PART 14

1.4K 343 65
                                    

چهارده، زلال، مثل آسمان

" این... جا چیکار میکنی؟"
تنها صدایی بود که سکوت وهم انگیز اتاق رو شکست. نگاهش رو با وحشت از چشمهای نزدیک جونگکوک گرفت و به جایی، هرجا، به جز اقیانوس پیش روش دوخت.
سکوت غیرقابل تحمل تر از هر وقت دیگه ای احساس میشد، هوای اون صبح سفید مایل به خاکستری بود و هیچ چیزی نمیتونست از زیباییش کم کنه، حتی حضور بی موقع جونگکوک!
وقتی متوجه شد پسر سرش رو از روی تختش برداشته، نفسش رو با آسودگی به بیرون فرستاد و منتظر شد تا صدایی ازش شنیده بشه، طولی نکشید که جونگکوک انتظارش رو پایان داد:
" ساعت هشت و سی و هفت دقیقه ی صبحه! آدمی مثل تو باید نهایتا شیش بیدار باشه!"
ولی این چیزی نبود که تهیونگ منتظرش باشه!
مثل اینکه جونگکوک عادت نداشت به سوال هاش پاسخ رضایت بخشی بده. کلافه و عصبی، پوزخندی زد و نگاهش رو به سقف دوخت:
" گفتم اینجا چیکار میکنی؟"
" نگفتی اگر دوست پسرتم باید بغلت باشم؟"
" چی؟"
دوباره به سمتش برگشت، البته این بار محتاط‌تر!
جونگکوک با لب های بسته خندید و دستی به موهای پرکلاغی و براقش که مرتب‌تر از روزهای گذشته به نظر میرسیدن کشید:
" سعی کن حرفی بزنی که بتونی پاش وایسی! کسی که من الان میبینم یه تهیونگ منحرف نیست، یه پسربچه ی ترسوئه!"
" وات د فاک؟"
در حالیکه سعی میکرد روی تخت بشینه، پتوش رو جلوی بالاتنه ی لختش گرفت و با اخمی جاری درست وسط ابروهاش گفت:
" ترسو؟ شاید چون تو زیادی منحرف به نظر میرسی... پاشو برو بیرون!"
جونگکوک یک تای ابروهاش رو بالا فرستاد و دست هاش رو جلوی سینه گره زد. تهیونگ نمیتونست انکار کنه تو بافت خاکستری رنگی که به تن داشت، بی نهایت پاک و زلال جلوه میکرد.
" ببینم... همیشه صبح ها انقدر احمق میشی؟"
البته شنیدن این حرف، باعث شد حرفش رو پس بگیره، زلال؟ نه اون فقط یه شیطان دو رو و پاک پندار بود!
با دلخوری اخمی کرد و همونطور که دوباره تنش رو مهمان تخت میکرد، پتو رو هم روی سرش کشید:
" میتونی بری و بیخیال این احمق بشی..."
جونگکوک، کلافه چرخی به چشم‌هاش داد و از روی تخت بلند شد تا توی اتاق تهیونگ چرخ بزنه، دست‌هاش رو پشتش گره زد و وقتی وسایل رو از نظر گذروند، به بیرون پنجره خیره شد:
" تا کی تو سئول میمونی؟"
" گم شو!"
" من آخر هفته باید برم..."
با شنیدن زمزمه ی آرومش، پتو رو به سرعت از روی سرش کنار زد. پلکی زد و به قامت نیم‌رخ پسر که رو به پنجره ایستاده بود خیره شد.
جونگکوک کجا قرار بود بره؟
برخلاف میلی که در درونش اصرار به توضیح بیشتر داشت، سری تکان داد و گفت:
" چه بهتر!"
و این حرفی نبود که جونگکوک منتظرش باشه، در واقع این فقط روی قلبش تیغ میکشید. برای اون، حقیقت همیشه همین بود. هیچکس از حضورش لذت نمیبرد، حضور اون برای بقیه فقط رنج بود و زحمت...
لبخند کمرنگی زد و سرش رو پایین انداخت. دست ها و پاهاش سرد شده بودن و البته قلبش، سردتر!
حرفی روی زبانش بی قراری میکرد، می اومد و میرفت و با هر تردید، قلبش رو بیشتر تحت فشار میذاشت. میتونست نگاه سنگین تهیونگ رو روی خودش حس کنه، لب هاش رو محکم به روی هم فشرد. این اولین باری نبود که تهیونگ به دیواره های قلبش چنگ مینداخت، ولی نمیدونست چرا این بار انتظار شنیدن حرف بهتری رو می‌کشید...
وقتی به گذشته نگاه میکرد، متوجه هیچ اشتباهی نمیشد که در حق تهیونگ کرده باشه، اون حتی سعی میکرد بهش کمک کنه تا دوباره حالش خوب بشه، اگر چه حال خودش تعریفی نداشت. هر لحظه ای که میگذشت، ساعتی حساب میشد و سکوت غیرقابل‌تر رخ نشون میداد.
وقتی تهیونگ متوجه شد که لبخند روی لب هاش داره تغییر شکل میده و به جای القای شادی، غم رو به نمایش میذاره، با پشیمانی آب دهنش رو فرو داد.
از اینکه گاهی کنترل زبانش رو از دست میداد و حرف هایی میزد که میدونست قلب آدم ها رو به درد میاره، متنفر بود.
" حالا... کجا میری؟"
شاید هم تلاشش انقدر که باید جواب‌گو نبود.
جونگکوک، وقتی بالاخره سرش رو بالا آورد و دوباره تیر نگاهش رو به منظره ی برفی بیرون زد، با بغض خاموش شده‌ای لب زد:
" سر کار!"
" چه کاری؟"
تهیونگ با ابروهای بالا رفته پرسید و جواب جونگکوک، همراه بود با برگشتش به سمت مرد:
" مگه نمیدونی؟"
تهیونگ با خونسردی شونه بالا انداخت. نمیدونست به چه دلیل انقدر کنجکاو شده که میخواد ردیف سوال هاش رو روی سر جونگکوک آوار کنه. چرخی به چشم‌هاش زد و گفت:
" از کجا بدونم؟ من فقط میدونم تو اسمت جونگکوکه و بیست و چهار سالته! همین!"
جونگکوک دست‌هاش رو توی جیب شلوار پارچه ای مشکیش فرو برد و زمزمه کرد:
" من تو سئوراکسان استان گنگ وُن جنگل‌بانم و..."
رنگ تعجب به خوبی تو تیله های تهیونگ مشهود بود، اما قبل از اینکه با سوال دیگه ای سکوت رو بشکنه، زمزمه کرد:
" و؟"
شاید موقع زدن حرفش نبود و باید منتظر زمان بهتری میموند تا درخواستش رو بیان کنه. پس فقط نگاه تأسف باری بهش انداخت و برای انحراف ذهن تهیونگ با عصبانیت گفت:
" و کی میخوای از اون تختت دل بکنی کیم؟"
" هروقت تو بری بیرون!"
تهیونگ بدون هیچ فکری گفت و جونگکوک فقط بعد از چرخوندن چشم‌هاش، در حالیکه مسیر خروج رو در پیش میگرفت، لب زد:
" انقدر سکسی نیستی که اینطوری رفتار میکنی!"
خب، درسته!
کمی بهش برخورد، چون حق با جونگکوک بود. هیچ جذابیتی برای اون باقی نمونده بود. لبخندی کنج لب هاش نشست و وقتی جسم جونگکوک پشت در اتاق محو شد، لب هاش رو با ناراحتی عجیبی روی هم فشرد.
از جا بلند شد، تیشرت مشکی رنگی که روی تاج تختش بود رو برداشت و پوشید. وقتی نگاهش به سفیدی منظره ی بیرون از پنجره افتاد، حس کرد که قفسه ی سینه‌ش سنگین شده، نمیدونست چرا انتظار دیگه ای رو از هوا داشت!
کلافه سری تکان داد و اتاق رو ترک کرد. موهاش ژولیده و تو صورتش هنوز اثرات خواب آلودگی دیده میشد. وقتی در رو باز کرد و چشمش به آشپزخونه افتاد، مادرش رو دید که داشت برای جونگکوک چای میریخت و با صدای آروم حرف میزد:
" تهیونگ همیشه طرف های نه و ده صبح بیدار میشه، حتی وقتی بچه بود هم همینطوری بود!"
مردمک های رنگنیش تو کاسه ی چشم‌هاش چرخیدن، دست‌هاش رو توی جیب گرمکن طوسی رنگش فرو برد و با قدم های خسته خودش رو به میز نهارخوری کوچک وسط آشپزخونه رسوند. نگاه خشمگینش به طور مداوم بین مادرش و جونگکوکی که با لبخند حرف های زن رو تأیید میکرد، در گردش بود.
خانم کیم با چشم‌های تأسف‌بار به تهیونگ شااره کرد و رو به جونگکوک ادامه داد:
" حتی همین الانم که بیدار شده، دلش میخواد باز بره و بخوابه..."
نگاه هر دو با خنده به چهره ی عبوس تهیونگ دوخته شده بود و اون، نمیدونست دقیقا چه واکنشی میتونه بیانگر حسش باشه!
اخمی کرد و همونطور که روی میز خم میشد، انگشت اشارش رو به سمت مادرش و بعد جونگکوک گرفت:
" مامان... تو بهش اجازه دادی بیاد تو اتاقم؟ اونم ساعت هشت صبح؟ محض رضای فاک!"
جمله ی آخر رو با عصبانیتی که توی وجودش ریشه زده بود، لب‌خوانی کرد.
اون صبح به طرز عجیبی هوا دلگیر بود؛ ولی در عین حال، رنگ برف هنوز القاگر حس خوبی بود. سکوت خونه، آرامش بخش بود و برخلاف انتظار تهیونگ، حضور جونگکوک این آرامش رو مختل نمیکرد.
برعکس، شاید حس خوب برف و آرامش خونه، زیر سر خود جونگکوک بوده باشه... نمیدونست!
" بشین تهیونگ!"
مادرش با بی تفاوتی خاصی زمزمه کرد و اهمیتی به اخم جاری روی پیشونی پسر نداد. تهیونگ هم بدون اینکه وقت تلف کنه، به سرعت روی صندلی پشت میز نشست و خیره به جونگکوک گفت:
" فقط میتونستی بهم زنگ بزنی که بیام دیدنت! دیگه این کارها برای چیه؟"
خانم کیم لیوان چای تهیونگ رو مقابلش گذاشت و با انگشت های لطیفش، موهای شلخته ی پسر رو از روی پیشونیش کنار زد:
" چرا جلوی مهمونمون مثل یه سگ پاچه میگیری پسرم؟"
" مامان!"
جونگکوک که از دیدن روابط تهیونگ و مادرش خندش گرفته بود، لبخندی زد و سعی کرد غمی که به منافذ قلبش دست درازی میکرد رو نادیده بگیره... به هرحال، تنها کسی که از دنیا داشت، هوسوک بود!
" اون دوست پسر من نیست ها!"
تهیونگ در حالیکه به چهره ی متعجب مادرش خیره بود، گفت و دوباره به سمت جونگکوک چرخید. با نگاهی که موج کنجکاوی و تردید رو به خوبی نمایش می‌داد، ادامه داد:
" بهش نگفتی که؟"
" دوست پسر؟"
لحظاتی بعد، هر دو با شنیدن صدای متعجب خانم کیم، نگاهشون رو از هم گرفتن و به سرعت به سمتش برگشتن.
زن سالخورده، نگاه متعجبش رو بین هر دو پسر حرکت داد و بعد، تک خنده ای تصنعی سر داد:
" اوه! نگفته بودی بهم؟"
و اونجا بود که متوجه شد بدبخت شده!
چند باری پلک زد و از چهره ی تعجب زده ی مادرش چشم گرفت و این بار به جونگکوکی که رنگ گونه‌هاش به سرخی میزد نگاه دوخت. جونگکوک زیر چراغ های کمرنگ آشپزخونه، با اون لباس های سفید و خاکستریش، درست مثل الهه ها به نظر میرسید. و لعنت به چشم هاش که هیچوقت اجازه ی تماما دیدنش رو نمیدادن!
" ها؟"
با بهت زمزمه کرد و وقتی مطمئن شد کاری از جونگکوک ساخته نیست، دوباره رو به مادرش کرد و تقریبا داد زد:
" چی رو بگم؟ میگم دوست پسرم نیست!"
هرچند که زیاد به گفته هاش اطمینان نداشت. جونگکوک با عنوان دوست پسر وارد زندگیش شده بود، حالا دیگه اهمیتی نمیداد دوست پسر تو سال سی و یک چه معنایی داره!
" حیف شد!"
مطلقا انتظار شنیدن این یکی رو نداشت!
خانم کیم، در حالی‌که ازشون فاصله میگرفت تا شیشه‌ی مربای توت فرنگی و عسل رو از تو یخچال برداره گفت و تهیونگی که کم مونده بود از تعجب فکش به میز بچسبه رو تنها گذاشت.
" چی گفتی؟"
خانم کیم شونه بالا انداخت، یکی از صندلی‌ها رو عقب کشید و در حالیکه شیشه ها و ظرف ها رو روی میز میذاشت، گفت:
" گفتم حیف شد... جونگکوک رو میگم! واقعا برای تو حیفه!"
اونجا بود که نگاه متعجب تهیونگ دوباره به رنگ خشم آمیخته شد و جونگکوکِ خجالت زده، فقط تونست یک لبخند بزرگ روی لب هاش بنشونه!
" میخندی؟"
تهیونگ با تعجب و عصبانیت گفت و بعد دوباره به مادرش خیره شد:
" به همین سادگی پسرت رو فروختی؟ به کسی که همش نیم ساعت هم نیست میشناسیش؟"
خانم کیم، ضربه ی آرومی به شونه ی پسرش زد و گفت:
" بعضی آدم ها تو همون نیم ساعت خودشون رو نشون میدن تهیونگ..."
نگاهی به جونگکوک انداخت و با لبخند ساده ای که بر لب‌هاش نقش بست، ادامه داد:
" و من فهمیدم جونگکوک خیلی زلاله! زلال، مثل آسمان!"
" اوه!"
تنها صوتی بود که از هر دو پسر شنیده شد. جونگکوک، در حالیکه کف یکی از دست هاش رو روی موهاش میکشید، زیر لب تشکری کرد و سرش رو پایین انداخت.
یعنی واقعا مادر داشتن، همچین حس خوبی داشت؟
یا... ممکن بود مادرش هم اون رو زلال بدونه؟
زلال، مثل آسمان؟
تهیونگ اما هنوز با تعجب به مادرش و جونگکوک نگاه میکرد و نمیتونست پوزخندی که روی لب هاش نشسته بود رو کنار بزنه!
مادرش دقیقا به چه دلیلی انقدر از جونگکوک تعریف میکرد؟
بدون نگاه گرفتن از جونگکوکی که مشغول صرف صبحانه بود، لقمه ی مربا و عسلی که به سمتش گرفته شده بود رو گرفت و گازی بهش زد.
شاید واقعا حق با مادرش بود... شاید هم نه!
ولی رفتارهایی که جونگکوک از خودش نشون میداد، زیادی غیرواقعی به نظر میرسیدن، شاید هم اون درکی از مهربانی نداشت؛ و خب این تقصیر جونگکوک نبود، حتی اینکه تهیونگ از آبی میترسید هم ربطی به پسر نداشت.
پس شاید واقعا حق با مادرش بود!
" خب جونگکوک شی! یکم راجع به خودت برامون بگو!"
با شنیدن صدای مادرش، به خودش اومد و متوجه شد که برای لحظاتی طولانی، بدون هیچ حرکتی بهش خیره شده!
احتمالا این میتونست جزو معدود دفعاتی باشه که نگاهش لای اجزای چهره ی پسر گم شده و حتی تحسینش هم میکرده! کلافه سری تکان داد و رو به مادرش گفت:
" مامان..."
هنوز انقدری که باید، به جونگکوک نزدیک نشده بودن که بخوان درباره ی زندگی شخصیش سوالی بپرسن، و اون درگیر لاش برای مانع شدن مادرش، صدای جونگکوک رو شنید:
" راجع به خودم؟"
" آره..."
خانم کیم، با مهربانی گفت و سعی کرد با لبخندش به جونگکوک اعتماد به نفس حرف زدن بده. جونگکوک ولی نمیدونست چه چیزی برای اولین ملاقاتش با یک نفر مناسب گفتنه، پس قبل از اینکه حرفی از فاصله ی بین لب هاش سرازیر بشه، لبخندی تصعنی زد و دست‌هاش رو مشت کرد.
" هوم... خب..."
در نهایت تعجب، چشم تهیونگ هنوز روی اون میچرخید و نمیدونست باید از این مسئله خوشحال باشه یا نه، نفس عمیقی کشید و مردد گفت:
" خب من بیست و چهار سالمه، فارغ التحصیل رشته‌ی مکانیکم... ولی... از یه جا به بعد تصمیم گرفتم بخشی از زندگیم رو به طبیعت اختصاص بدم، چون... عاشق طبیعتم! فقط یه برادر ناتنی دارم که یازده سال از خودم بزرگتره... و..."
تهیونگ متوجه بود که جونگکوک تحت فشاره و به نظر تمایلی به شرح زندگیش نداره، ولی... دقیقا چرا؟
سکوت برای لحظاتی به جان ثانیه ها افتاد، نگاه جونگکوک به میز بود و نگاه تهیونگ و مادرش به اون!
" خیلی خب... علاقه ای ندارم که راجع به زندگیت بشنوم!"
علی‌رغم کنجکاوی و تمایل بی سابقه ای که به جان افکارش افتاده بود، زمزمه کرد و سرش رو پایین انداخت تا خودش رو مشغول صبحانه خوردن نشون بده. اصراری نبود که اون پسر، از زندگی شخصیش بگه، مخصوصا برای کسایی که ممکن بود دیگه هیچوقت نبینه!
جونگکوک که دهنش رو برای گفتن ادامه ی حرف‌هاش باز کرده بود، با شنیدن صدای محکم تهیونگ لب‌هاش رو روی هم کشید و با تعجب بهش نگاه کرد. برخلاف لحن تندی که شنیده بود، از تهیونگ متشکر بود که به کمکش اومده و از اینکه دیگه مجبور نبود زندگی تلخ گذشته رو به خاطر بیاره خوشحال.
" کیم تهیونگ!"
کلافه از لحن سرزنش‌گر مادرش، اخمی کرد و گفت گفت:
" مامان! محض رضای خدا! میخوام صبحونه بخورم!"
" پاشو برو از خونه ی من بیرون!"
وقتی لقمه ی میان انگشت هاش به سرعت ازش گرفته شد، با چشم‌های گرد شده از تعجب، اول به جونگکوک و بعد به مادرش نگاه دوخت:
" چی؟"
" امروز زیادی جونگکوک رو اذیت کردی... پاشو برو بیرون!"
تهیونگ مطمئن بود که اون روز سر مادرش به جایی خورده بود، شاید هم جونگکوک طلسمش کرده بود... نمیدونست!
کلافه، دستش رو به سمت لقمش میان انگشت‌های بلند مادرش دراز کرد و گفت:
" مسخره بازی در نیار دیگه مامان... گرسنمه دیگه!"
" بیخیال خانم کیم... من مشکلی ندارم!"
سعی کرد نهایت صداقتش رو به کار ببره، آدمی نبود که کینه به دل بگیره و البته، چشم های مظلوم تهیونگ که برای لقمه‌ی مربا و عسلش دو دو میزدن هم بی تاثیر نبود.
خانم کیم، موهای خاکستری رنگ و فرفری کوتاهش رو به پشت گوشش فرستاد و بعد از لحظاتی خیره شدن به چهره ی مهربان جونگکوک و تحلیل حرفش، نگاهش رو به تهیونگ داد و با خونسردی گفت:
" فقط به خاطر دومادم!"
و بی اعتنا به تهیونگی که امکان نداشت چشم‌هاش بزرگ تر از اون بشن، لقمه رو به سمتش گرفت.
" چی؟"
تهیونگ با عصبانیت گفت و پوزخندی زد. مطمئن بود که جونگکوک هم درست مثل خودش و یا حتی بیشتر از اون، معذبه و اگر یکم دیگه اونجا می‌موند، حرف های خوبی نصیبش نمیشد. نفس عمیقی کشید و وقتی حرف مادرش رو شنید، حس کرد تیر خلاصی به نورون هاش زده و در چند ثانیه، سیستم عصبیش دچار تشویش شد:
" هانسول که نشد... امیدوارم جونگکوکی دیگه بشه!"
و سکوت، سنگین تر از هر وقت دیگه روی چهار دیواری آشپزخونه سایه انداخت. تهیونگ بدون اینکه اختیاری از خودش داشته باشه، به چشم‌های تماما آبی جونگکوک خیره شد و در تلاش برای شکستن سکوت، چند بار لب هاش رو باز و بسته کرد، ولی دریغ از آوای کلمه ای!
جونگکوک نمیدونست میتونه به گوش هاش اعتماد کنه یا نه، میتونست به عقلش اعتماد کنه یا نه؛ فقط میدونست حرفی که توسط سلول های مغزش تحلیل شدن زیادی عجیب بود!
تهیونگ، نفسش رو با حرص به بیرون فرستاد و لقمه ی غذایی که انگار دیگه میلی به خوردنش نداشت رو روی میز کوبید. عصبی از روی صندلیش بلند شد و بدون اینکه متوجه باشه صداش خیلی بلنده، یا حتی حرف‌هایی که میخواست بزنه مناسب جمع نیست، گفت:
" میگی چرا هیچوقت باهات وقت نمیگذرونم و ازت دوری میکنم؟ واقعا نمیفهمی؟"
یکی از دست هاش رو تو جیب گرم‌کنش فرو برد و نگاه عصبیش رو از چهره ی نگران مادرش به چشم‌های متعجب جونگکوک دوخت:
" پاشو بریم بیرون..."
ولی جونگکوک احساس میکرد به صندلی میخ‌کوب شده، پس احتمال صحت داشتن موضوع وجود داشت!
هانسول... و تهیونگ؟
همون هانسولی که میشناخت؟
آب دهنش رو فرو داد و چشم‌هاش رو بست. صدای بلند تهیونگ و رفتارش با خانم کیمی که بیش از حد مهربان به نظر میرسید، چیزی نبود که بتونه ساده از کنارش بگذره!
متوجه غبار غمی که روی چهره ی پیر زن نشست بود و این قلبش رو به درد می آورد. صدای بلند تهیونگ دوباره توی سکوت خونه طنین انداخت:
" کری مگه؟ میگم پاشو..."
سرش رو بلند کرد و خیره به فاصله ی کم ابروهای تهیونگ و البته بنفشی که انگار پررنگ تر از همیشه تو کره ی چشم‌هاش خودنمایی میکرد، لب زد:
" درست حرف بزن!"
تهیونگ اما، علاقه ای به شنیدن سرزنش ها و نصیحت های یک پسر بچه نداشت!
خم شد و بی توجه به هر ترس و عذابی که توی دلش احساس میکرد، دست جونگکوک رو گرفت و از روی صندلی بلندش کرد. با صدایی که به دلیل عصبانیت زیادی بم و عمیق به نظر میرسید، گفت:
" نمیتونم... میخوای چیکار کنی؟"
و بدون اینکه اجازه ی جواب دادن بده، دستش رو به دنبال خودش کشید و مادرش رو توی آشپزخونه تنها گذاشت.
پالتو و کلاه بافتش رو از روی چوب لباسی جلوی در برداشت و به سمت خروجی قدم زد.
آدم ها، واقعا خستش میکردن. اینکه از کی شروع شده بود رو نمیدونست، تنها چیزی که دربارش اطمینان داشت فقط این بود که آدم‌ها دیگه بهش حس خوبی نمیدادن!
خانم کیم، با ناراحتی و دلتنگی، لب های لرزونش و بهم فشرد و به پارچه ی شلوار نارنجی رنگش چنگ زد. بسته شدن در، همراه بود با سقوط اولین قطره ی اشک، از چشم‌های کم فروغش...

EARTH | VKOOKWhere stories live. Discover now