قبل از خوندن بزنید روی اون ستاره پایین:)
~~~~~~~~~~~~~~~~~~
چشم هام رو به ارومی باز کردم
سرم تیر میکشید
همه جا تاریک بود
چشم هام رو چند بار بستم و باز کردم
ولی هنوز همه جا تاریک بودتازه یادم اومد که من توی کلیسا بودم
به اطرافم نگاه کردم
هنوز روی همون صندلی نشستم
دستم رو روی قسمت سمت راست صندلی کشیدم تا موبایلم رو بردارم
ولی هرچی با دستم دنبالش گشتم نبودبا دقت بیشتری به اطرافم نگاه کردم
از پنجره بالای کلیسا بیرون رو نگاه کردم
شب شده بود
و کمی نور از پنجره وارد کلیسا میشدشاید راننده دم در منتظرم باشه
از سرجام بلند شدم و سمت در کلیسا که بسته بود رفتم
انگار هیچکس غیر از من توی کلیسا نبود
در قهوه ای رنگ رو حل دادم و در باز شداز کلیسا بیرون رفتم
صبر کنم ببینم
چرا ادم ها اینجوری لباس پوشیدن
الان ماه جولای هست و هالویین نیست
درضمن لباساشون ترسناک هم نیست
اینجا چه خبره؟
یکم همه چی عجیب بود
با خودم فکر کردم که شاید امشب مراسم خاصی توی روسیه باشهیک دفعه یاد اون کتاب افتاد
در کلیسا رو باز گذاشتم و سمت همون صندلی رفتم که روش نشسته بودم
چون در کلیسا باز بود نور بیشتری وارد کلیسا میشد
روی صندلی رو نگاه کردم
نه موبایلم بود
نه بطری اب
نه پوشه تحقیقاتم
و نه اون کتاب
صندلی های کناری رو هم چک کردم
ولی هیچکدوم نبود
زیر صندلی هارو چک کردم و اون کتاب رو دیدم که زیر یکی از صندلی ها افتاده بود
از روی زمین برش داشتم
خوشحال بودم که حداقل یه چیزی پیدا کردم
ولی بقیه وسایلم کجاست؟
نکنه دزدیده باشن؟
اصلا چرا من با خوندن اون کلمات اینجوری شدم؟
یعنی خواب رفتم؟
احساس میکنم مغزم دارم منفجر میشهیک بار دیگه روی صندلی ها و زیر صندلی ها و زمین رو چک کردم
ولی انگار هیچی نبودسمت در کلیسا رفتم و از کلیسا بیرون رفتم
هیچ ماشینی نبود
همه چی خیلی عجیب بود
انگار همه چی تغییر کرده بودقبل از اینکه وارد کلیسا بشم اطرافم رو نگاه کردم و یادمه زمین جلوی کلیسا کاملا خالی بود
ولی الان گیاه های کوچیک جلوی کلیساست
شاید من موقع ورود متوجهشون نشدمبازم به اطرافم نگاه کردم
ادمای محدودی از جلوی کلیسا رد میشدن و همشون تقریبا یک نوع لباس پوشیده بودنبه سمت دو تا مرد که کنار هم قدم میزدن رفتم و با نزدیک شدنم بهشون، متوجه من شدن
یکیشون با تعجب لباس ها و من رو نگاه میکرد
و یکی با عصبانیت
اینا چرا اینجورین؟"اقایون....امشب مراسمیه که همه این لباس ها رو پوشیدن؟"
اون مردی که با خشم نگاهم میکرد تعجب جای خشمش رو گرفت
اممم
اونا واقعا عجیبن
چرا جواب نمیدن
YOU ARE READING
Mechta
Fanfiction[Z.M...L.S] °°°°°°°°°°°° Mechta "لحظه ای ساکن تحمل ها... حقیقت ها... آرامش ها... و رویا ها در همان یک لحظه بود لحظه ای به بزرگی یک قطره و به کوچیکی یک دریا و خواسته من فقط یک چیز بود رویای..." Cover by nahidix