PART 34

1.4K 286 303
                                    

سی و چهار، شروع یا پایان؟

دنیای انسان‌ها جای افسانه‌ و اسطوره نبود و البته این مشکل از خود انسان‌ها بود، از نگاه محدود و بند عقایدشون؛ و طبیعی بود که تهیونگ هنوز هم افسانه‌ی افکارش رو باور نکرده باشه!
صفحه‌ی شب رفته رفته از آسمان دل می‌کند و می‌رفت و تهیونگ، محو تماشای سیاهی سقف زمین، جسم مچاله شده بین انگشت‌هاش رو به قلبش فشار می‌داد.
با خودش فکر می‌کرد که کاش هیچ پوست و گوشت و استخوانی وجود نداشت تا اون بتونه تن گرم اون بافت رو به قلب سوخته‌ش برسونه، به قلبی که خیلی وقت بود ما بین قفسه‌ی پوسیده‌ی سینه‌ش، یخ زده و از کار افتاده بود.

آسمان اون شب آروم‌تر از همیشه بود، ابری و غمگین‌تر از همیشه.
چشم‌هاش می‌سوخت و سرش تیر می‌کشید. تمام شب رو توی بالکن مونده و با خیره شدن به سیاهی شب، خاطراتش رو مرور می‌کرد. کلاهی که تازگی‌ها از کلبه‌ی جونگکوک برداشته بود رو روی قلبش و شالگردنش رو دور گردنش پیچیده بود و حتی هر چند دقیقه یک بار، ترغیب می‌شد به خفه کردن خودش با اون شال!
بغض دردناکی همه‌ی منافذ وجودش رو اشغال کرده بود و مثل خاری توی روح شکسته و خاموشش فرو می‌رفت. باورش نمی‌شد هیچ چیز تغییر نکرده و هنوز هم مثل روز اول و حتی بیشتر، دلتنگ جونگکوکه.

طوری که جای خالی اون پسر رو، حتی توی رگ‌هاش احساس می‌کرد، هنوز هم مثل یک زخم تازه روی قلبش می‌سوخت و ازش خون به بیرون می‌جهید.
گردنش رو خم و صورت یخ‌زده‌ش رو توی شال پنهان کرد. شاید دیگه چیزی نمونده بود که یادآور عطر جونگکوک باشه، اما تهیونگ نمی‌خواست پا پس بکشه و اجازه بده ریه‌هاش از رایحه‌ی ملایم اون افسانه محروم بمونه.

با همه‌ی وجودش، آخرین مولکول‌های یادگاریِ گیر افتاده لای گره‌های بافت رو به ریه‌هاش کشید و به خوشه‌ی اشک‌هاش، اجازه‌ی سقوط داد.
اون هر بار این کار رو انجام می‌داد و هر بار، به خودش نهیب می‌زد که بوی جونگکوک از همه جا رفته و دیگه حتی بوی خاک باران خورده هم زمین رو ترک کرده!
جونگکوک رفته بود، از همه جا... رفته بود و دیگه فقط یک مشت پشیمانی و ترس و درد باقی مونده بود.
درد خاطراتی که با گذشت هر روز، بیشتر و بیشتر توی ذهن تهیونگ ریشه می‌کردن...

******

پلک‌هاش با وحشت از هم فاصله گرفتن و کره‌‌های آبی دردمندش توی تاریکی اتاق جرقه زدن. به سرعت از جا بلند شد و روی تخت‌خوابش نشست. دستش رو روی قفسه‌ی سینه‌ش که از شدت وحشت بالا و پایین می‌شد گذاشت و حوض چشم‌هاش رو بست.
باز هم کابوس‌ها سراغش رو گرفته بودن؛ با این تفاوت که این بار درد دلتنگی و ناامیدی هم به همه‌ی اون احساسات اضافه شده بود. این بار دیگه اون کسی که می‌رفت و ازش فاصله می‌گرفت رو می‌شناخت و رنجش رو توی واقعیت هم تجربه کرده بود.

EARTH | VKOOKWhere stories live. Discover now