کمی قهوه نوشیدم و فنجون رو روی میز گذاشتم
نایل که تا الان حرفی نزده بود اول به لویی نگاه کرد و بعد به هری و گفت:
"هری مرسی که اومدی خونمون"هری لبخند کمرنگی روی لباش شکل گرفت و زیر لب تشکر کرد
قیافه اش همچنان برام اشناست
از دیروز که از رستوران برگشتیم خونه تا امشب کمی ذهنم درگیر چهره اش بود ولی هیچی به یاد نمیاوردمبه نایل نگاه کردم که با یه لبخند شیطانی به هری و لویی نگاه میکرد و لویی با چشم های ریز به نایل چشم دوخته بود و با چشمهاش نایل رو تهدید میکرد که حرف بدی نزنه
نایل نگاهش رو از لویی گرفت و گفت:
"اره داشتم میگفتم خیلی ازت ممنونم هری که اومدی...چون باعث شدی ما رفتار های جدیدی از لو رو ببینیم"هری که انگار کمی گیج شده بود پرسید:
"رفتار های جدید؟"لبخند شیطانی نایل بیشتر شد
به لویی نگاه کردم که اثار خشم و خجالت توی صورتش دیده میشد
و زین
سعی میکرد با اتفاقات امروز صبح نخنده
با لبخند کمرنگ روی لباش ناخوداگاه منم لبخند زدم و یاد امروز صبح افتادم/فلش بک/
در حال کمک کردن به زین و نایل بودم تا وسایل صبحانه رو جمع کنیم که صدای خیلی وحشتناکی توی خونه پیچید
صدای در خونه بود و انگار یکی محکم به در میکوبید
زین چشم هاش طبق معمول از تعجب گرد شده بود و نایل همینجور که اخم کرده بود سمت در رفت
نایل رفت در رو باز کرد و کمی سروصدا به گوشم رسید و چند ثانیه بعد لویی و نایل دم در آشپزخونه ایستاده بودن
زین با تعجب به اون همه پاکت های خرید و وسیله نگاه میکرد
نایل با اخم به لویی و پاکت های توی دستش نگاه میکرد و قیافه لویی به شدت مضطرب به نظر می رسید.
.
.با خستگی زیاد، من و زین و نایل روی صندلی نشستیم که بلافاصله صدای جیغ لویی بلند شد
"چرا نشستید؟"
زین به شدت خسته به نظر میرسید
اون شب ها نمیخوابه و واقعا برام عجیبه که چجوری تا الان تونسته اینقدر کار کنه
نایل اخم کرد و با عصبانیت به لویی گفت:
"اگه بگی باز باید این خونه تمیز بشه میکشمت لویی...هممون خسته شدیم اینقدر همه جا رو تمیز کردیم و اشپزی کردیم
این دوست پسرت یک نفر هست پس چرا باید اینهمه غذا درست میکردیم؟
اصلا چرا من و زین هم باید اتاقامون رو مرتب و تمیز میکردیم؟
مگه دوست پسرت میخواد بیاد توی اتاق ما؟"
لویی یه لبخند مظلومانه زد و گفت:
"خب ببخشید"
لویی تا یاد حرف نایل افتاد کمی خجالت کشید و دوباره با جیغ گفت:
"اون دوست پسرم نیست"
زین از صدای بلند لویی سرش رو از روی میز برداشت و با چشم های گرد شده به لویی نگاه کرد
لویی ادامه حرفش رو با جیغ گفت:
"اون همکارمه....همکار"نایل پوزخند زد و گفت:
"مطمئنی ددی ات نیست؟"
و این حرف نایل باعث شد برای بار هزارم دعوا نایل و لویی درباره هری و ویکتور شروع بشه
زین سری تکون داد و بهم نگاه کرد و گفت:
"چزی میخوای بخوری؟"
YOU ARE READING
Mechta
Fanfiction[Z.M...L.S] °°°°°°°°°°°° Mechta "لحظه ای ساکن تحمل ها... حقیقت ها... آرامش ها... و رویا ها در همان یک لحظه بود لحظه ای به بزرگی یک قطره و به کوچیکی یک دریا و خواسته من فقط یک چیز بود رویای..." Cover by nahidix