PART 19

1.5K 336 107
                                    

نوزده، گایا

صدای زنگ موبایل، محدوده‌ی آرامشش رو بهم می‌ریخت. نفس عمیقی کشید و لای پلک‌هاش رو به آرومی باز کرد، هوا هنوز روشن نشده بود و صدای برخورد شدید باران به پنجره‌ها، روحش رو پرواز می‌داد.
خواست بلند شه، اما قبل از این‌که حرکتی ازش سر بزنه، سنگینی جسمی رو روی پاهاش احساس کرد. نگاه تارش رو از پای تهیونگ گرفت، با تعجب به سمتش برگشت و با دیدنش که کنارش خوابیده بود، نیشخندی زد.
از تنهایی خوابیدن می‌ترسید یا یه همچین چیزی؟
با تأسف سرش رو به طرفین تکان داد و پتو رو از روی بدنش کنار زد. سریع، به سمت گوشیش که هنوز زنگ می‌خورد رفت و بدون اتلاف وقت جواب داد:
" بله؟"
" آقای جئون؟"
صدای گرفته و دو رگه‌ی هوسوک توی گوش‌هاش پیچید. طبق عادت روزانش، اولین کاری که بعد از بیدار شدن انجام می‌داد، زنگ زدن به برادرش و اطمینان از این‌که شب خوبی رو پشت سر گذاشته، بود.
لبخندی زد و نگاهش رو به منظره ی تار پشت پنجره داد. سعی کرد صداش رو تا جایی که امکان داره پایین بیاره، مبادا تهیونگ رو بیدار کنه. همون‌طور که روی تاب راحتی گوشه‌ی کلبه می‌نشست گفت:
" چطوری مرد من؟"
" باید برم سر کار، لعنت بهت که نیستی بغلت کنم انرژی بگیرم کوک!"
خندید، قطره اشکی که از احساس دلتنگی تا پشت پلکش اومده بود رو با سر انگشتش پاک کرد و لب زد:
" اگر از پشت گوشی ببوسمت چی؟"
هوسوک خنده‌ای کرد و چند لحظه بعد، در حالی‌که سعی می‌کرد به دلِ تنگش اهمیتی نده، گفت:
" دیشب خوب خوابیدی؟"
نگاهش ناخودآگاه روی تهیونگ نشست. می‌تونست با قاطعیت بگه شب قبل، آروم‌ترین شب بعد از چند ماه بود. انگشت اشاره‌ش رو با تردید روی پارچه‌ی شلوارش کشید و اما تنها جوابی که تونست از کانال حنجره‌ش خارج بشه یک " هوم..." آروم بود.
" تنها خوابیدی دیگه؟"
آب دهنش رو فرو برد و لبش رو با زبانش تر کرد. نگاهش رو از پلک‌های بسته‌ی تهیونگ گرفت و گفت:
" آره!"
" سوکجین کی برمی‌گرده؟"
" نمی‌دونم!"
" جونگکوک؟"
صدای آروم برادرش، بعد از گذشت لحظاتی سکوت، درست مثل دست نوازشی بود که بر روی قلبش کشیده می‌شد. پلکی زد و گفت:
" جانم؟"
" زندگی سوکی تویی، یادت که نمی‌ره؟"
حتی خود هوسوکم نمی‌دونست جونگکوک برای شروع روزش، چقدر به شنیدن این حرف‌ها نیاز داشت و قلبش گرم می‌شد.
با شیطنت یک تای ابروهای قهو‌ه‌ای سوخته‌ش رو بالا داد و گفت:
" قول نمی‌دم!"
" پس باید هر از گاهی بهت یاد آوری کنم، آره؟"
" آره!"
" جدیدا، خیلی لوس شدی کوک!"
" تو لوسم کردی آقای جانگ!"
زیر خنده‌ی آرومش، نفسش رو به بیرون هدایت کرد و گفت:
" خیلی خب دیگه، من باید برم کوکی! فقط... مواظب خودت باش، امروز باز هوا بارونیه و لطفا بیرون نرو که سرما نخوری... دیگه چی می‌خواستم بگم؟ هان! خوب غذات رو بخور و اگر حوصله‌ت سر رفت به هانسول زنگ بزن، کتاب بخون، آهنگ گوش بده و نذار حالت بد بشه، باشه عزیزم؟"
جونگکوک که از یک نفس حرف زدن برادرش خنده‌ش گرفته بود، چرخی به مردمک‌های آبی رنگش داد و گفت:
" دیگه چی؟"
" دیگه این‌که شب باز بهت زنگ میزنم! کاری نداری؟"
هر لحظه بیشتر از لحظه ی قبل، زبانه کشیدن شعله‌های گرم محبت رو توی قلبش احساس میکرد. انگار همه‌ی دنیا یک سمت ایستاده بودن و برادرش یک سمت دیگه! حتی نمی‌خواست به این فکر کنه که اگر اون نبود، الان جونگکوک کجای این دنیا افتاده بود!
نفس عمیقی کشید و سرش رو به طرفین تکان داد:
" مواظب خودت باش سوکی!"
" حتما! خدا نگهدار پشمک!"
کاش می‌تونست روزی انقدر هوسوک رو در آغوش بکشه که همه‌ی بودن هاش رو جبران کنه. اما می‌دونست چنین روزی هیچ‌وقت از راه نمی‌رسه و شکرانه‌ی حضور هوسوک هیچ‌وقت به جا آورده نمیشه.
هوسوک حتی با وجود این‌که برادر واقعیش نبود، باز همیشه جونگکوک رو در اولویت قرار می‌داد و برای بهتر شدن زندگی و حال روحی و روانی برادرش تلاش می‌کرد.
بغضش رو با دلتنگی فرو برد و از روی تاب بلند شد. هاله‌های روشنِ روز کم کم به درون کلبه راه پیدا می‌کرد و صبح، شروع فعالیت‌ها و تلاش روزمره رو گوشزد می‌کرد.
نگاه آبی خواب‌آلودش، دوباره روی تهیونگ غرق در عالم خواب آروم گرفت و با فکری که از سرش گذشت، تک خنده ای روی لب هاش جاری شد.
یادمه قرار بود اون همدم شبانه‌م باشه نه من!
برگشت که به سمت آشپزخونه بره، اما قبل از این‌که قدمی برداره، صدای گرفته و خواب‌آلود تهیونگ توی سکوت خونه پیچید:
" ورنی..."
در یک لحظه، حس کرد که چیزی درونش تکان خورده و کلاف نورون‌هاش، بهم پیچیدن. با تعجب برگشت و از روی شونه نگاهی به چهره‌ی تهیونگ انداخت. طوری که لبه‌های پتو رو توی مشتش می‌فشرد و یا صورتش با غم جمع می‌شد، گویای همه چیز بود.
جونگکوک می‌تونست بفهمه که حالش خوب نبود و احتمالا کابوس می‌دید. اما...
ورنی دیگه کی بود؟
تهیونگ، کسی به اسم ورنی توی زندگیش داشت و... بهش نگفته بود؟
سعی کرد آب دهنش رو از لا به لای شکاف‌های ریز بغضش فرو بده، قدمی به جلو برداشت و مقابل تهیونگ نشست.
انگشت‌هاش رو با تحکم دور لحاف پیچیده و فشار می‌داد. زمزمه‌های نامفهومش، حال جونگکوک رو متحول می‌کرد و پنجره‌ی غم‌انگیز چشم‌هاش رو به روی دریای اشک باز می‌کرد.
یکی از دست‌هاش رو جلو برد و سر انگشت‌هاش رو به آرومی روی خیسی زیر چشم‌های تهیونگ کشید. از فاصله‌ی محو بین لب‌های خشکش همچنان واژه‌های گنگی به بیرون نشت می‌کردن و جونگکوک تنها قادر به تشخیص کلمه‌ی ناآشنای
" ورنی" بود که هر چند لحظه یک بار، گفته می‌شد.
این بار انگشت‌هاش رو به دشت موهای نرم مرد رسوند. خیره به چهره‌ی دردمندش، زمزمه کرد:
" پس تو هم از دنیای خواب سهمی جز درد نداری!"
قطره اشکی از دریای غمگین چشم‌هاش سقوط کرد:
" کسی رو از دست دادی تهیونگ؟ که اینطوری دردش رو می‌کشی؟"
نفس عمیقی کشید. بغضش رو فرو برد و نگاه خیسش رو به هوای خاکستری بیرون از پنجره دوخت. مه صبحگاهی تنش رو به پنجره‌های کلبه می‌کشید و گردی از رطوبت روی شیشه‌ها به جا می‌ذاشت.
زمزمه‌ی آرومش بین ناله‌های ریز تهیونگ پیچید وقتی گفت:
" پس تو هم... مثل منی؟"
پلک‌های سنگین از اشکش رو روی هم گذاشت و وقتی شاخه‌های پاک اشک روی گونه‌های سردش نقش بست، سرش رو به دیوار پشت سرش تکیه داد.
تهیونگ رفته رفته آروم می‌گرفت و جونگکوک، تو سکوت بارانی خونه، نوازش موهاش رو هر بار از سر می‌گرفت.
کسی باورش می‌شد یا نه، حال اون برای هیچ ستاره‌ای مهم نبود که با غمش باران گریه کنه و با شادیش رنگ بگیره، حال اون برای هستی مهم نبود.
هستی از اون متنفر بود...

EARTH | VKOOKWhere stories live. Discover now