به سمت اون طرف خیابان قدم زد.
با کفش های ساق بلند سیاه مخملش از وسط خیابان گذشت و به این فکر کرد که چطور ممکنه همه ی احساسات متنوع و عجیبش با ورود یک غریبه ی احمق زیر و رو بشن!

EARTH | VKOOKWhere stories live. Discover now