"لیام...داری به حرف هام گوش میدی؟"
نگاهم رو از اسکرین موبایلم گرفتم و به نیک نگاه کردم
"چی گفتی؟"
نیک پوکر فیس نگاهم کردم و گفت:
"لیام...برای تحقیق و فرصت مطالعاتی باید بری روسیه""اوکی"
"اوکی؟"
"مرد...حالت خوبه؟...دارم میگه باشه میرم"
"اخه شیش ماه طول میکشه"
"خب...؟"
"و من نمیتونم همراهت بیام"
"چرا؟"
"چون کار دارم و نمیتونم همیشه دنبال تو باشم"
"باشه"
"باشه؟"
"انگار امروز حالت خوب نیست...چرا همه حرف هام رو تکرار میکنی؟"
نیک به خودش یه قیافه مظلوم گرفت و گفت:
"اخه انتظار یه کوچولو اصرار داشتم... ولی انگار تو گیج تر از این حرف هایی"
و نگاهش رو ازم گرفت"چرا باید اصرار کنم...اگه میخوای میتونی بیای یا همینجا بمونی...درضمن خودت گفتی کار داری و نمیتونی همیشه دنبال من باشی"
به حرفم واکنشی نشون نداد و انگار قهر کرد و مشغول کارش شد و منم نگاهم رو ازش گرفتم
میدونم که خودش بعد از چند ساعت باز به همون نیک خوشحال تبدیل میشه و همه چی رو فراموش میکنه پس بهتره به رفتار های الانش توجه نکنماز روی صندلی بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم و به محض خارج شدن، اخم کردم
.
.
."میشه بغلت کنم؟"
سرم رو به نشونه موافقت تکون دادم و نیک خودش رو انداخت توی بغلم و کنار گوشم گفت:
"من چجوری با این اخلاق گندت شیش ماه دوریات رو تحمل کنم لی؟""هی...اخلاق من اصلا بد نیست"
"اوکی...منم اسمم نیک نیست"
مثل همیشه سعی کردم به حرفش توجه نکنم
"فکر کنم دیگه باید برم"
نیک از بغلم بیرون اومد و گفت:
"اره..قبل از اینکه از هواپیما جا بمونی و بخوای من رو به فاک بدی زودتر برو""اوکی...پس...شیش ماه دیگه میبینمت...البته شاید"
"اوهوم...بای لی لی"
به خاطر اسمی که بهم داد اخم کردم و مثل همیشه سعی کردم بهش توجه نکنم و دسته چمدونم رو گرفتم و بعد از تکون دادن دستم همراه با چمدون ازش دور شدم
.
.
.راننده در رو برام باز کرد و توی ماشین نشستم
بعد از اینکه چمدونم رو توی صندوق عقب ماشین گذاشت روی صندلی راننده نشست و حرکت کرد و با لهجه روسی شروع کرد به انگلیسی حرف زدن
YOU ARE READING
Mechta
Fanfiction[Z.M...L.S] °°°°°°°°°°°° Mechta "لحظه ای ساکن تحمل ها... حقیقت ها... آرامش ها... و رویا ها در همان یک لحظه بود لحظه ای به بزرگی یک قطره و به کوچیکی یک دریا و خواسته من فقط یک چیز بود رویای..." Cover by nahidix