هفده، دربارهی نفسها و دستها!
با خروج از اتاق کنفرانس آزاردهندهای که حدود یک ساعت به طول انجامید، گرهی کراواتش رو شل کرد و نگاه عصبیش رو از جیمین به یونگی داد:
" حالا تا کی مرخصیم؟"
یونگی شونهای بالا انداخت، دست جیمین هنوز بین انگشتهای کشیدش بود و از اونجایی که از وجودش آرامش عجیبی میگرفت، قادر به رها کردنش نبود. خیره به ساختمانهای اون طرف خیابان گفت:
" فعلا آزادیم کیم!"
آب دهنش رو فرو برد. نگاهی مضطرب به اطراف انداخت و لب زد:
" من احتمالا چند هفته ای رو نباشم!"
" چرا؟"
جیمین گفت و قدمی به تهیونگ نزدیکتر شد، با نگرانی جاری تو شب مردمکهاش، ادامه داد:
" کجا میخوای بری مگه؟"
هر دو دستش رو توی جیب شلوار گشاد پارچهایش فرو برد و نفس عمیقی کشید. مطمئن نبود، اما دوست داشت که بره، قلبش عمیقا دیدن دوبارهی جونگکوک رو درخواست میکرد، طوری که انگار توی اون مدت کوتاه حتی به ترسیدن ازش هم وابسته شده بود.
ولی اگر جونگکوک رفته بود چی؟
" تهیونگ؟"
با شنیدن دوبارهی صدای جیمین، رشتهی از هم گسیختهی افکارش رو رها کرد. طوری که انگار دست و پاش رو گم کرده، نگاهش رو به چشمهای متعجب و البته نگران برادرش دوخت:
" ها؟ چیزه... با جونگکوک قراره بریم استان گَنگ وُن!"
فاصله ی بین ابروهاش، در چند لحظه به حداقل رسید:
" چرا؟"
با خروج کامل از ساختمان، موبایلش رو از جیب عمیق شلوارش بیرون کشید و بعد از روشن کردنش، مستقیما وارد لیست مخاطبین شد. هنوز خیلی دیر نشده بود، ساعت نه و نیم صبح بود و البته، تهیونگ مطمئن نبود اگر این ساعت برای جونگکوک خیلی دیر به حساب نیاد!
امیدوار بود هانسول سریع جوابش رو بده، وگرنه اگر جونگکوک میرفت و تنهاش میذاشت، حتی نمیدونست کی رو میکشت!
صدای چند بوق پشت سر هم توی سرش منعکس شد. زمان باز درگیر خساست شده بود، سختتر و دلهره آورتر میگذشت و عذاب حرفهای دیشبش رو دوباره به جانش مینداخت. نمیدونست چقدر گذشته، اما وقتی صدای " الو" گفتن هانسول توی گوشش پیچید، با قلبی که از شدت هیجان انگار یادش رفته بود چطور باید خون رو پمپاژ کنه، گفت:
" منم پسر، تهیونگ! شماره ی جونگکوک رو میخوام!"
یکی از دستهاش توی موهاش میخزید و این به خوبی مصداق آشوب درونیش بود. جیمین و یونگی که جلوتر از اون راه میرفتن، با شنیدن صدای بلند و کلمات سریعش، با تعجب به سمتش برگشتن و ابرویی بالا انداختن. هانسول هم که کمی خوابآلوده به نظر میرسید، لبخند تلخی زد و لحظاتی بعد گفت:
" ببینم تو شمارهی دوست پسرت رو نداری؟"
پلکهاش رو با حرص روی هم بست و لب زیرینش رو بین ردیف دندانهاش محصور کرد.
هیچ دلش نمیخواست وقتش رو با جواب و سوالهای بیهوده تلف کنه. چشمهاش رو باز کرد و به آرومی گفت:
" شمارهی جونگکوک رو برام بفرست!"
" باشه میفرستم ولی اگر میخوای باهاش بری، اون بیست دقیقه پیش از خونه بیرون رفت، برو به ترمینال اتوبوسرانی، اتوبوس مربوط به استان گَنگوُن ساعت ده حرکت میکنه!"
" خیلی خب ممنون!"
با اتمام حرفش، دیگه وقتی تلف نکرد. تماس رو به سرعت قطع و با قدمهای بلند خودش رو به دوستهاش که توی اتومبیل نقرهای رنگ جیمین به انتظارش نشسته بودن رسوند.
وقتی روی صندلیهای عقب جا گرفت و با نگاه منتظر جیمین مواجه شد، آب دهنش رو فرو برد و سریع گفت:
" برو به ترمینال اتوبوسرانی جیمین!"
در حقیقت دیدن این تهیونگ، تهیونگی که برای رسیدن به چیزی در تکاپو بود و مضطرب بود، تهیونگی که شبیه آدمهایی که چیزی برای از دست دادن نداشتن نبود، خیالش رو تخت میکرد. باعث میشد جیمین بعد از گذشت روزها از بازگشتشون، بالاخره یک تهیونگِ زنده ببینه!
لبخندش هنوز روی لبش بود؛ اما چرخی به چشمهاش داد. به خاطر آدامسی که توی دهنش جویده میشد، کلماتش ناقص از آب در میاومدن:
" میبینم آقای کیم بالاخره دارن یه تکونی به خودشون میدن!"
نگاهش که خلاف لبخند روی لبهاش عصبی بود رو از چشمهای جیمین توی شیشهی آینه گرفت و گفت:
" من دیشب اون احمق رو ناراحت کردم و میدونم اگر الان نرم، احتمالا تا دفعه ی بعدی که ببینمش از عذاب وجدان مرده داشته باشم!"
" قراره اونجا بمونی؟ وسیلههات رو بردی؟"
یونگی در حالیکه هنوز نمیتونست از منظره ی بیرون دل بکنه پرسید و تهیونگ، سری تکان داد:
" اگر دیر نرسم! یه چمدون کوچیکم از وسایل مورد نیازم آماده کردم!"
جیمین که سخت متمرکز به نظر میرسید، همونطور که سعی میکرد از دور برگردان دور بزنه، خنده ای کرد و لب زد:
" اوه پس مطمئن باش دو تا چیز رو حتما با خودت برده باشی! یک عینک دودیت و دو کاندوم!"
" عوضی!" چیزی بود که تهیونگ با ابروهای بهم گره خورده و لبهای خندان زمزمه کرد.
میدید که یونگی در تلاشه تا با دستش جلوی خندهی پهنش رو بگیره و جیمین هم با نگاه شیطنت آمیز و متمسخرش، هنوز هم از توی آینه بهش خیره بود.
لب هاش رو با حرص روی هم فشرد و نگاهش رو از جیمین گرفت. زمزمه ی دوبارهی " عوضی احمق" که بیاختیار از بین لبهاش فرار کرده بود، برای نشنیده شدن زیادی بلند بود و این لبخند جیمین رو پررنگتر از قبل جلوه میداد.
جیمین که به نظر از دست انداختن تهیونگ لذت میبرد، لجاجت بیشتری به خرج داد و اینبار گفت:
" بردی با خودت یا بزنم کنار بگیریم واست؟"
" خفه شو!"
تهیونگ با حرص گفت و جیمین همچنان میخندید:
" چیه؟ نکنه با کاندوم حال نمیکنی؟"
تهیونگ که حس میکرد اگر جیمین یکم دیگه ادامه بده مشتش توی صورتش فرود میاد، کلافه نفسش رو راهی بیرون کرد و با عصبانیت گفت:
" تا حالا امتحان نکردم که بفهمم حال میکنم یا نه! حالا هم به راهت ادامه بده و خفه شو!"
" باشه خفه میشم ولی فقط به یک دلیل!"
از گوشهی چشم، نگاهی عصبی بهش انداخت و جیمین این رو به منزلهی انتظار برای شنیدن دلیلش در نظر گرفت.
خنده ای که تازه جمع کرده بود، دوباره راهش رو به سمت لب هاش کج کرد:
" به این دلیل که امیدوارم جونگکوک داشته باشه!"
" ولی من اینطوری فکر نمیکنم!"
در واقع تهیونگ هیچ علاقه ای به شنیدن نظر یونگی نداشت. دلش میخواست کمربندش رو دور گردنش حلقه کنه و انقدر فشارش بده تا یونگی، درست مقابل چشم هاش جون بده، نمیدونست چرا، اما اینطور به نظر میرسید که از زمان برگشت، احساس تنفرش نسبت به عشق قدیمی دوستش حتی بیشتر هم شده بود!
برای لحظهی بعد، با برگشت به واقعیت، لبخند کثیفی که روی لبهاش نشسته بود رو فرو برد.
باید خودش رو سرزنش میکرد اما، چرا هر چی بیشتر میگذشت اعتقادش رو هم بیشتر نسبت به این " باید" از دست میداد؟
البته، خودش هم نمیتونست نخنده و این از لبخند کمرنگی که انگار روی لبهای خشکش سنگینی میکرد مشهود بود، اما از اونجا که نمیخواست کم بیاره و حرف جیمین و یونگی رو بی جواب بذاره، دهن کجی مضحکی کرد و گفت:
" میدونی جیم؟ حالا که فکر میکنم با خودم نبردم! نظرت چیه از تو و یونگی بگیرم؟ چیه؟ نکنه شما ها هم حال نمیکنید؟"
یونگی به وضوح سعی داشت موضعش رو حفظ کنه و به تهیونگی که درست مثل بچهها بحث میکرد و حرص میخورد نخنده، اما این امکان پذیر نبود. سکوت لطیفی که توی اون روز ابری بر شهر حکمرانی میکرد، گوشههای روحشون رو صیقل میداد.
میشد از تغییر حالت چهرهی جیمین فهمید که یا خجالت کشیده، یا عصبی شده و یا حتی بهش برخورده! هرچی که بود، رضایت تهیونگ رو برانگیخته میکرد.
اما یونگی که به نظر قصد نداشت به بحث خاتمه بده، نیمنگاهی به تهیونگ پشت سرش انداخت و با پوزخندی روی لبهاش گفت:
" خیلی باهوشی کیم! درست حدس زدی!"
" چی؟"
متعجب و بهت زده، نگاهش رو برای لحظاتی روی یونگی چرخوند و بعد، به جیمینی که رنگ پوستش به سرخی میگرایید، خیره شد. کمی تو جاش جا به جا شد، صداش بلند بود و احتمالا حواسش نبود:
" شما دوتا..."
یونگی ابروهاش رو در هم کشید، جدیتر از همیشه به نظر میرسید و چشم های جیمین از این گشادهتر نمیشد!
" آره! چی فکر کردی؟"
نگاه موشکافانهی تهیونگ ولی، همچنان از روی یونگی به روی جیمین و از جیمین به روی یونگی سر میخورد. حالا دیگه سکوت حاکم، عذاب آور بود و هیچکدوم حرفی برای گفتن پیدا نمیکردن.
جیمین یونگی رو نمیفهمید.
با حرفی که زده بود، جریان ضربان قلبش حتی تندتر از قبل شده و از طرفی، نگاه تهیونگ اصلا چیزی نبود که بتونه تحمل کنه!
کلافه، هوایی که توی کوچه پس کوچههای ریههاش به دام افتاده بود رو راهی بیرون کرد و از گوشهی چشم، نگاهی عصبی روونه ی یونگی بغل دستش!
فاصلهای با مقصد مورد نظر باقی نمونده بود و جیمین با نهایت سرعت مجاز میروند تا هر چه زودتر از شر نگاه های متعجب تهیونگ خلاص بشه.
دوست داشت همون لحظه، تو همون حالت فریاد بزنه " من و اون احمق حتی دست هم دیگه رو هم به زور میگیریم!" اما این هم نتیجهای جز ضایع شدنش به دنبال نداشت.
با رسیدن به ایستگاه اتوبوسرانی، کمرش رو با تحکم به صندلی راننده فشرد و گفت:
" خیلی خب تهیونگ برو بیرون تا پروانهی آبیت از دست نرفته!"
با عجله چمدان کوچکش رو برداشت و در رو باز کرد، اما رد نگاهش هنوز به دنبال جیمین و یونگی کشیده میشد. فقط شانزده دقیقه تا ساعت ده فرصت بود و این حقیقت که امکان داشت جونگکوک رفته باشه، سیل هیجانی رو توی رگهاش جاری میکرد.
هانسول شمارهی پسر رو براش فرستاده بود، اما از اونجا که ممکن بود جونگکوک با رفتنش موافقت نکنه، ترجیح داد فعلا بهش زنگ نزنه و فقط دنبالش بگرده بلکه از میان سیل جمعیت پیداش کنه.
قبل از اینکه به طور کامل از اتومبیل پیاده بشه، نیشخندی زد و به تمسخر گفت:
" تو حواست به پروانه ی خودت باشه پارک جیمین!"
و بعد، بدون اینکه اهمیتی به چشمهای خشمگین جیمین بده، در رو بست و یونگی و جیمین رو تنها گذاشت.
لحظاتی بعد، وقتی تهیونگ رو با چشم، تا خارج شدن از میدان دیدشون بدرقه کردن، جیمین نفس عمیقی کشید و این بار اجازه داد تا تیر نگاه عصبیش، یونگی رو نشونه بگیره.
جیمین عصبی، احتمالا آخرین چیزی بود که یونگی میخواست ببینه ولی این بار، عصبانیتش زیاد جدی گرفته نمیشد. این مجوز رو هم، لبخند کمرنگی که کنج لبهای جیمین سنگر گرفته بود صادر میکرد.
لبخندی که روی لبهاش نشسته بود، رفته رفته جان تازهای گرفت و به خندهی رنگینی تبدیل شد؛ انقدر که شکل چشمهاش رو هم تحت تاثیر قرار داد.
وقتی نگاهش رو از یونگی گرفت، سری تکان داد، ضربهی ملایمی به بازوی پسر وارد کرد و با نیشخندی گفت:
" تو دیوونه ای!"
YOU ARE READING
EARTH | VKOOK
Romance"فصل دوم فیکشن کروماندا" خلاصه: دستهای گناهکار خونآلود، برای دستهای پاک امید ممنوعند. با اون کاپشن سفید، درست مثل ابری وسط جنگل خلوت کوهستان میرفت، میبارید و تهیونگ دانه برف هایی که از وجودش سقوط میکردن رو با دست هاش میگرفت تا بذاره روی قلب سوخت...