PART 25

1.3K 302 52
                                    

بیست و پنج، آبی‌ترین نیلوفر آناپجی*


صبح روز بعد، هوا آفتابی‌تر از روزهای قبل به نظر می‌رسید و نسیم خنک صبح‌گاهی که از دور می‌اومد تا خودش رو به تار موهای سیاه رنگش ببازه، تو ذرات شفاف روحش طراوت می‌دمید. نگاهش روی پرده‌ی آبی خوش‌رنگ و یک‌دست آسمان چرخ می‌زد و انعکاس ابرهای پنبه‌ای سفیدِ خالص، توی دریچه‌ی زلال چشم‌هاش، آسمان دیگه‌ای برپا کرده بود؛ آسمانی زیباتر، درخشان‌تر!
" کوک! اینجایی؟"
با شنیدن صدای بلندی که از پشت سر می‌اومد، عینکش رو دوباره روی چشم‌هاش گذاشت و به سمت محل تولید صدا برگشت. سوکجین بود که توی اون پیراهن آبی و نارنجی و شلوار مشکی، جذاب‌تر و گیراتر از همیشه به نظر می‌رسید.
با لبخند کم‌رنگی که روی لب‌هاش خیمه زده بود، دستی براش تکان داد و تا نزدیک‌تر شدن سوکجین، مسیر نگاهش رو عوض نکرد.
سوکجین با خنده‌ی پهنی که روی لب‌هاش داشت، یکی از دست‌هاش رو به سمتش دراز کرد و با سرحالی گفت:
" بالاخره، بدون کیم تهیونگ!"
با یادآوری دوباره‌ی اسم تهیونگ، نفس توی دالان‌های قفسه‌ی سینه‌ش به دام افتاد و قلبش شروع کرد به ضربان‌های سریع جا انداختن.
دلتنگی برای آدمی مثل جونگکوک همیشه بیشتر حس می‌شد، برای آدمی مثل اون که زود وابسته می‌شد، که قلبش با حضور تهیونگ آروم می‌شد.
اما مثل اینکه، تهیونگ واقعاً زیاد بهش اهمیت نمی‌داد...
" کوک؟"
با ناراحتی سری تکان داد و سعی کرد به زور هم که شده، لبخند کج و کوله‌ای تحویل چشم‌های منتظر سوکجین بده. نگاهش رو به قطارهای رنگی اطراف داد و گفت:
" به نظرت این زیادی عجیب نیست که من با دوست‌های تو بیام بیرون جین؟ آه، خیلی حس بدی دارم!"
" هی! چرت نگو کوک! من که از سئوراک تا اینجا برگشتم، اون وقت دوستم رو تو سئول با خودم نبرم؟"
از پشت عینک، چشم غره‌ای تصنعی به سوکجین رفت و گفت:
" الان مثلاً داری قلبم رو متحول می‌کنی؟"
سوکجین خیره به آسمان آبی، چشم‌هاش رو بست و با آرامش لب زد:
" آره پشمک! آره!"
" تبریک ‌می‌گم، متحول شد!"
" می‌دونم!"
سوکجین گفت و جونگکوک دوباره، ولی این بار طوری که ردیف دندان‌های بزرگ و مرواریدیش خودنمایی کنه خندید.
برنامه داشت تا برای اون روز، به تهیونگ زنگ بزنه و ازش بخواد تا با هم به کافه کرومای موردعلاقه‌ش برن، اما وقتی سوکجین بهش زنگ زد و ازش خواست تا همراه دوست‌هاش به گیونگجو برن، نتونست دست رد به سینه‌ی سوکجینی که همیشه زودرنج بود بزنه. حتی با وجود اینکه دوری از تهیونگ، بدترین نوع دوری‌ بعد از ندیدن چند ماهه‌ی برادرش بود.
لحظات کوتاه دیگه‌ا‌ی با سکوت گذشت، صدای تردد قطارها و مردم توی صبح اون روز بهاری سبز، آرامش بخش بود. نفسش رو آهسته و خونسرد به دل هوا تزریق کرد، نیم‌نگاه گذرایی به سوکجین انداخت و کلافه گفت:
" عجب دوست‌های آن تایمی داری جین!"
" آه! از نه و نیم گذشت که!"
کلافه و عصبی، نگاهش رو از صفحه‌ی متحرک ساعت مچیش گرفت و اضافه کرد:
" البته همشون دوستم نیستن کوک! فقط یکیشون دوستمه و بقیه دوست‌های دوستم! می‌دونم نامجون از این آدم‌ها نیست که دیر کنه، احتمالا تقصیر دوست‌هاشه، فاک بهشون!"
فکری از سرش گذشت، فکری که دوباره نشأت گرفته از یاد تهیونگ بود. تهیونگ هم آدمی نبود که سر وقت برسه. هنوز هم اون چهره‌ی عبوس طلبکارش که هر بار موقع دیر کردن به خودش می‌گرفت رو به خاطر داشت. نمی‌تونست انکار کنه چقدر دلتنگ دیدنش بود. باور اینکه انقدر زود برای کسی مثل تهیونگ دلتنگ و بی‌تاب دیدنش شده باشه سخت بود. تهیونگ همیشه ازش فرار می‌کرد و گاهی با زبان تلخش، قلب مجروحش رو هدف قرار می‌داد؛ اما با این وجود جونگکوک هنوز هم به حضورش نیاز داشت. به دیدن تیله‌های بنفش محوش، به اخم‌های بانمک و دیدگاه متفاوتش.
نیاز داشت که دوباره تهیونگش رو ببینه و قفل بشه به آغوش گرمش...
" اوه! مثل اینکه اومدن!"
صدای بهت‌زده‌ی سوکجین باعث شد سرش رو بلند کنه و اون هم با سرگردانی به مسیری که دوستش بهش خیره بود، نگاه کنه که البته چیزی هم دست‌گیرش نشد. جمعیت زیاد ایستگاه قطار و عدم وجود آشنایی قبلی با دوست‌های سوکجین، کاری رو از پیش نمی‌برد؛ اما با این وجود هنوز هم با چشم‌های تنگ شده از دقت، به مسیر نگاه پسر کنارش خیره بود.
در یک آن، نگاهش روی تنها جمعی که به سمتشون می‌اومدن متمرکز شد.
می‌تونست احساس کنه که توی صفحه‌ی خاکستری نگاهش، لکه‌ی سرخ‌پوشی بهش نزدیک و نزدیک‌تر می‌شه. به عمق رگ‌هاش، به مراکز تحلیل مغزش نزدیک می‌شه و می‌دید که چطور همه‌ی وجودش درگیر آشفتگی می‌شه!
قدمی به جلو گذاشت، طوری که انگار به چشم‌هاش اعتماد نداشت. کسی بهش نزدیک می‌شد که برای هشت روز متوالی عبور نگاهش به نگاهش نیفتاده بود.
تهیونگ بود که با هر قدمش، غنچه‌ای توی باغچه‌ی پژمرده‌ی قلبش می‌کاشت و با هرنگاهش، دوباره رنگ‌ها رو به خاکستری‌های اطراف می‌بخشید.
چند قدمی اون‌طرف تر، تهیونگ با چشم‌های گشاد شده از تعجب و قلب دست‌پاچه‌ای که مونده بود سر دوراهی تپیدن یا نپیدن، قدم‌هایی که رفته رفته کند می‌شدن رو به سمت مقصدش برمی‌داشت.
درخشش تیله‌های آبی جونگکوک پشت شیشه‌ی گرد عینک، مستقیما قلبش رو هدف قرار داده بود.
جیمین با تعجب نگاهی به چهره‌ی تهیونگ انداخت و با بهت تک خنده‌ای کرد. انگار سرنوشت اصرار زیادی داشت تا هر طور شده، اون دو تا رو سر راه همدیگه قرار بده!
" ببین کی اینجاست!"
نامجون با خوشحالی و صدایی که از شدت هیجان اوج گرفته بود گفت و خندید.
وقتی قدم‌هاشون به جونگکوک و سوکجین شوک‌زده ختم شد، دست‌هاش رو برای در آغوش کشیدن دوست قدیمیش باز کرد؛ اگرچه نگاه متعجب سوکجین هنوز هم به چهره‌ی تهیونگ گره خورده بود و نگاه تهیونگ و جونگکوک به هم!
کف دست‌هاش رو چند بار نوازش‌وار روی کتف‌های بیرون پریده‌ی سوکجین کشید و گفت:
" چطوری پسر؟"
" تو... تو اینجا چیکار می‌کنی؟"
بی‌اعتنا به حرف نامجون، همونطور که از آغوشش بیرون می‌اومد، با ابروهای بالا رفته و خطاب به تهیونگ پرسید. اهمیتی نمی‌داد به اینکه حس نفرتش نسبت به تهیونگ منطقی هست یا نه! اون فقط می‌دونست که هاله‌های روشنی رو اطراف پسر نمی‌بینه، خشم و غضبی که توی روحش نهفته بود رو احساس می‌کرد و این اجاز‌ه نمی‌داد نسبت به تهیونگ، کوچک‌ترین علاقه‌ای توی قلبش جوونه بزنه!
" اوه! شما همدیگه رو می‌شناسید؟"
تعجب جاری توی صدای نامجون مشهود بود. وقتی تهیونگ بالاخره رضایت داد به گرفتن نگاهش از جونگکوک، با صدایی که سعی می‌کرد از شدت خوشحالی نلرزه، رو به سوکجین گفت:
" دارم میرم سفر، تو چی؟"
" نه واقعا مثل اینکه می‌شناسید!"
نامجون با خنده گفت و ضربه‌ی آرومی به شونه‌ی سوکجین عصبی وارد آورد:
" خیلی خب بچه‌ها! فقط هفت دقیقه تا حرکت قطار مونده و لطفا این نگاه کردن‌هاتون رو بذارید برای بعد، ممنون می‌شم!"
سوکجین که به نظر دیگه تمایلی به دیدن چهره‌ی عصبی تهیونگ نداشت، چرخی به چشم‌هاش زد، برگشت و همراه نامجون، به سمت قطار مورد نظرشون قدم برداشت.
بعد از اینکه به جیمین و یونگی و دختری که براش آشنا نبود، سلام داد، نگاه مشتاقش رو به تهیونگ دوخت و لب زد:
" ته؟"
صدای آروم جونگکوک کنارش، مثل گردبادی از کلبه‌ی افکارش بیرونش کشید. دست‌هاش شروع کرد به لرزیدن، از باریک‌ترین مویرگ نوک انگشت‌هاش تا عمیق‌ترین سلول قلبش لرزید. با چشم‌هایی که این بار تلفیقی از احساسات مختلف بود، به سمتش برگشت و بی‌واهمه از رنگ ترسناک چشم‌هاش لب زد:
" کو!"
لبخندی که روی لب‌های جونگکوکش نشست رو دنبال کرد، تا جایی که رسید به شکوفه‌ای توی قلبش. جلو رفت و یکی از دست‌هاش رو دور شونه‌هاش انداخت تا دوباره تن سردش رو با گرمای حضور جونگکوک آشنا کنه. سیل طغیان‌گر نگاهش از چشم‌ها تا لب‌هاش رو طی می‌کرد و چند لحظه بعد، دوباره ولی این‌بار بر خلاف جاذبه‌ی گرانشی لب‌هاش، به مثلث برمودای چشم‌هاش برمی‌گشت.
" فکر نمی‌کردم اینجا... ببینمت!"
جونگکوک به آرومی گفت و وقتی جوابی جز فشار انگشت‌های تهیونگ دور بازوش عاید نشد، با تعجب اضافه کرد:
" تهیونگ؟"
" عینک بهت میاد!"
بی‌وقفه گفت. محو تماشای پرتره‌ی موردعلاقه‌ش، با تپش‌های بلند قلبش و حرکت سریع مایع حیات توی رگ‌هاش گفت و لبخند زد. البته، این آشفتگی روح و روان فقط برای تهیونگ صادق نبود، وجود جونگکوک هم از نزدیکی دوباره به پسر بزرگ‌تر غوغا به پا کرده بود.
نگاهی به اطراف انداخت و وقتی دوباره متوجه حضور دختری که همراه جیمین و یونگی به سمت قطار حرکت می‌رفت شد، به تهیونگ نگاه کرد و برای منحرف کردن بحث گفت:
" اون کیه؟"
" از دوست‌هامونه!"
" خوشگله..."
" هی! من اینجا دارم از تو تعریف می‌کنم و تو از یکی دیگه؟"
می‌شد آهنگ نارضایتی رو از صوت صداش تشخیص داد.
خندید، طوری که موج خنده‌ای که روی لب‌هاش شکل می‌گرفت، تا عمق قلب تهیونگ فرو رفت. حتی تهیونگ هم خودش رو درک نمی‌کرد. تو اون لحظه، وقتی بالاخره بعد از یک هفته موفق به دیدن جونگکوک شده بود، هیچ چیزی جز نگاه کردنش براش اهمیتی نداشت؛ دیگه اهمیتی نداشت که انتظار داشت جونگکوک رو اونجا ببینه یا نه، اینکه الیزا رفتارهای عجیبش رو تماشا می‌کنه یا نه، دیگه براش مهم نبود.
" خیلی عجیب شدی!"
حق با او بود!
عجیب بود که دیگه ازش فرار نمی‌کرد، عجیب بود که نگاهش انقدر بی‌سابقه روی صورت جونگکوک تاب می‌خورد. لبخندی به نگاه ثابت تهیونگ روی اجزای چهره‌ش زد. سرش رو برگردوند، دید که سوکجین و دوستش وارد قطار شدن و به دنبالش، بقیه‌ی دوست‌های تهیونگ.
" زندگی تو این شهر، با آدم‌هایی که نمی‌فهمیشون سخته کو! حق بده دلم برات تنگ بشه..."
می‌دونست. می‌دونست چون خودش هم احساس مشابهی داشت، فقط با این تفاوت که آدم‌ها اون رو نمی‌فهمیدن!
با ناراحتی سری تکان داد و با ورود به قطار، کمی از تهیونگ فاصله گرفت. طبق گفته‌های ربات سفید رنگی که بلیط‌ها رو بررسی و اون‌ها رو به سمت صندلی اختصاصی خودشون راهنمایی کرده بود، قرار نبود کنار هم بشینن و این اصلا خوشایند نبود. تهیونگ هنوز کلی حرف برای گفتن داشت و جونگکوک هم بدش نمی‌اومد که بهشون گوش کنه، در حقیقت عاشقشون بود. تهیونگی که غر می‌زد، تهیونگی که سعی می‌کرد عصبی و سرد و بی‌اهمیت به نظر برسه ولی در واقع فقط یک نوجوون هفده هجده ساله‌ی شیرین بود رو دوست داشت و احساس می‌کرد چیزی درونش هست که همیشه برای شنیدنش له له بزنه!
با نگرانی برگشت و نگاهی به چشم‌های تهیونگ انداخت. می‌تونست امواج نارضایتی رو از عمق تیله‌هاش حس کنه، اما لبخندی زد و به آرومی گفت:
" مواظب خودت باش بچه‌خرس!"
صندلیش کنار الیزا بود و این، دوباره واقعیتی مثل وجود دختر رو توی صورت تهیونگ می‌کوبید. سرش رو پایین انداخت و وقتی به سمت صندلیش قدم برداشت، نفسش رو با حسرت راهی بیرون کرد.
با نگاهی که دوباره رنگ خاکستر به خودش گرفته بود، چند صندلی دیگه پیش رفت و بالاخره کنار سوکجین نشست. سرش رو به شیشه‌ی قطار تکیه داد، تهیونگ رو می‌شد در امتداد همون ردیف دید که انگار اون هم سرش رو به شیشه‌ی قطار تکیه داده بود. لبخندی روی لب‌هاش نقش بست و همزمان، به خوبی متوجه غر زدن‌های زیرلبی سوکجین بود:
" دلم خوش بود به اینکه این بار بالاخره بدون تهیونگی!"
بدون نگاه گرفتن از موهای به رنگ شب تهیونگ، پلک عمیقی زد و گفت:
" دیگه هیچ وقت این اتفاق نمی‌افته جین! قلب من از این به بعد، همیشه با تهیونگه... همیشه!"
اینکه چقدر به این حرفش اطمینان داشت مهم نبود، تنها چیزی که اهمیت داشت، این بود که خواسته‌ی اعماق قلبش رو می‌شنید، می‌فهمید و ترسی از بیانش نداشت.
درباره‌ی احساسات تهیونگ...
اون به وضوح تغییر کرده بود، حرف‌های عجیب، نگاه‌های عجیب، رفتارهای عجیبی رو از خودش نشون می‌داد. طوری که انگار خودِ محصورِ درونش منفذی به بیرون پیدا کرده و اگرچه به نظر خودش خبر نداشت، اما جونگکوک می‌تونست بفهمتش!
جونگکوک خود کلمه‌ی فهم بود و می‌تونست ببینه که چطور حرفی، احساسی، چیزی روی زبانش رفت و آمد می‌کرد.
نگاهش رو به سختی از مقابل گرفت و این‌بار آسمان روشن چشم‌هاش رو پر کرد از ابرهای پنبه‌ای!
امیدوار بود که دوباره بتونه با تهیونگ به گنگ‌ون بره، قول می‌داد که این بار هم بهش خوش بگذره. شاید حتی بهتر!
می‌خواست این بار عطر دریا رو هم به روح دردمند تهیونگ گره بزنه، مطمئن بود که اون هم مثل درخت و کوه و باران، معجزه می‌کنه؛ مخصوصاَ اینکه تهیونگ خودش بوی دریا و ساحل می‌داد.
چند صندلی پایین‌تر، نگاه رنگ‌باخته‌ و تار تهیونگ به زمین دوخته شده بود. مسکوته و خاموش، هر از گاهی نفس‌های به دام افتاده توی سینه‌ش رو به بیرون می‌فرستاد. الیزا می‌تونست پیچش انگشت‌های بلندش رو توی هم ببینه که خبر از تشویش درونی مرد می‌داد. فهمیدن اینکه تهیونگ بعد از دیدن اون دوستش اینطوری شده سخت نبود. در حقیقت تهیونگ در عین پیچیدگی‌هاش، پر از سادگی بود.
نگاهش رو با تردید از بازی نامفهوم انگشت‌هاش بالا آورد تا اینکه رسید به نیم‌رخ غم‌زده‌ی شاد خالی از احساسش!
نفسش رو کلافه به بیرون فرستاد، جلو رفت و دست‌هاش رو از هم جدا کرد. در جواب نگاه متعجبش، چرخی به چشم‌هاش زد و گفت:
" رو به راهی؟"
" اینطور به نظر می‌رسه؟"
" نه!"
می‌دید که چطور فاصله‌ی بین ابروهاش کمتر شده. تهیونگ نفس عمیقی کشید و نگاهش رو ازش گرفت:
" فقط یکم، عصبی و خستم..."
الیزا می‌دونست که اینطور نیست. در حقیقت تهیونگی که در قالب جدیدش می‌دید، زمین تا آسمان با تهیونگ قبل فرق داشت، اما هنوز هم توی بیان حالش دروغ می‌گفت.
با صدای آرومی که ناشی از تردید افتاده به جان کلمه‌هاش بود، گفت:
" از دوست‌های نزدیکت بود؟"

EARTH | VKOOKWhere stories live. Discover now