بیست و هفت، دِندروفیل*
کلافه از شنیدن صدای بوقهای پیوستهای که نبود جونگکوک توی سرش میکوبیدن، نفسش رو به بیرون فرستاد و سعی کرد دوباره بیاهمیت به لرزش دستهاش و سوالهای جیمین شمارهی جونگکوک رو بگیره، شمارهی گایا رو، کسی که تهیونگ میدونست زمین قرار نیست پشتش رو خالی بذاره. پشت تک الههی مهربانش رو...
هجوم دریای اشک رو پشت پردهی پلکهاش احساس میکرد. مطمئن بود که تنها سئوراکسان نیست که آتیش گرفته، بلکه آتیش قلب خودش هم با هر بار نشنیدن جواب از جونگکوک شعلهور تر میشد، انقدر که حرارتش همهی وجودش رو در برمیگرفت.
تهیونگ میدید که چطور تمام دنیا رو خاموش کرده تا فقط صدای نفس کشیدن جونگکوک رو از پشت خط بشنوه. صدای نفس گرم جونگکوک، تنها نسیمی بود که میتونست سرمای شهر رو از بین ببره و تهیونگ به این ایمان داشت.
وقتی دوباره بدون شنیدن صدای موردنظرش تماس قطع شد، با ناراحتی نفسش رو به بیرون فرستاد و به پشتی صندلی تکیه داد. چشمهای خیسش رو به منظرهی تار و سرد بیرون از اتومبیل دوخت و بدون اینکه بخواد چیزی بگه، بغضش رو فرو برد.
میتونست نگاه نگران جیمین که از توی آینهی جلویی تماشاش میکرد رو روی خودش حس کنه. همه جا سکوت مطلق بود، اما با اینحال دستها و روح تهیونگ میلرزید.
زیر باغچهی دلش، پشت دیوار حنجرهش و کف گودال ریههاش میلرزید، توی دل اقیانوس وجودش، طوفان به پا شده بود.
اگر اتفاقی برای زمینش میافتاد، برای زمینش که نفسهاش به هوای دلش گره خورده بود، حتی نمیتونست باید دیگه کجا زندگی کنه!
" ته؟ چی شد؟"
جیمین با بالاترین سرعت مجاز میروند، اما با اینحال هنوز نیمساعت تا رسیدن به مقصد باقی مونده بود. یکی از دستهاش رو روی دهنش گذاشت و خیره به منظرهی گذرایی که توی برکهی چشمهاش منعکس میشد، گفت:
" نه هانسول و نه... کوک جواب نمیدن..."
کلمات آخرش توی گلوش خاموشتر بودن، طوری که بغض به تمام وجودش دامن زده بود بیسابقه بود؛ انگار که لای اتاقکهای حنجرهش هیزم آتیش میزدن...
" الان میرسیم. نگران نباش تهیونگ!"
یونگی گفت و بعد از نیمنگاهی که به تهیونگ انداخت، نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
" شاید موبایلش رو جا گذاشته، یا شاید درگیره که نمیتونه جواب بده. در هر حال، مطمئنم که حالش خوبه!"
اما تهیونگ و حسی که هر لحظه بیشتر توی وجودش زبانه میکشید، حسی که یادآور درد از دست دادن بود، برای توسل به یک مشت امید واهی زیادی بیقرار بودن.
با پلکی که زد، قطره اشکهای گرم به روی کویر گونههاش سقوط کردن، بغضش توی گلوش باد میکرد و قلبش بیتابانه خودش رو به در و دیوار قفسهی سینهش میکوبید.
جیمین و یونگی با نگرانی به هم دیگه نگاهی انداختن. شکستن تهیونگ مقابل چشمهای جیمین، فرقی با شکستن خودش نداشت. هیچوقت نمیخواست تهیونگ رو، کسی که میدونست همهی لحظات زندگیش رو با شکست دست و پنجه نرم کرده، این طوری ببینه. و اما این صحنه برای یونگی آشنا بود. تهیونگی که بغضش رو فرو میبرد و سعی میکرد تا ریزش اشکهاش رو کنترل کنه براش آشنا بود. نفس عمیقی کشید و سرش رو با ناراحتی پایین انداخت. از وقتی خوابهای عجیب و غریب به مغزش هجوم آورده بودن، خوابهایی که در اونها استفنی جان میباخت، تهیونگی میشکست، جیمینی به آغوشش میکشید و خودی که عاشق میشد، نگاه و احساسش تغییر کرده بود. طوری که دیگه نتونه ساده از کنار مرگ و آسیب اطرافیانش بگذره و حتی به حال تهیونگ اهمیت نده.
و توی اون لحظه، یونگی باید به خودش اعتراف میکرد که دیدن اشکهای پی در پی تهیونگ، قلبش رو تکان میداد...
" یه بیست دقیقه دیگه میرسیم. دوباره بهشون زنگ بزن تهیونگ! خواهش میکنم خودت رو انقدر اذیت نکن عزیز من..."
دوباره سرش رو بلند کرد و وقتی متوجه تهیونگی شد که با دستهای لرزانش سعی در گرفتن شمارهی کسی رو داشت، نفسش رو با حسرت راهی بیرون کرد و لبهاش رو برای لحظاتی روی هم فشرد. به خاطر نمیآورد آخرین بار کی تهیونگ رو اون طوری دیده، اما خوب میدونست این حالش درست شبیه همون روزی بود که پدرش رو از دست داد و این درست شبیه یک نوار تکراری جلوی چشمهاش قد راست میکرد.
تکرار تهیونگی که دوباره ترس از دست دادن به جانش شبیخون میزد...
" جواب نمیدن... هیچکدوم..."
صدای آرام و گنگ برادرش، درست مثل تیزی لبهی کاغذ روی قلبش خراشهای دردناک به جا میذاشت. تهیونگی که لبهاش رو برای بلعیدن هوا باز و بسته میکرد و در عین حال سعی داشت تا آرامشش رو حفظ کنه، توی قاب چشمهای جیمین میشکست و دوباره از نو، شکل میگرفت. وقتی فشار پاش رو روی تختهی گاز بیشتر کرد، لبهاش رو روی هم فشرد و توی دلش برای هزارمین بار، برای سلامتی جونگکوک دعا کرد. میدونست بودن جونگکوک تنها راه درمان تهیونگ بود و نبودنش، تمام راهها رو به مرگ منتهی میکرد.
تهیونگ، دوست و برادر مجروح مغمومش، برای تحمل دوبارهی یک درد زیادی ضعیف بود...
YOU ARE READING
EARTH | VKOOK
Romance"فصل دوم فیکشن کروماندا" خلاصه: دستهای گناهکار خونآلود، برای دستهای پاک امید ممنوعند. با اون کاپشن سفید، درست مثل ابری وسط جنگل خلوت کوهستان میرفت، میبارید و تهیونگ دانه برف هایی که از وجودش سقوط میکردن رو با دست هاش میگرفت تا بذاره روی قلب سوخت...