بیست و هشت، ماریاناها و استوا
هوا تاریک بود، اما پرتوهایی از آفتاب پاورچین پاورچین خودشون رو از بین شکاف ابرها به بیرون درز میدادن. صدای نم نم قطرههای باران به پنجرههای کلبه و نفسهای عمیق جونگکوک، سکوت اتاق رو به عمق گودالی از آرامش میکشیدن.
پلکهای سنگینش مدام روی هم فرود میاومدن و تنش زیر دستهای شب به خواب رفته بود، اما چشمهاش نه!
نگاهش شده بود عروسک خیمه شب بازی جونگکوک و با هر نفسی که توی عالم خواب و خیال میکشید، آتشی روانهی چشمهای خستهش میکرد.
درست نمیدونست چقدر از زمانی که از خواب پریده و محو چهرهی غرق در خواب جونگکوک شده بود گذشته، اما دست کم این رو خوب میدونست که این محو شدن از دست و پا زدن توی خواب و خیال اعتیادآورتر و به مراتب لذتبخشتره!
یکی از دستهای به خواب رفتهش رو بالا آورد و با احتیاط روی گونهی جونگکوک کشید. همیشه موقع لمس کردنش موجی از احساسات عجیب و غریب زیر پوستش میدوید. چیزی مثل آرامش و آشوب؛ خیال و حقیقت؛ زندگی و مرگ!
مشکل از خودش بود یا جونگکوکش رو... نمیدونست!
با لبخند کوچکی که کنج لبهاش رو اشغال کرده بود، با انگشت شست شروع کرد به فتح زمینش!
فتح جغرافیای عظیمی که توی محدودهی چهرهی جونگکوک خلاصه شده بود.
درسته! اون زمین بود.
زمینی که فقط ساخته شده بود برای تهیونگ بیخانمان. زمینی که مهربان، پاک و خالص بود، زمینی که زندگی میداد، اما هیچکس برای زندگی دادن بهش تلاش نمیکرد...
نوک انگشتهاش رو به امتداد چشمهاش رسوند. دقت کرد که چطور سایهی مژههای کم پشت کوتاهش، زیر آتیش شومینه قد کشیدن و روی سطح گونههاش نقشه پهن کردن!
در گیر و دار زیبایی طبیعت روحش که زیر پوستش میدمید، به خودش اومد و انگشتهاش رو سرگردان بین موهاش دید، لای کوه یخهای کوچکش؛ اما عجیب بود که سرمای قطب شمال زمین تهیونگ، آدم رو به جای دلزده کردن، دلخوش میکرد.
خم شد و لبهاش رو به سرمای گم شده لای موهاش رسوند. چند بار پشت سر هم و آروم موهای کوتاه بالای گوشش رو بوسید و در نهایت، بدون اینکه دوباره سرش رو روی کف دستش بذاره و از بالا به زمینش نگاه کنه، کنارش دراز کشید و چشمهاش رو بست. نفس عمیقی کشید تا عطر زمین به وجودش برسه، باورش نمیشد بوی خاک و باران حوالی جونگکوک پررنگتر از بوی بیرون از کلبه باشه!
نگاه سنگینش رو حول اطراف حرکت داد. تاریکی خونه رو فقط برق شعلههای شومینه و پرتوهای بیرمق خورشید خط مینداخت. هانسول کمی اون طرفتر و پشت به تخت اونها روی زمین خوابیده بود.
احتمالا حوالی شیش صبح بود و میتونست حدس بزنه تا بیدار شدن جونگکوک چیزی نمونده، پس با لبخند شیطنتآمیزی که روی لبهاش نقش میبست، جلو رفت؛ لبهاش رو به گوش قرمزش رسوند و دستی که توی موهاش گیر افتاده بود رو به پوست گردنش کشید.
بعد از بوسهی ریزی که به لالهی گوشش زد، متوجه شد که تنش لرزش خفیفی به خودش گرفته. لبخندش روی لبهاش کش اومد، دوباره جلو رفت و اینبار زیر گوشش رو بوسید، احتمالا استرالیای کوچک زمینش رو!
" نکن."
صدای آروم و خوابآلودهی جونگکوک باعث شد بخنده، اما اون دلش نمیخواست کاری که تازه شروعش کرده رو به همین زودی به اتمام برسونه. پس این بار، نفس گرمش رو روانهی پوست گردنش کرد و دوباره صدای جونگکوکی که معلق بین خواب و بیداری بود:
" نکن ته!"
" پا میشی یا کار رو به جاهایی که دوست نداری بکشونم؟"
به آرومی گفت و وقتی سر جونگکوک کمی به سمتش چرخید، نگاهش ناخودآگاه روی لبهاش متوقف شد.
" از کجا میدونی دوست ندارم؟"
یکی از دستهاش رو روی دست تهیونگ که روی گردنش بود گذاشت و کمی خودش رو به سمتش کشید. زمزمه کرد:
" صبح بخیر!"
نگاه سنگینش رو بالا برد، تا اونجا که به چشمهاش رسید، به تیلههایی که انگار هنوز از شب دل نکنده بودن!
لبهاش رو برای لحظاتی روی هم فشرد و بالاخره گفت:
" تو مغزت آلارم داری؟"
جونگکوک انگشتهاش رو پشت دستش کشید. چشمهاش رو بست و صورتش رو توی سینهی تهیونگ مخفی کرد:
" هوم!"
ابرویی بالا انداخت و زمزمه کرد:
" جدیداً خیلی خوابالو شدی ها! چیکارت کنیم کو؟"
" همش تقصیر توئه چی فکر کردی!"
تهیونگ دستش رو دوباره توی موهاش فرو برد و نوازش موهاش رو به انگشتهاش سپرد. سریع چیزی که به فکرش رسید رو به زبان آورد:
" هنوز درد داری؟"
" داشته باشم! من درمانم رو پیدا کردم آقای کیم!"
علیرغم این که صدای آروم و گرفتهی جونگکوک خیلی گنگ درِ گوشهاش رو میزد، با خستگی خندید و لب زد:
" پس دوستش داشتی!"
سرش رو که عقب کشید، چشمهای روشنش رو به تهیونگ دوخت و گفت:
" من عادت ندارم به زبون بیارم چی دوست دارم و نه! دیگه خودت باید بفهمی و... انقدر نپرسی!"
" اوه!"
نیشخندی که میرفت تا انحنای لبهاش رو هدف قرار بده، از چشمهای جونگکوک دور نموند. میتونست برق شیطنت که به چشمهاش دامن میزد رو از توی تاریکی نسبی اتاق هم ببینه!
بعد از لحظات کوتاهی که به سکوت انجامید، صدای ضربهی بلندی که به بازوی تهیونگ زد توی فضا پیچید و بعد، صدایی که سعی داشت بالا نره:
" هی! انقدر منحرف نباش!"
چشمهاش رو بست و از دردی که توی ناحیهی بازوش پیچید، لبش رو گاز گرفت. با خودش فکر کرد که " نباید هیچوقت باهاش دعوا کنم!"
نفس عمیقی کشید و با وجود دردی که هنوز توی وجودش رد به جا میذاشت، با خنده گفت:
" نمیتونم!"
" مهم نیست."
دوباره دستهاش رو دور جونگکوک پیچید، تنش رو به سمت آغوش خودش کشید و چشمهاش رو بست. حالا که هوا داشت روشن میشد، خواب تازه داشت به چشمهاش میرسید. طوری که انگار توی اون فاصلهی کم هم خوابش برده بود، زمزمه کرد:
" بیخیال این حرفها! کو؟ عجیبه که داداشت هنوز زنگ نزده!"
" آره! رفته ژاپن، زنگ میزنه."
" هوم! اذیت نمیشی اینطوری بغلت کردم؟"
" نه!"
نفس عمیقی کشید و کف دستی که دورش حلقه کرده بود رو نوازشوار روی کتفهاش کشید:
" خوابم میاد کو!"
" نخوابیدی دیشب؟"
کلماتش سست و خسته از بین لبهاش فرار میکردن و پلکهاش مدام روی هم فرود میاومدن. زمزمه کرد:
" داشتم زمینم رو کشف میکردم!"
" زمینت؟"
" اوهوم..."
فشاری به کتفش وارد کرد و تنش رو کمی به خودش فشرد. اضافه کرد:
" این زمین!"
لبخندی زد و بوسهای به روی قفسهی سینهی تهیونگ نشوند، بوسهای که ازش پروانههای آبی مابین دندههای پسر بزرگتر حاصل شد.
چشمهاش رو با آرامش بست و لب زد:
" خب... چه چیزهایی کشف کردی؟"
" مثلا اینکه موهات قطب شماله، چونهت قطب جنوب! این یکی گونهت اقیانوس آرامه و اون یکی اقیانوس اطلس! دماغت؟ دماغت تنگهی آنتِلوپه و پیشونیت پره از شفق قطبی کو!"
" اوه!"
لبخندی به سرزمین عجایب تصوراتش زد و ادامه داد:
" آره! ولی زمین من دو تا درازگودال ماریانا داره میدونی؟ دو تا ماریانای قشنگِ عمیق و لبهات..."
آب دهنش رو فرو برد و متوقف شد. ضربان قلبش باز هم اوج گرفته بود و تهیونگ از اینکه جونگکوک اونها رو به وضوح میشنید خجالت میکشید.
" لبهام چی؟"
نفسی که توی مجرای سینهش به دام افتاده بود رو به سختی به بیرون فرستاد و زمزمه کرد:
" ... لبهات خط استوای منه گایا!"
به محض اتمام حرفش، سکوت دوباره جایگزین کلمهها شد و بعد، نشستن مشتی روی قفسهی سینهش، باعث شد دوباره آخی از درد بکشه.
جونگکوک سرش رو بیشتر توی گرمای آغوشش فرو برد و لب زد:
" وقتی نمیتونم ببوسمت از این حرفها نزن بچه!"
با چشمهایی که از تعجب و تمسخر بزرگتر از حالت معمول شده بودن، نگاهی به موهای جونگکوک انداخت و گفت:
" اوه! الان من بچهم؟"
کف دستش رو روی سطح سینش کشید و با لبخندی کنج لبهاش سر تکان داد:
" تو بچهی منی کیم تهیونگ، چون فقط قد کشیدی و دور خورشید چرخیدی!"
" هوم..."
" میخوام پا شم ولی..."
هوا تقریباً روشن شده بود و هانسول هر از گاهی توی جاش میچرخید که باعث میشد اونها کمی از هم فاصله بگیرن و بعد دوباره به آغوش هم برگردن.
دوباره پلکهاش رو روی هم بست و با آرامش عجیبی که توی رگهاش میدوید، ادامه داد:
" این بغل لعنتی نمیذاره!"
موهاش رو دوباره نوازش کرد و دست آخر، بوسهای به سرش زد و گفت:
" همون بهتر که نذاره، بگیر بخواب پسرجون!"
" آه... نمیدونی وقتی اینطوری صدام میزنی چقدر... چقدر رو مخی تهیونگ و من چقدر میخوام مشتم رو...!"
دوباره فشاری به بدنش وارد کرد و اجازه نداد حرفهاش بیشتر از این ادامه پیدا کنن:
" جدا یه بوس باعث شده انقدر روت باز بشه؟ بعدیها رو دیگه چیکار میخوای بکنی؟"
خوشحال بود که دویدن خون به زیر گونههاش از چشمهای تهیونگ دور مونده، از طرفی زبانش توی دهنش نمیچرخید و این به خوبی بیانگر خجالتش بود.
" چی شد کو؟ داری نقشه میکشی؟"
با شیطنت گفت و همین که جونگکوک خواست حرفی بزنه، صدای زنگ موبایلی توی سکوت پیچید. نمیدونست دقیقا اسمش رو باید چی بذاره؛ شانس؟ شاید هم یک شانس مزاحم؟
صدا، صدای موبایل هانسول بود که به خاطر عادت سنگین بودن خوابش، هنوز واکنشی نشون نداده بود. جونگکوک به سرعت از تهیونگ فاصله گرفت و نگاهی به اطراف انداخت:
" احتمالاً هوسوک باشه."
با صدای گرفتهای که بالاخره کمی بلند شده بود گفت و به تهیونگ اشاره کرد:
" میشه آروم هانسول رو بیدار کنی؟"
سری تکان داد، از روی تخت پایین اومد و خودش رو به هانسول رسوند. چند ضربهی آروم به شونههای پسر زد و همونطور که سعی داشت بیدارش کنه، موبایل رو به سمتش گرفت:
" هانسول؟ هوسوک بهت زنگ زده!"
پلکهاش رو که از هم فاصله داد، چند لحظهی کوتاه رو برای بازگشت به موقعیت سپری کرد و بالاخره، بلند شد و موبایل رو از دست تهیونگ گرفت. دستی به چشمهاش کشید تا تاری نگاهش برطرف بشه. زیر لب تشکری کرد و بعد، بدون اتلاف وقت جواب داد:
" بله؟"
صدای هوسوک توی سکوت اتاق واضح بود:
" صبح بخیر آقای چو!"
چشمهاش رو بست و زمزمه کرد:
" صبح بخیر! همه چی اونجا رو به راهه؟"
تهیونگ که احساس خوبی از شنیدن مکالمهی اون دو نفر بهش دست نمیداد، از جا بلند شد و مسیر سرویس بهداشتی رو در پیش گرفت.
" کجا باشم؟ خونه!"
جونگکوک که مسیر رفتن تهیونگ رو با چشمهای غمگینش دنبال کرده بود، دوباره سرش رو پایین انداخت و نگاهش رو به هانسول دوخت.
" دیشب یکم دیر خوابیدم، به خاطر همین بود."
کمی بعد، نگاه هانسول هم بالا اومد و به اون دوخته شد. تعجب و تردید رو میشد از عمق چشمهاش خوند، وقتی شونه بالا انداخت و گفت:
" جونگکوک؟ نمیدونم. شاید گوشیش خاموشه؟"
صدای کلافهی هوسوک اوج گرفت:
" شاید هم با اون پسرهست؟"
ضربهی آرومی به پیشونیش زد و سرش رو پایین انداخت:
" آه... خب من خبر ندارم!"
" چرا انقدر من رو نگران میکنه؟"
جونگکوک همونطور که سعی میکرد نسبت به درد پاش بیتفاوت باشه، چرخی به چشمهاش زد و به تاج تختش تکیه داد. اینطوری نبود که درک نگرانی برادرش براش سخت باشه، نه! فقط دوست نداشت طوری به نظر برسه که انگار قصدش واقعا نگران کردن هوسوکه...
" شاید زیادی داری حساسیت به خرج میدی سوک!"
نشد که صداش رو بشنوه، چون تهیونگ برگشت و ناخودآگاه حواسش رو از صداهای اطراف پرت کرد.
" مواظبه، مواظبه! من دیگه باید برم، توهم هوای خودت رو داشته باش!"
با انقطاع تماس، نفسی از سر آسودگی کشید و موبایل رو به گوشهای پرت کرد. سرش رو بالا گرفت و با تعجب پرسید:
" گوشیت خاموشه؟"
" سایلنت!"
تهیونگ به جای جونگکوک جواب داد و کنارش نشست. دستهاش رو دور شونههاش حلقه کرد و وقتی با نگاههای متعجب اون دو نفر مواجه شد، با کم خیالی شونهای بالا انداخت:
" دوست داشتم یک روز هم من بیدارت کنم!"
متوجه بود که چطور رنگ نگاه جونگکوک رفته رفته تغییر میکنه. لبخندی زد و بدون نگاه گرفتن ازش چشمکی زد. هانسول چرخی به چشمهاش زد و از جا بلند شد. هیچ رغبتی به نگاه کردن اون دوتا، در حالیکه تو سکوت به همدیگه خیره بودن نداشت.
" درد داری؟"
" ها؟"
ابرویی بالا انداخت و دستی به صورتش کشید. کمی جلو رفت و با ابروهایی که بار اخم تصنعیای رو به دوش میکشیدن لب زد:
" دروغگو! تو که گفتی درد نداری!"
درد داشت و این از خودش پنهان نبود. با اینکه توی اون لحظه علاقهای به انکار خودش نداشت، حرفی بیاختیار روی لبهاش دوید:
YOU ARE READING
EARTH | VKOOK
Romance"فصل دوم فیکشن کروماندا" خلاصه: دستهای گناهکار خونآلود، برای دستهای پاک امید ممنوعند. با اون کاپشن سفید، درست مثل ابری وسط جنگل خلوت کوهستان میرفت، میبارید و تهیونگ دانه برف هایی که از وجودش سقوط میکردن رو با دست هاش میگرفت تا بذاره روی قلب سوخت...