PART 2

2.2K 588 581
                                    

دو، از آبی متنفرم!

تو شب چشمهای اون، ردی از کوچکترین احساس هم پیدا نمیشد. شب چشمهاش تاریکی مطلق بود، خلاء و سکوت و خاموشی بود. چشمهای یونگی آسمون شب کویر مک موردو بود. سرد و خالی!
ولی شاید چشم های جیمین، دریچه ای رو به عصرهای بارانی آمازون بود. بارانی، خاکستری، سبز شماره ی سی و هفت، پر از حرف و قصه...
دستهای سرد یونگی رو بین دستهای خودش فشرد و بغضش رو فرو داد. دستهای خودش هم گرم نبودن، ولی باید همیشه برای یونگی گرم میشدن، حداقل اون... باید به یونگی گرما و آرامش میداد، مگه نه؟

نگاه خیره و متعجبش رو از چشمهای غمگین جیمین گرفت و به منظره ی بارانی بیرون اتاق دوخت. همه ی استخوان هاش درد میکردن و حس سنگینی بیش از حدی به تنش دامن زده بود. نمیدونست چند روزه تو این اتاقه، چه اتفاقی افتاده و چرا جیمین... دستهاش رو فشار میده و گریه میکنه!
حس میکرد سالها خوابیده و تازه از این خواب طولانی پریده...
ولی چیزی از این دنیا نمیفهمید. دنیا بهش حس غریبی میداد!

سرش رو به دیوار تیکه داد و بدون اینکه حرفی بزنه، چشمهاش رو آروم بست... این شونه ها چرا انقدر سنگین بودن؟ این گلو چرا انقدر سوزش داشت؟
به یاد نداشت آخرین باری که این حس رو داشته کی بوده، آخرین باری که بغضش گرفته و سعی داشته اشکهاش رو پشت پلکهای داغش نگه داره... کی بوده!
صحنه های تلخی که تو خواب دیده بود، هنوز تو محوطه ی افکارش می دوید.
ولی این پسر مو مشکی... چه دلیلی داشت که انقدر گریه کنه؟

چه دلیلی داشت که اینطوری سرش رو روی دستهای یونگی بذاره و با صدای بلند هق بزنه؟
مگه یونگی چه کار اشتباهی کرده بود؟
حس میکرد چیزی که واقعا بین دستهای جیمین فشرده میشه قلبشه نه دستهاش و صدای باران و گریه های جیمین بی تأثیر نبود. قرار بود بمیره؟
شنیده بود که به خاطر ضعیف بودن بافت استخوانیش، به پوکی استخوان مبتلا شده ولی... واقعا قرار بود بمیره؟!

مرگ... یونگی از مرگ میترسید، از بی صدا مردن، از اینکه حتی اشکی هم به دنبالش ریخته نشه میترسید. ولی واقعا جیمین چرا گریه میکرد؟ به خاطر اون؟
نمیدونست باید چه واکنشی نشون بده، این اولین بار تو زندگیش بود که کسی اینطوری براش گریه میکرد و قلبش رو به درد می آورد... زندگی بهش اجازه نداده بود که این حس رو از قبل تجربه کرده باشه!

برخلاف همه، این گذر زمان اصلا مسئله ی بزرگی برای یونگی نبود، اون اصلا تعجب نکرده بود. البته نه به خاطر اینکه هنوز صحنه هایی از سفرشون رو به خاطر داشت... نه، اون شوکه نشده بود، چون در واقع اصلا بهش اهمیتی نمیداد. بهرحال چه شیش سال، چه ده سال، چه بیست سال، اون برای همیشه تنها میموند پس چرا باید خودش رو ناراحت میکرد؟
نفس عمیقی کشید تا هوای اتاق که به خاطر باز بودن گوشه ی پنجره مرطوب شده بود رو به ریه های ضعیفش بکشه. از زمانی که بیدار شده بود تا الان، تنها خاطره ای که جلوی چشمهاش صف میکشید، جسد استفن وودز که خودش رو از طناب متصل به سقف آویزون کرده و رد اشک ها رو گونه هاش خشک شدن، بود.
نمیدونست خواب دیده یا توهم ورش داشته، هرچی که بود روی ذهنش سنگینی میکرد.
ولی اگر همه ی اینها خواب و خیال بوده، پس چرا خبرنگارها میگفتن اما رویین و استفن وودز به زمین برنگشتن؟

EARTH | VKOOKWhere stories live. Discover now