[-9-]

93 30 10
                                    












از سروصدای توی اشپزخونه فهمیدم همه در حال صبحانه خوردن هستن

سمت اشپزخونه رفتم و وارد اشپزخونه شدم
به همه صبح بخیر گفتم و روی صندلی اضافه شده به میز چهار نفره نشستم

همه بچه ها داشتن باهم حرف میزدن و تنها کسی که چیزی نمیگفت من بودم
نمیدونم واقعا چطورم شده بود
نه گرسنه بود
و نه حوصله حرف زدن داشت
بی ثباتی زندگیم خیلی اذیتم میکرد
نمیدونستم قراره چه اتفاقی بیافته
نمیدونستم آیندم به کجا میرسه
و این موضوع برای ادمی مثل من که همه کار هاش طبق برنامه ریزی هست، خیلی سخته که از هیچی خبر ندارم
شاید خیلی اون ناراحتی رو نشون نمیدادم ولی از درون واقعا سردرگم بودم و از این وضعیت نامعلوم و نامشخص خسته شده بودم

با صدای زین که اسمم رو صدا میزد به کنارم که زین نشسته بود نگاه کردم
اون سه نفر مشغول حرف زدن بودم
زین با صدای ارومی گفت:
"اون دفتر رو امروز چک کردی؟"
سرم رو به علامت نه تکون دادم

"میخوای بریم چکش کنیم؟"

"نه...خودم انجامش میدم"
از روی صندلی بلند شدم و سمت سالن رفتم
اون دفترچه رو از روی میز برداشتم و بازش کردم
غیر از اون چهار تا تا عبارت چیزی نبود
(روتان)
(نرئوس)
(صبر کن)
(وابسته هست)

چند صفحه دیگه ورق زدم و در کمال تعجب یک چیز دیگه به کتاب اضافه شده بود
یک تاریخ
کل دفتر رو چک کردم ولی فقط همین تاریخ اضافه شده بود
یک اکتبر
چرا یک اکتبر؟
یک اکتبر چه اتفاقی میافته؟

رفتم سمت اشپزخونه و بدون اینکه بهشون نگاه کنم گفتم:
"یک تاریخ به دفتر اضافه شده
یک اکتبر
به نظرتون قراره چه اتفاقی بیافته؟"
سرم رو بالا اوردم و یادم اومد که هری هم اینجاست و از هیچی خبر نداره
به بقیه پسرا نگاه کردم
لویی و نایل به هری نگاه میکردن و زین انگار در حال فکر کردن بود
به هری نگاه کردم که انگار گیج شده بود
"داستان چیه؟"
نمیدونستم بقیه پسرا میخوان توضیحی بهش بدن یا نه ولی با حرف لویی جواب سوال توی ذهنم رو گرفتم
"به ادوارد هم داستان رو میگیم
شاید اون بتونه یکم کمک کنه
بالاخره 5 تا فکر بهتر از 4 تا فکره"

نایل شک داشت که لویی داستان رو به هری بگه
و زین انگار هنوز توی فکر بود
رفتم سمتشون و روی صندلی نشستم و منتظر شدم تا لویی شروع کنه به تعریف کردن

"کمتر از یک هفته پیش من برای یه کاری رفته بودم جنوب شهر
وقتی که کارم تموم شد و داشتم میرفتم و سوار ماشین میشدم، یکی صدام کرد
و اون فرد لیام بود"

هری با کنجکاوی به من نگاه میکرد و به حرفای لویی گوش میداد
"و انگار خیلی حالش خوب نبود و...
و بعد از چند ساعت که یکم حالش بهتر شد اون گفت که در این زمان زندگی نمیکنه"

MechtaWhere stories live. Discover now